❇️حسـین_جان🍃🌸
تا خودِ صبح فقط
خوابِ حرم مے دیدم🌿🌼
چہ شبے بود ،
دلم راهمہ جا مے بردم🌿🌼
دلـهرہ داشتـم از
لحظـہ ے بیـدار شدن🌿🌼
ڪاش درخواب،
میان حرمت مے مردم🌿🌼
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
زلال ترین
شبنم شادی را
همیشه بر چشمانت
و شیرین ترین
تبسم خوشبختی را
همیشه بر لبانت دیدم...
شهید #هادی_شجاع🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#کلام_شهید
روي جلد نوشته بود: دفترچه محاسبات نفس
وصيتنامه اش دو خط هم نمي شود! نوشته:
"ولا تكونوا كالذين نسوا الله فانسٰهم انفسهم"...
#دانشجوی_شهید #علی_بلورچی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو
زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهد
قسمتهای ۲۵۱ تا ۲۵۵ کتاب خواندنی تپه جاویدی و راز اشلو
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 6⃣5⃣2⃣
🌷 کباب حنایی
۶ آذر ۱۳۶۳
بین اجناس اهدایی مردم زرقان به گردان فجر، گوسفند فربه و حنایی رنگی وجود داشت که دل پیر و جوان گردان را برده بود. عمو مرتضی هم سرنوشت گوسفند را به دست من سپرد. من هم وقتی دیدم چشم غریبه و آشنا دنبال همشهری بیچارهام است، شدم محافظ بیجیره و مواجب گوسفند حنایی. تا روزی که عام و خاص گردان تاب و تحملشـان را از دست دادند و نقشه کشیدند برای کباب حنایی. "حسن مایلر" اولین کسی بود که تیر را رها کرد به طرف من و حنایی.
- « مسعود همتی، مُردیم از بس پشکل بره جمع کردیم. »
و بعد افراد موافق و مخالف بودند که وارد میدان شدند.
- « گوشتش جون میده واسه کباب ترکی. »
- « حیف این بره نیست ذبح بشه؟ نیگاش کنین! مظلومیت از سر و روش میباره. »
- « سالم بپزیمش و بذاریمش لای پلو. »
حـاج صلواتی تبلیغات گردان هم که مرده را بیصاحب دید گریه را گذاشت رویش:
« بابا این حیوان همه جا رو نجس کرده. »
- « حاجی صلواتی، پشکل و ادرار این زبون بسته که نجس نیست. »
- « تو نمیخواد مسأله یاد من بدی زرقونی، آخه بهداشتی هم نیست. »
مسلم رستمزاده گفت:
« پیشنهاد؛ چطوره دو، سه روزهای یه بار حمومش ببریم و پیش رو شونه بزنیم و بذاریمش جلو تبلیغات تا... »
نگاه چپ و تیز حاج صلواتی، مسلم را وادار کرد تا به سرعت تغییر موضع بدهد:
- « ج... جلو ت... تبلیغات ب... بذاریمش و البته بعد چند روز، کبابش کنیم. »
عباس زمانی به کمکم آمد:
« کسی چپ به همشهری من نیگاه کنه، با من طرفه. »
دست عباس را تکان دادم. برگشت و به من خیره شد و گفت:
« چیه همتی؟ »
گفتم:
« منظورت از همشهری، منم؟ »
بعد اشاره کردم به گوسفند حنایی و ادامه دادم:
« یا اون؟ »
آنی بچهها از خنده مثل بمب منفجر شدند. عباس که صورتش سرخ شده بود، زد توی سرم.
- « خاک تو سرت مسعود همتی، با این حرف زدنت. این دست نمک نداره. »
بحث و جدل به نتیجه نرسید، بیشتر به این دلیل که گوشت یک گوسفند هر چند فربه برای تقسیم بین یک گردان چهارصد، پانصد نفره به جایی نمیرسید و به قول معروف:
" یک ده آباد، بهتر از صد ده خراب. "
بالاخره روزی که بیشتر افراد گردان مرخصی بودند، فرصت را غنیمت شمردیم و دیگر کسی به فکر خوشگلی و همشهری با گوسفند حنایی نبود و حیوان زبان بسته را سر سه سوت، سر بریدیم. گوشتش را پختیم و با آنهایی که بودند، دلی از عزا درآوردیم. خواستیم دل و جگر گوسفند را هم بخوریم که عمو مرتضی پیشنهاد داد دل و جگر رو نگه دارین، فردا جای صبحانه میخوریم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 7⃣5⃣2⃣
گفتم:
« کمه عمو، به همه نمیرسه. »
+ « قناعت میکنیم مسعود شكمو. »
- « یخچال نداریم، تو گرما خراب میشه. »
+ « میذاریم تو کیسه و زنبیل و جای مناسبی آویزونش میکنیم؛ مثل قدیم. »
همان کاری را کردیم که عمو مرتضی گفته بود. صبح که از خواب بیدار شدیم، در کمال تعجب اثری از دل و جگر ندیدیم.
پیش عمو به حکمیت رفتیم.
- « تک زدن به دل و جیگر. »
عمو سری تکان داد و گفت:
« فعلا مطلب جایی درز نکنه، خودم پیگیری میکنم. »
عصر عمو خبر آورد:
« پیگیری کردم، کار بچه های استهباناته. »
وقتی رفتیم و به بچههای استهبانات اعتراض کردیم:
« چرا در امانت خیانت کردین؟ »
خندیدند و گفتند:
« شاید گربه خورده. »
گفتیم:
« کدوم گربه غیر از شما دستش به زنبیل میرسه؟ »
زیر بار نرفتند و کتمان کردند. به توصیه عمو مرتضی قضیه را پوشاندیم تا مدتی بعد، از قضا بچههای استهبان هم یک گوسفند اهدایی، خوشگلتر و تمیزتر گیرشان آمد. آنها هم با دقت به گوسفند خوراک میدادند و نگهداری میکردند تا در موقع مناسب حیوان را کباب کنند. با عمو مرتضی برنامه انتقام را ریختیم و با کمک بچههای زرقان گوسفند را تک زدیم و کباب کردیم و خوردیم. عمو مرتضی گفت:
« حالا پوست، پا و شکمبه بره رو تو یه کارتون کادو بگیرین و بفرستین به اتاق استهباناتيا. »
ظهر روز بعد هم آبگوشت مشتی از باقیمانده گوسفند درست کردیم و داشتیم میخوردیم که مال باخته ها از راه رسیدند و به اتاق عمو رفتند و شکایت کردند:
« عمو گوسفند ما رو تک زدن. »
عمو مرتضی هم خیلی راحت ما را لو داد و خودش شد قاضی بیطرف. به عمو گفتم:
« عمو، شدی رفیق دزد و شریک قافله. »
خندید و بچههای زرقان و استهبانات را داخل نمازخانه جمع کرد و گفت:
« راستش هم تک اول به دل و جگر گوسفند، نقشه خودم بود، هم تک زدن به این گوسفند. بالاخر باید امورات گردان فجر با این مسایل بگذره و شما از خمودگی و خستگی بیرون بیاین. »
بعد سر و صورت مارا بوسید، گفت:
« حلال کنید. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 8⃣5⃣2⃣
🌷 اصحاب يمين
۳۰ دی ۱۳۶۳
ظهر، درد زایمان گرفتم. روی این دست و آن دست چرخیدم، درد برای مدت کوتاهی قطع و دوباره از سر گرفته شد. صبحانه هم مثل سنگ، سر دلم سنگینی میکرد. مرتضی از صبح رفته بود برای شمارهگذاری ماشینی که از طرف تیپ المهدی به ما فروخته بودند. یاد حرفهای رد و بدل شده بین من و مرتضی افتادم:
+ « آمنه، اگه حالت خوب نیست، نمیرم شیراز. »
- « چیزی نیست، مادرم میاد پیشم. »
+ « ما که باید ماشین رو بفروشیم، بدون پلاک میفروشیم. »
- « نه، با پلاک بهتر میخرن. راستی نمیشه یه جوری ماشین رو نگه داریم؟ »
+ « از خدام هست دخترخاله، ولی خودت میدونی نصف پولش رو بدهکاریم. »
وقتی درد زایمان رهایم نکرد، به هر زحمتی بود مادر را که گوش به زنگ بود، صدا کردم. خاله و پدرم هم آمدند و توی نم نم باران زمستان، من را به بیمارستان فسا بردند.
روز بعد تولد دخترم، برگشتم روستا. نزدیک ظهر توی خانه خوابیده بودم که مرتضی با قوطی شیرینی آمد.
+ « سلام دخترخاله. »
نشست کنارم. نوزاد را با قنداق سفیدش بلند کرد و داخل گوش او شروع کرد به اذان گفتن:
« الله اکبر... »
نمی دانم چه سِرّی بود؛ اذان گفتن مرتضی، درست مصادف شد با اذان ظهری که از مناره مسجد روستا به گوشم خورد. صورت سرخ و سفید طفلم را بوسید و بعد سوره واقعه را شمرده شمرده توی گوشش چنان خواند که انگار داشت کلمه به کلمه آیات را توی ذهن من میکاشت.
« إذا وقعت الواقعة...
فاصحاب الميمنه ما اصحب الميمنه...
فسبح باسم ربک العظيم. »
سورهی واقعه که تمام شد، مرتضی با چشمان درخشان و پراطمینان، نوک بینیاش را روی پیشانی نوازدم گذاشـت و با لذت خاصی، نرم و آرام، مالش داد. بعد فاصله گرفت، به سیمای شوهرم خیره شدم؛ یک جور سرور، صفای روحی از غمها و شادیها وجــودش را گرفته بود. صورت گل انداخته کودکم را بوسید و گفت:
« بابا به قربون زینب. »
من لبخند زدم. چند نفری از اطرافیان با اسم زینب مخالفت کردند و هر کس اسمی را گفت. اما بر خلاف همیشه که مرتضی با بقیه نرمش نشان میداد، قاطع گفت:
« یک کلام؛ زینب. »
چنان دور زینب میگشت و قربان صدقهاش میرفت و او را میبوسید که برای همه غیرقابل باور بود.
وقتی هفته بعد به مرتضی خبر رسید که یکی از دوستانش شهید شده، ساکش را برداشت و گفت:
« بمون تا حالت خوب بشه، برای سالگرد الوانی که اومدم، میبرمت اهواز. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 9⃣5⃣2⃣
🌷 جنگ بازی
۳ بهمن ۱۳۶۳
بعد از دو ماه، بچه.هایم محمدرضا و عباس که از جبهه برگشتند، سر حرف و ته حرفشان عمو مرتضی بود:
« فرماندهمون رو عمو مرتضی صدا میزنیم، بچههای گردان عاشقشن. »
کنجکاو پرسیدم:
« حالا مادر، این عموی شما چند سالشه؟ »
- « بیست و پنج سال تمام. »
پشت لب برگرداندم و چشمهایم را گشاد کردم.
- « بیست و پنج سال؟ »
چند روزی که عبـاس و محمد رضا آمده بودند زرقان برای مرخصی، تا حرفی از جبهه پیش میآمد از عمو مرتضی میگفتند و گاه هم از معاونش، بدیهی نامی. بالاخره آخرین روزی که برمیگشتن جبهه، رو کردم به بچههایم و گفتم:
« مادر، حالا که فرماندهتون همه خوبن، دفعه بعد دعوتش کن بیان زرقون. »
عباس با شوق گفت:
« پس مادر، تا میتونی لباس نوزاد بدوز. »
سر تکان دادم.
- « درست شنیدم، لباس نوزاد؟ »
- « ها ننه جون. »
- « مادرجون، مگه تو جبهه نوزادا هم میجنگن؟ »
- « نه ننه، شوخیت گرفته؟ »
دهانم را باز کردم.
- « آهان مادر مبارکه، لابد عمو مرتضیتون تو جبهه زنتون داده و حالا هم بچهدار شدین و منم خبر ندارم. »
محمدرضا غشغش خندید و جلو آمد و گفت:
« ننه ما رو دست ننداز، عمو مرتضی به دختر ناز گیرش اومده. برای اون میخوایم. »
- « مگه این عموتون، مادر زن نداره؟ »
محمدرضا نفس عمیقی کشید و گفت:
« ننه، سر به سرمون نذار، خود عمو مرتضی هم خبر نداره، گفتیم یه جوری خوشحالش کنیم، به فکرمون لباس نوزاد رسید، شما هم که تو این چیزا استادی. »
- « چاخان مالیده مادر. »
بر خلاف قبل، یک ماه نشده، محمدرضا و عباس از جبهه برگشتند و در را زدند. در را که باز کردم، جوان قدمتوسط لاغراندام و صورت استخوانی با ریشی مشکی که نشاط و مهربانی توی آن موج میزد، جلوم سبز شد. عباس گفت:
« ننه، اینم عمو مرتضی که میگفتیم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 0⃣6⃣2⃣
مرتضی با لباس ساده خاکی و کفش کتانی لبخندی زد و انگار که من را از قبل میشناخت، گفت:
« سلام ننه. »
گفتنِ "ننه" مهرش را به دلم انداخت. توی همان بیست و چهار ساعت اول اشنایی، مهر فرزند و مادری خاصی بین من و او شکل گرفت. گفتم:
« مادر، اگه بشه میخوام زنت رو هم ببینم. »
سری تکان داد و گفت:
« چشم، دفعه بعد بیشتر مرخصی میگیرم و با هم میاییم دستبوس شما. »
بعد محمد رضا و عباس را نشانم داد.
+ « میخواستم مادری که این دو تا شیر رو تربیت کرده، ببينم. »
چند روز توی شهر کوچک زرقان، محمدرضا و عباس با او به سپاه، بسیج و فرمانداری میرفتند و شب و روز هم توی مسجد، مدارس و جاهای دیگر سخنرانی میکرد و از جبهه و جنگ و رشادت رزمنده.ها می گفت. با وجودی که اولین بار بود به زرقان میآمد، ولی انگار همهی شهر و همه پیر و جوان او را میشناختند. شب آخر از عباس پرسیدم:
« مادر، مردم اونو از کجا میشناسن؟ »
- « هر کی از بچههای زرقون از جبهه برمیگرده، از اخلاق و رشادت عمو مرتضی میگه. عمو مرتضی تو عملیات والفجر دو کاری کرده کارستون، تو ایران همه اونو میشناسن. »
گفتم:
« چیکار کرده مادر؟ »
- « هووو .... قصهاش درازه ننه، بعد برات میگم. »
بعدازظهری که میخواستند بروند جبهه، چند کیلو "حلوا ارده سنتی" زرقان گرفتم و بستهبندی کردم و به آنها دادم تا برای بچه.های گردان فجر ببرند. آنی که بچههایم لحظهای دور شدند. مرتضی گفت:
« ننه، محمدرضا و عباس زمانی، علمدار گردان فجرن. خوشا به حالت با این بچهها. »
از خانه که عازم جبهه شدند، آب و برگ نارنج را پشت سرشان خالی کردم؛ حالا احساس می کردم که نگران سه پسر شدهام.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
❤️استاد عالی، امام زمان (عج) زنده است
گلچین سخنرانی های استاد عالی
#مهدویت
بیاد همه معلمین شهید
وبیاد معلم شهید مدافع حرم
#مجیدعسگری
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#معلمی، مهری است که از روز ازل با گل آدمی سرشته شد تا مردم از ظلمات جهل به نور دانایی رهنمون شوند.
یاد و خاطره معلمان شهید سرزمینمان که با قلم و عملشان رسم زندگی رابه فرزندانمان آموختند
یادشهیدمدافع حرم #مجید عسگری
معلم دلسوز و فداکار را گرامی میداریم
شهید مجید عسگری جمكرانی از معلمان هنرستان شهدای چهارمردان قم در رشته رایانه، طلبه حوزه علمیه و از خادمان افتخاری حرم مطهر حضرت معصومه(س) و مسجد مقدس جمكران، عضو بسیج آموزش و پرورش و عضو داوطلبان و امدادگران جمعیت هلال احمر بود.
این شهید بزرگوار در مردادماه سال 1353 در شهر مقدس قم متولد شد و در جریان آزادسازی شهر بوكمال از آخرین پایگاه های داعش در سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد و 3 فرزند از این شهید به یادگار مانده است؛ شهید عسگری 8 سال سابقه تحصیل در حوزه علمیه قم را داشت.
شهید عسگری جمكرانی در ششم آذرماه سال 1396 در سالروز شهادت امام حسن عسكری(ع) به شهادت رسید
معلم شهید مدافع حرم
#مجیدعسگری
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸 تصویری از دیدار امروز معلمان با رهبر انقلاب اسلامی. ۱۴۰۲/۲/۱۲
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
18.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌#اعتراف_قاتل_در_مترو !!
من هم توی قتل شهید شریکم! اما دستگیرم نمیکنن!!!😳😭
حتما ببینید
سهم ما از این خون چیه!؟
#پویش_حجاب_فاطمے
قرارمان
همین بهار
زیر شکوفه های شعر...!
آنجا که واژه ها
برای تو گل می کنند !
آنجا که حرف های زمین افتاده ام ،
دوباره سبز می شوند
قرارمان زیرِ چشم های تو !
آنجا که شعر
نم نم شروع می شود...!
#شهیدعبدالحمید_حیدری 🥀
#شهیدمحمدحسین_بادزنچین 🥀
🌹 #سالروز_شهادت 🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
این مهربانتر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره، در چشم جویباران
آیینه نگاهت، پیوند صبح و ساحل
لبخند گاهگاهت، صبح ستاره باران
#شهیدنادر_افتخاری 🥀
#شهیدعلیرضا_گلیمباف 🥀
🌹 #سالروز_شهادت 🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔸«تصویری زیبا و معنادار» از مراسم تشییع پیکر شهید حمیدرضا الداغی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
یاد معلمانی بخیر
که با شاگردانشان در جبهه
همرزم شدند تا درس در جنگ
تعطیل نشود ...
هدیه به شهدای معلم با ذکر صلوات🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بیانات رهبر انقلاب در دیدار معلمان - Khamenei.ir.mp3
15.72M
🎧 صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در #دیدار_معلمان
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
آفاق را گردیدهام💫
مهر بُتان ورزیدهام☺️
﮼𖡼 بسیار خوبان دیدهام👥
امّا تو چیز دیگری🥰
عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
پس کجا ماند
طلوعی که
پس از
تاریکی ست...
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
#صبحت_بخیر_آقا
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
ذڪرِ خیرِ تو بہ هر جا شد و یادٺ ڪردیم
دسٺ بر سینہ بہ تو عرضِ ارادٺ ڪردیم
پادشاهےِ جهان حاجٺ ما نیسٺ حسین
بہ غلامے درِ خانہ اٺ عادٺ ڪردیم
💚اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يااَباعَبدِالله الْحُسَيْن عَلَيْهِ السَّلامُ
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
طلوع گرم
چشمانت مرا
صادق ترین نوید روز است
اگر نه
کار خورشید جهان
عادت شده ما را...
شهید نجیب الله مرادی 🌷
صبـحتون شهـدایـی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📜فـرازے از وصیــت نامه شهــید:
💐تـوصیه بنـده به فرزنـدان عزیـزم این اسـت ڪه تحقـیق و تفـکر درباره دیـن و مـذهب خـود را از اولویـتهاے اول خـود قـرار دهیــد و همــواره گوش به فرمـان ولایت فقیه باشـید و سـعـے ڪنید با ولـے زمانه خود ارتبـاط قلبـے پیدا ڪنـید ڪـه ضـامن سـلامت دنیـا و آخـرت شماست و بدانید ڪه دیانت ما عین سیاست ماست و سـیاست ما عین دیـانت ماسـت.
🌹🕊#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_مصطفی_عارفـی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو
زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم