روز می تواند خلاصه ای باشد
از خنده هایت..
تــو بخند...
جهان بهانه ای می شود
برای دوست داشتنت ...
صبـحتون شهـدایـی🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
وصیت تکان دهنده یک شهید به مادرش😔😞
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو
زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهد
قسمتهای ۲۳۶ تا ۲۴۰ کتاب خواندنی تپه جاویدی و راز اشلو
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 1⃣4⃣2⃣
- « اهوی پس خبر نداری، کیه که اونو نشناسه؟ »
+ « بری تو گردان فجر، خیلی عمری نمیکنی. »
دست تکان دادم و گفتم:
« تو چیکار به این کارا داری، پارتی من میشی؟ »
+ « رفتن به گردان فجر، دو تا شرط داره. »
- « نشنیده، قبول.. شرطش چیه؟ »
+ « اول باید خوننامه امضاء کنی. »
- « این که چیزی نیست. »
+ « بذار خوننامه رو بخونم، شاید نخوای امضاش کنی. »
پشت لبی برگرداندم. خواند:
« ما رزمندگان گردان فجر، با فرماندهی خود پیمان میبندیم که در راه دفاع از اسلام و انقلاب اسلامی تا آخرین قطره خون جانفشانی کنیم. »
- « شرط دوم رو بگو. »
+ « اونو باید تو جبهه عمل کنی، اسمت چیه؟ »
- « سید محمد شعاعی. »
جوان از داخل جیب سینه، خودکار بیرون آورد و نامهای نوشت و طرفم گرفت و گفت:
« سید هم که هستی، حقت به گردن ما زیاد شد؛ ساختمون سمت راست، محل استراحت گردان فجره، طبقه اول نامه رو بده به مسؤول پرسنلی، برادر خوشقدم؛ کارت رو ردیف میکنه. »
نامه را گرفتم. امضای عجیب و غریبی داشت. با خودم گفتم:
" نکنه منو گذاشته باشه سر کار. اگه اینجوری باشه، برمیگردم و حقش رو کف دستش میزارم."
با شک و تردید خودم را رساندم به پرسنلی گردان. نامه را به مسؤول پرسنلی دادم. دل دل می کردم نامهی جوان سر کاری نباشد. نامه را خواند و بدون چون و چرا نامهی جدیدی نوشت و به دستم داد.
- « ببر کارگزینی تیپ؛ برگ معرفی که گرفتی، بیار گردان. »
نفس عمیقی کشیدم و هوا را به شدت از دهان بیرون راندم. از نفوذ و برش جوان تعجب کردم و پرسیدم:
« کاکو، اونی که نامهاش رو برات آوردم، اسمش چیه؟ »
سرش رو بالا گرفت. چشمانش گرد شد.
- « میخوای بگی عمو مرتضی رو نمیشناسی؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 2⃣4⃣2⃣
🌷 شرط دوم
۲۵ دی ۱۳۶۲
ده روز بعد از ورودم به گردان فجر، پیش از ظهر، توی خط شلمچه، محمدرضا بدیهی، معاون گردان رو کرد به من و شرط دوم گردان فجر را گفت:
« آسید علی، ده بار زیر آتش عراقيا، میری روی خاکریز و با صدای بلند فریاد میزنی
می خواهم از خدا به دعا صد هزار جان
تا صد هزار بار بمیرم برای تو. »
به آقای بدیهی که لب پهن او صورتش را تودل برو تر کرده بود، زل زدم و گفتم:
« حالا؟ »
- « پس کی می خوای ن... »
- « نه، میرم. »
خمپاره صد و بیست، پشت خاکریز زمین خورد و هوا را لرزاند. نشستم روی زمین. پشت آن، عراقیها خاکریز را تیرتراش کردند. آقای بدیهی شک و تردیدم را که دید، ریش مشکی و غبار گرفتهاش را خاراند.
- « اجبار نیست. میتونی بری تو به گردان دیگه خدمت کنی. »
- « گفتم میرم رو خاکریز. »
اشهدم را خواندم. آمدم با ترس و دلهره از شیب خاکریز بالا بروم. آقای بدیهی دستم را گرفت.
- « اول بذار قصه این شرط رو برات تعریف کنم، بعد برو. »
دستم را گرفت و داخل سنگر رو باز، توی دل خاکریز بُرد و تعریف کرد:
« اون روز توی منطقه فکه همه از ترس آتيش عراقیها کپ کرده بودیم پشت خاکریز. هر چه میخواستیم از جا بلند بشیم و به عراقيا شلیک کنیم، جرأت نمیکردیم. اونا آتیش میکردن و پیش میاومدن. یه وقت لابه لای انفجار خمپارهها، صدای عمو مرتضی رو شنیدم: "چرا خوابیدین....بلند شین"
با خودم گفتم:
"عمو، مگه نمیبینی چه آتیشیه؟"
یه آن متوجه شدم، مرتضی ایستاده بالای سرم و از بازوش خون میاد. خواستم لااقل نیم خیز بشم، اما شلاق خمپارهها اجازه نداد. دوباره مثل بقیه چسبیدم به زمین تا ترکش نخورم. هر چه داد زدم: "عمو مرتضی دراز بکش."
به خرجش نرفت. ایستاد و فرمان داد: "این جور پیش بریم، یا اسیر میشیم یا کشته؛ آهای! من چند تا مرد میخوام..." »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 3⃣4⃣2⃣
« ...منتظر نموند و پیراهن و زیر پیراهنش را به یک حرکت، و با هم از تن درآورد. روی بازوی چپش، رد زخم ترکش دیدم. قبضه آرپیجی و چند تا گلوله از کسی گرفت و با یک نعرہ حیدری فریاد کشید:
"یا علی"
از شیب خاکریز بالا رفت و ایستاد روی نوک خاکریز. بارانی از گلوله به سمتش ریخته شد. گلوله جا زد توی قبضه آرپیجی و آتیش کرد. گلولهها که تموم شد، نگاهی به اطراف انداخت و خواند:
" میخواهم از خدا به دعا صد هزار جان
تا صد هزار بار بمیرم برای تو "
بعد اسلحه کلاشش رو برداشت و ایستاد روی خاکریز و تیراندازی کرد. طرف عراقیها. دوباره همین شعر رو خوند. مو به تنم سیخ شد. به خود که اومدم، نفهمیدم چطور بلند شدم و از خاکریز بالا رفتم و به طرف عراقيا شلیک کردم. آنی به چپ و است خاکریز که نگاه انداختم، باقيمانده گردان رو هم دیدم که با نیم تنه لخت، روی خاکریز ایستادن و تیراندازی میکنن. »
اقای بدیهی حرفش که تمام شد، زد روی شانه ام.
« بعد از این ماجرا، هر کی خواست عضو گردان فجر بشه، بچههای گردان فجر همین شرط رو اضافه کردن به شرط اول. »
به یک یک کلمههای او با دقت گوش میدادم و حس کردم تحول شیرین، زیبا و اسرارآمیزی در درونم ریشه دوانده. خمپارهای پشت سنگر روباز، سر بر زمین کوبید. دود و خاک که فرو نشست، آقای بدیهی لبخند نرمی زد.
- « آ سید علی، میری روی خاکریز یا نه؟ »
مثل برق، بلیز خاکی و پیراهنم را از تن درآوردم و خیز برداشتم تا از خاکریز بالا بروم، آقای بدیهی یکهو جلوم را گرفت.
- « قبوله. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 4⃣4⃣2⃣
🌷 پُر تعجب
۱۵ بهمن ۱۳۶۲
اول صبح، گوش سپرده بودم به صحبتهای چند رزمنده جدیدی که جلو پرسنلی لشکر المهدی جمع شده بودند.
- « صداش میزنن اشلو. »
- « اخلاقش عجیبه.. »
- « امام پیشونی اونو بوسیده.. »
- « با محسن رضایی و صیادشیرازی رفيقه. »
- « رفسنجانی یه خطبه نماز جمعه تهرون رو اختصاص داده به رشادت اون و گردانش. »
- « گردانش، حوزه علمیه است..... گود زورخونه هست، تیم فوتباله، تفریحگاهه، میدون جنگه، یه خونواده سیصد، چهارصد نفره.. »
- « عمو مرتضی پر از تعجبه. »
پشت لبی برگرداندم و راستش حسادتم شد. به خودم گفتم:
" سعید علیزاده، غلو میکنن اینا، بزرگش میکنن... بیکلهتر و نترستر از خودت کسی نیست. "
چندسال توی جنگ بودم و اولینبار بود که از کسی چنین تعریف و تمجیدی میشنیدم. وقتی توی تیپ و شهر، حرف و حدیث مرتضی جاویدی به گوشم رسید، کنجکاو شدم تا بروم و مدتی عضو گردانش بشوم و همه چیز را خودم سبک و سنگین کنم.
برگ معرفی را از کارگزینی لشکر المهدی گرفتم و به طرف ساختمان گردان حرکت کردم. وارد ساختمان که شدم، مرتضی منتظرم بود، جلو آمد.
+ « خوش اومدی برادر علیزاده. »
دستم را گرفت و با خود به داخل اتاق فرماندهی برد و به فرماندههای گروهان معرفی کرد:
« سعید آقا، از بچههای گل و قدیمی تیپ! افتخار دادن تو گردان خدمت کنن. »
و بقیه را به من معرفی کرد:
« جلیل اسلامی، محمدرضا بدیهی، خوشقدم و... »
غافلگیر شدم. سرم پایین بود و فکر میکردم:
" از کجا منو میشناخت.... انگار منتظرم بود؟ "
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 5⃣4⃣2⃣
درونم آشوب بود و سیگار میتوانست کمی تسکینم دهد. گیج و منگ پاکت سیگار را از جیب بیرون آوردم و به مرتضی تعارف کردم.
- « بفرمایید سیگار. »
+ « ممنون برادر. »
بعد یکییکی به بقیه تعارف کردم. کسی برنداشت. نخی بیرون آوردم و آتش زدم. پک اول را که زدم و دود را توی هوا فرستادم، متوجه شدم بقیه به غیر از مرتضی حالت خندان قبل را ندارند.
سیگار را که تمام کردم، مرتضی دستم را گرفت و به داخل سالن برد و به "مسلم رستمزاده" فرمانده گروهان یک گفت:
« علیزاده، از بچه های با تجربه جنگه، تو گروهان از تجربهاش خوب استفاده کن. »
مسلم، من را پیش بچههای فسا برد و به تک تک آنها معرفی کرد. آنها هم صلوات فرستادند و جلو آمدند و همدیگر را در آغوش گرفتیم و دست و صورت هم را بوسیدیم. انگار رسم استقبال از نیروهای ورودی جدید، همین بود.
نیم ساعت گذشت و دوباره هوس سیگار کردم. نخی از پاکت بیرون آوردم و زیر لب گذاشتم. یکی از بچههای جوان فسا جلو آمد و دست روی شانهام گذاشت و گفت:
« برادر مگه مقررات نمیدونی؟ »
با تعجب پرسیدم:
« کدوم مقررات؟ »
« تو گردان، کشیدن سیگار ممنوعه. »
به صورت جوان نگاه کردم و گفتم:
« برو تو هم خوشی، نیم ساعت قبل تو اتاق فرماندهی، جلو... »
سکوت کردم و زدم پشت دستم:
" ای دل غافل. "
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🔴 قرائت قرآن فقط مختص ماه رمضان نباشد
🔵 خواندن ۵ سوره قرآنی بعد از نمازهای یومیه
🌕 امام زمان علیه السلام در تشرف آیت الله مرعشی نجفی (ره) خواندن این ۵ سوره قرآن را بعد از نمازهای یومیه به ایشان سفارش نمودند:
🔺 سوره یاسین بعد از نماز صبح
🔺 سوره نباء بعد از نماز ظهر
🔺 سوره نوح بعد از نماز عصر
🔺 سوره واقعه بعد از نماز مغرب
🔺 سوره ملک بعد از نماز عشاء
📚 تشرفات مرعشیه ص ۲۹
#مهدویت