لبخنـد زیبایتـــ ...
مساحتـــ ڪوچڪے
از صورتتــــ را در بـــردارد
اما مساحتـــ بزرگے
در دل ما تسخیــر ڪرده اے
#ســردار_دلها♥️🕊
#عمـار_حلب♥️🕊
#صبـحتون_شـهدایے🙃🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
|💔|
#پاسدارشهیدزکریاشیرے:
•••🥀از خواهران سرزمینم،
ایران اسلامی میخواهم که با حفظ حجاب،
امانتدار خون شهدا باشند.
همانطور که در وصیتنامه شهدای دفاع مقدس این جمله را خوانده ایم که: "خواهرم سرخی خونم را به سیاهی چادرت به امانت دادهام."
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
گر میروی بی حاصلی
گر میبرندت واصلی
رفتن کجا؟
بردن کجا؟
کتاب زیبای #سربلند
روایتهایی از زندگی شهید #محسن_حججی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #سربلند قسمت 6⃣4⃣1⃣ + « نه! ببین دادا! من میخوام برم سوري
قسمتهای ۱۴۶ تا ۱۵۰ کتاب زیبای سربلند
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 1⃣5⃣1⃣
میدانستم امروز و فردا عازم است. به فرماندهشان زنگ زده بودم که بچهی کوچک دارد، نبریدش. میگفت:
« چی کارش کنم؟! از در ردش میکنم از دیوار میاد داخل، از دیوار ردش میکنم از پنجره میاد.»
به محسن گفتم:
« این دفعه اگه بری، شهید میشی! »
ذوق زده گفت:
« من نیومدم که بمونم؛ اتفاقاً اومدم که برم. »
هرچه این پا و آن پا کرد، از داماد خبری نشد. گفت:
« به دوماد سلام برسون بگو محسن هر چی منتظر موند، نیومدی. »
خانواده اش را گذاشت و رفت گلزار
شهدا. دو سه روز بعدش، رفتم مأموریت. از آنجا زنگ زدم به فرماندهش تا ته وتوی سفرشان را دربیاورم. فرماندهش گفت:
« از لیست سه نفره مون، یکی مون خط خوردیم. »
اصرار کردم که پس حججی را نبرید. بلافاصله گوشی را قطع کردم و شماره محسن را گرفتم. گفت:
« سه تا بليت گرفتم برا تهران. »
فاتحانه گفتم:
« تو خط خوردی! اکبریان و پورپیرعلی میرن. »
**
در آن مدت مدام به پدرخانمش زنگ میزدم و احوالش را جویا میشدم. یک شب خبر رسید چند ساعت پیش یکی از بچههای اصفهان در سوریه اسیر شده است. دلم شور افتاد. تا صبح خواب به چشمم نیامد. ساعت هفت صبح زنگ زدم و سراغش را از پدرخانمش گرفتم. بنده خدا دو به شک جواب داد. بعد هم پرسید: « چرا این موقع زنگ زدید؟ نکنه طوری شده؟ »
گفتم:
« نه؛ همین طوری زنگ زدم. »
نیم ساعت بعدش پدرخانمش زنگ زد. با هول و ولا پرسید:
« سید تو رو جدت چی شده؟ »
از پشت گوشی صدای شیون و زاری خانوادهاش را می شنیدم. گفتم:
« باور کنید هیچ خبری ندارم! »
گفت:
« توی تلگرام عکس محسن رو پخش کردن که اسیر شده! »
🗣 راوی: دوست شهید (سیداصغر عظیمی)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
💥 خودت رو توی بیابون بساز
قسمت 2⃣5⃣1⃣
غلامرضا عرب
همکار شهید
بزرگ.تری کوچکتری حالیاش بود. هرچه پافشاری کردم جلو بنشیند زیر بار نرفت. از ب بسم الله حرکت، صدقه جمع کرد که به سلامت برسیم. انداختیم از جاده سمنان رفتیم؛ جاده حرم تا حرم. تسبیح گِلی از دستش نمیافتاد. مدام ذکر میگفت. در آسایشگاه، توی یک اتاق افتادیم، تختها هم بغل هم. بعد از کلاس و نمازظهر دیگر آقامحسن را نمیدیدم. میگفتم:
« تو حرم چیکار میکنی؟ نه ناهاری، نه شامی. بیا یه چیزی با هم بخوریم. »
میگفت:
« حالا یه چیزی پیدا میشه برای خوردن. »
هر بار از خواب بلند میشدم، میدیدم روی تختش خالی است. پرسیدم:
« کسی رو تو حرم داری؟ »
گفت:
« آره این قدر از این رفقا پیدا میشن که نگو. »
یکی، دو شب با همین فرمان رفت جلو. دلم تاب نیاورد. قسمش دادم:
« خداوکیلی بگو، این همهوقت چیکار میکنی تو حرم؟ »
بغض راه گلویش را گرفت:
« میاد روزی که حسرت این لحظهها رو بخوریم. »
توی خلوتی سحر، گوشهای زیارت نامه می خواند؛ با گردن کج. مثل ابر بهار در قنوت نماز شبش اشک میریخت. میخواستم توی کارش سر دربیارم:
« خسته نمیشی؟ »
چشمانش برق زد:
« این قدر برام شیرین و لذت بخشه که
نگو. »
از بازار رد میشدیم. خانم بی حجابی را دید. سرش را پایین انداخت و گفت:
« خواهرم جلوی امام رضا حجابت رو رعایت کن. »
با آرنج زدم به پهلویش:
« ما رو میگیرن تا حد مرگ میزنن! »
کوتاه بیا نبود:
« آدم باید امربه معروف و نهی از منکرش سر جاش باشه؛ خون ما که رنگیتر از خون امام حسین نیست! »
پایش را کرد توی یک کفش. سر حرفش ایستاد که "موج های آبی" بیا نیست.
+ « من اومدم مشهد فقط برای خود امام رضا! »
تازه شاکی هم بود که با این کارها چهرهی مذهبی مشهد را خراب کردهاند و مردم را از حرم غافل میکنند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 3⃣5⃣1⃣
خودمانیتر که شدیم، گفت:
« از خدا و امام رضا یک خواسته دارم، میخوام تو راه امام حسین شهید بشم. »
مکثی کرد و سرش را انداخت پایین. گفتم:
« حاضر نیستم زجری که امام حسین کشید، تو بکشی. »
گفت:
« به خدا حاضرم، نمیدونی چه کیفی داره! »
در مشهد لابه لای حرف هایش شنیدم می خواهد آر.دی سفیدش را بفروشد. نجفآباد که رسیدیم سراغش را گرفتم. خندید:
« این ماشین شده برام من قلک، از بس که پول ریختم توش. »
صاف و پوست کنده گذاشت کف دستم که موتورش روغن کم میکند، باطری هم ندارد. یکییکی عیب هایش را ردیف کرد. گفت:
« حالا برو خوب فکرات رو بکن، اگه خواستی بیا بخر! »
سر ماشین که معاملهمان نشد. بابت خانه درددل کردم که هروقت از پله های منازل سازمانی رت بالا میروم از سر خستگی به خدا میگویم:
« کاش میتونستم یه خونه بسازم. »
میگفت:
« غصه نخور؛ خدا به موقعش بهت میده؛ خوبشم میده. »
یک بار هم در رزمایشی با هم بودیم. از همان روز اول، موقع پرکردن لوح اصرار
کرد که پستش بیفتد نصفه شب. بالاخره دلم را یک دله کردم و رفتم ازش پرسیدم: « سِرّش چیه که پستت رو میندازی این موقع؟ »
کِی؟ ساعت یک شب به بعد؛ درست زمانی که همه میخواستند به هر قیمتی شده از زیر پست در بروند. کجا؟ وسط بیابان های "رامشه". آب وضویش را چکاند داخل آتش جلوی رویم:
« اگه میخوای بدونی باید بمونی پیشم. »
پیهاش را به تن مالیدم. دکمه آستینش را بست و گفت:
« میخوام نمازشب بخونم. »
از اشکی که بین نماز میریخت، بغضم گرفت. دو رکعت میخواند، بعد میآمد کنارم جلوی آتش مینشست. کمی اختلاط میکردیم، بعد می رفت سراغ دو رکعت بعدی. باز آمد کنارم و زیارت عاشورا زمزمه کرد. زمان پست تمام شد. گفتم بروم نفر بعدی را بیدار کنم. گفت:
« بذار بخوابن، ما که بیداریم! »
موقع اذان صبح تا رفت تجديد وضو کند، چند نفر از چادرها جستند بیرون. فرستادیمش جلو. هی حاجی حاجی کرد که من از همه کوچکترم. همه قبولش داشتند که بهش اقتدا کنند.
🗣 راوی: همکار شهید (غلامرضا عرب)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 4⃣5⃣1⃣
سعید هاشمی
همکار شهید
هر موقع شمارهام را میدهم به کسی، پشت بندش میگویم:
« این خط محسن حججیه! »
یک سیم کارت از محسن برایم به یادگار مانده است. گفتم:
« محسن به نظرت مشکل از گوشیمه که نت ام 3G نمیشه؟! »
گفت:
« نه مشکل از خطه؛ من یه سیم کارت که جواب بده، تو خونه دارم. برات میارم. »
بیشتر جملاتش را با «از اتفاق» شروع می کرد: از اتفاق فکر کردم، از اتفاق رفتم فلان جا، از اتفاق....
از بس بچه ها این را دست گرفتند برایش، از زبانش افتاد. آن قدر سرش را میانداخت پایین، فکر میکردی قوز دارد. بهش گیر میدادم که برای یک نظامی زشت است. سرش را کمی میآورد بالا:
« حالا خوبه؟ »
میگفتم:
« نه! سینه رو بده جلو، سررو بیار بالاتر... آهان! »
قبل از ورودش به لشكر، یک نیروی جدید به ما داده بودند. تا محسن استخدام شد، چشمم گرفتش. تا سال ۹۳ نه این آدم را میشناختم و نه حتی یک بار توی نجف.آباد دیده بودمش. گفتم به هر قیمتی شده باید بیاورمش توی گروهان پیش خودم. آخر کلکی سوار کردم و محسن را نشاندم سر جای آن جوان. از درون خرکیف بودم که به چنگش آوردم.
خوب نیست فرمانده بین نیروهایش فرق بگذارد. سعی کردم فرق نگذارم؛ ولی خیلی خاص، دوستش داشتم. در کنار کار زرهی، گذاشتیمش مسئول فرهنگی گردان؛ یک جایی از بسیج مستضعفتر. باورش سخت است توی سپاه، یک ریال ردیف بودجه تعریف نکردهاند برای امور فرهنگی گردانهای رزم.
وقتی دید با داد و قال و این طرف و آن طرف دویدن دستش به جایی بند نمیشود، شروع کرد به جمعآوری نذورات. مسابقه طراحی میکرد یا مراسم می گرفت و پولش را از بین خود بچههای گردان جمع می کرد. توی این اوضاع سونامی زده، جایزه هم میداد. یک سری کتاب.های جیبی زندگی نامه شهدا میآورد و میگفت وقف در گردش است؛ ببرید بخوانید و دوباره برگردانید تا بقیه هم استفاده کنند. با پارچه، دو تا تابلو اعلانات درست کرد، یکی در اتاق تعویض لباس و یکی هم برای اتاق گروهان. در اوضاع بی پولی از ظرفیتهای موجود استفاده میکرد. عکس ده تا شهید مدافع حرم لشکر را از داخل مجلهای برش داده بود و به شکل شمسه، با سوزنگرد زده بود روی تابلو. یک هشتی هم اضافهتر زده بود و روی آن این جمله آقا را نوشته بود:
« آن روزها دروازهای برای شهادت داشتیم و حال معبری تنگ. هنوز برای شهیدشدن فرصت هست. دل را باید پاک کرد. »
از همین جمله، در بنر داخل نمازخانه گردان هم استفاده کرد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 5⃣5⃣1⃣
عکس شهید موسیکاظمی را قاب گرفت، نصب کرد روی یک پایه و دورش گل زد. در صبحگاههای مشترک، نفر اول ستون، آن را دست میگرفت به عنوان شهید گردان. عالَمی داشت با وسایل این شهید؛ مخصوصاً کلاهخودش که تیر خورده بود. جایی رسید که همزمان سه تا کار اضافه بر سازمان و بیمزد و مواجب انجام میداد:
" زرهی، فرهنگی و کارهای پرسنلی گروهان. "
بارهای از قدیم کج مانده را سروسامان میداد. رفت قاتی اسقاطیها کلی آهن آلات و فلس درآر سرهم بند کرد. شد قفسه فلزی. تجهیزات انفرادی را چید داخل آنها و به آن اوضاع آشفته پایان داد.
برخلاف هیکل نحیف و لاغرش، بدن سفت و چغری داشت. در تست آمادگی جسمانی گردان، کل گردان را بگردی سه، چهار نفر بالای بیست تا بارفیکس میروند؛ یکیشان محسن بود. یک نفس بیست و چهار تا میزد. حواسش بود این بنیهاش حفظ شود. از کلاس که بیرون میآمدیم، می پرید به میله بارفیکس و یا علی مدد.
یک روز ظهر، بعد از ساعت کاری با هم رفتیم سمت دژبانی. دیدم از کولر پشت نمازخانه آب میچکد. شناورش خراب بود. حالا این کولر کجا نصب بود؟ حدود سه متری زمین. قدمان نمیرسید. نگاه کردم دیدم بچههای ارکان و تعمیرات هم نیستند. به محسن گفتم:
« حیف این همه آبه که تا فردا بریزه! »
گفت:
« حاجی من الان درستش میکنم. »
کیفش را داد دستم و پرید. دهانم باز ماند. باورم نمیشد بتواند این طور خودش را از دیوار صاف بکشد بالا.
🗣 راوی: همکار شهید ( سعیدهاشمی)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شهید، باران رحمت الهے است ڪه به زمین خشک جانها، حیات دوباره میدهد.
عشق شهید، عشق حقیقے است ڪه با هیچ چیز عوض نخواهد شد.
#شهیدابراهیم_نیلدار 🥀
#شهیدجاویدالاثر_محمود_نوحهخوان 🥀
#شهیدعبدالله_مرداسی 🥀
#شهیدجلیل_توحیدی 🥀
🌹 #سالروز_شهادت 🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم