مـولایـم..
امروز جمعه است
روزی که ظهور شما در آن انتظار می رود
هر چند جمعه ها بهانه است
من تمام روزهای هفته
مثل مسافری
به راه شما نشسته ام..
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
#صبحت_بخیر_آقا
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
صلی الله علیک یا اباعبدالله
آقا سلام ✋
میشه به من اجازه بدی ، بازم بیام
دیگه تموم میشه همه ی، دلتنگی هام
وَكَم مِن ضالٍّ
رأى قُبَّةَ الحُسين
فاهتَدى..
و چه بسیار گمراهانی
که با دیدنِ گنبدِ حسین
هدایت شدند...
#فرو_الی_الحسین♥️
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
عشـق
همین خنده هایِ سادهِ توست
وقتی
با تمامِ غصه هایت
می خندی
تا از تمامِ غصه هایم رها شوم ...
شهید علیرضا مرادی🌷
صبـحتون شهـدایـی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#ڪلام_شهـید
وقتی ڪار فرهنگی شروع می ڪنید
با اولین چیزی ڪہ باید بجنگیم
خودمان هـستیم
وقتی ڪہ ڪارتان می گیرد
تازہ اول مبارزہ است
شیطان بہ سراغتان می آید
#شهـیدمصطفیصدرزادہ🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو
زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهد
قسمتهای 266 تا 270 کتاب خواندنی تپه جاویدی و راز اشلو
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 1⃣7⃣2⃣
🌷 ده نفر
۲۶ اسفند ۱۳۶۳
ظهر، از شدت آتش عراقیها به خاکریز کوتاه چسبیده بودم و گرسنه چشمم به دیگ بزرگ ناهاری بود که در فاصله پانزده قدمی افتاده و کسی جرات نزدیک شدن به آن را نداشت. نفر آخری که نزدیک شده بود، به جای غذا ترکش خورده بود.
ساعتی بعد محمودستوده از قرارگاه برگشت و خودش را به ما رساند، بسیجی جوانی بلند شد و گفت:
« زشته، همه گرسنه باشن. »
با انگشت دیگ بزرگ روبه رو را نشانم داد و گفت:
« صالح، میرم ناهار بیارم. »
با اتکا به نفس دو قدم که به دیگ نزدیک شد. مادرش را صدا کرد:
« آخ مادر. »
زانو زد و نشست. افتان و خیزان کنارش رفتم. دست به کمر داشت و خون از لای انگشتهایش به بیرون درز می.کرد. بلندش کردم و سریع به عقب انتقالش دادیم. محمود به اتفاق علىاكبر و مرتضی بعد از بررسی خط پدافندی به این نتیجه
رسیدند:
« شدت آتیش و نرسیدن تدارکات، نیاز نیس عراق با حمله کنن به مرور زمان همه یا زخمی میشیم یا کشته. »
منطقه محدود بود و مختصات آن در دست دشمن. پشت و جلو خاکریز، نقطه به نقطه از گلولههای توپ و خمپاره گودالهای سیاه قیفی بوجود آمده بود. ستوده از طریق بی.سیم با برادرم اسدی تماس گرفت و گزارش داد:
« زیر بارون توپ و خمپاره هسیم... پدافند غیرممکنه. »
گرسنهباید منتظر دستور میشدیم. محمود به عقب نگاه کرد و چشمش افتاد به سنگر عراقی و گفت:
« صالح، اون جا گلوله کمتر زمین میخوره، بریم اون جا ببینیم دستور چیه؟ »
آمدم حرکت کنم محمود گفت:
« صالح، غذا بخوریم، بعد. »
اشاره کردم به فاصله دوری که دیگ غذا رها شده بود.
- « یه دیگ بزرگ مونده، اون جا... جرات میخواد. »
زد روی شانهام و گفت:
« با بقیه میرم تو سنگر، تونستی یه چند تا ظرف غذا بیار تا با هم بخوریم. »
پاسدار جوانی سوار ماشین تویوتا شد و گفت:
« منم میام کمکت. »
با ماشین دور زد و رفتیم به سمت غذا. پیاده شدم. اشهدم را خواندم و دو تا از ظرفهای یکبار مصرف را برداشتم. تو همین لحظه چند تا گلوله خمپاره زمین خورد و صدای شکافتن هوا را شنیدم. سر دیگ غذا را سریع پرت کردم کنار. دو تا ظرف را زدم زیر برنج و تند عقب ماشین سوار شدم و رفتیم به طرف سنگر و داخل شدیم. ده نفری میشدیم با دو تا ظرف غذا. فرصت نشد تا بنشینیم دور هم و مشغول خوردن ناهار بشویم. شدت درگیری و آتش جنگ طوری بود که پاهای ما برهنه بود و فرصت پوشیدن کفش هم نداشتیم. خبر رسید:
« گردان ابوذر میاد جایگزین ما. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 2⃣7⃣2⃣
محمود باید دستور را توسط بیسیم به مسؤول عملیات میرساند. توی همین کمتر از بیست و چهار ساعت استقرار تیپ، مسؤول و معاون عملیات زخمی شده بودند و رفیعی به جای آنها آمد. فرخی هم از راه رسید. بعد هم روغنیان از بچههای مخابرات و دو، سه نفر دیگری آمدند. احساس کردم که آتش روی سنگر که داخلش بودیم، بیشتر میشود. اکثر بچهها در حالا تردد بودند تا گردان ابوذر را زودتر جایگزین گردان فجر و کمیل کنیم و همین من را نگران میکرد. دیدهبان عراقی آتش خود را متمرکز کرده بود روی سنگر ما. خیلی زود خبر رسید دشمن پاتک کرده. عراقیا با هلیکوپتر هدایت میشن تا با لودر کانال دفاعی ما رو پر کنن. از خاکریز جلو کانال چیزی نمونده..
توی هوای صاف و خاکستری، میگ عراقی هدف قرار گرفت و مثل ستارهی دنبالهداری، در ابری از دود روی هور سقوط کرد.
ساعت سه و نیم بعداز ظهر شدت درگیری آن قدر زیاد شد که توی خط هیچچیز غیر از خاک و دود دیده نمیشد. جمع ده نفره ما داخل سنگ هنوز منتظر رسیدن گردان ابوذر بود و اطلاع هم داشتیم که "عبدالله محسنینیا" قایقهای بچه گردان ابوذر را حرکت داده به طرف خط اول. "علىاکبر" گفت:
« موقعیت ما لو رفته... با.. »
فرصت نشد حرفش را ادامه دهد و صدای زوزه انفجار خمپارهای مثل ضربهی پنجهی قوی جانوری درنده، روی سقف سنگر فرود آمد. آنی پیش چشمم دنیا سیاه شد و بارانی از سنگ و کلوخ روی سرم فرو ریخت. و صدای کرکننده ممتدی که گوشم را پر کرد. فشاری از درون پِرِسَم میکرد. حس کردم سرم به آهن اصابت کرده و قادر به ایستادن نیستم. انگار سقف و زمین سنگر یکی شده بود. چند بار سرم به تیرآهن سقف اصابت کرد. تیر آهن کج شده بود و در سنگر را مسدود کرده بود.
چشمم آهسته آهسته کار کرد. گرد و خاک سنگر که نشست، صحنهی مقابلم باور کردنی نبود. "فرخی" و "جلال کوشا" غرق در خون، انگار سالها بود که جان داده بودند. نگاه کردم به جایی که پیش از اصابت گلوله، "کرامت ایرلو" نشسته بود. اثری از او نبود. بالای سرم که نگاه کردم، موج و ترکش انفجار کرامت را دوخته بود سقف و تیرآهنها. گوشهی دیگر سنگر، صورت "کرامت رفیعی" را دیدم که در آن استخوانی باقی نمانده و متلاشی روی زمین افتاده بود. گوشم یک ریز از موج انفجار سوت میکشید.
از خشم میلرزیدم. فرخی و "روغنیان" هم شهید شده بودند. لباس و تنم پر شده بود از خون و تکههای گوشت بچهها. خون تمام سنگر را گرفته بود. با هر حرکتِ پا، توی خون لیز میخوردم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 3⃣7⃣2⃣
🌷 بدون تو
۲۷ اسفند ۱۳۶۳
شب، اندوهگین همچون سایههای سرگردان دور خودمان پرسه میزدیم که خدیجه دختر رضازاده، هجوم آورد به اتاقم و هول گفت:
« حاج محسننیا اومده هتل. »
نفهمیدم هاجر زنش چه جور غیب شد. پروین گفت:
« دروغ نگم، خبریه. »
شام را که از گلویمان پایین نرفت، جمع کردیم و زنگ زدیم به اتاق محسن نیا. هاجر گوشی برداشت. با التماس گفتم:
« تو رو خدا به شوهرت بگو، از مرتضی خبری داره؟ »
پروین شانهام را تکان داد.
- « آمنه... بگو محمود چی؟ »
هاجر مِن و مِن کرد:
« ح... ح... حاجی ااااالآن اومده، اطلاع دقیقی ن... نداره. »
بر خلاف انتظار گوشی را گذاشت. از نو شماره اتاقش را گرفتم و گفتم:
« چرا قطع کردی؟ »
- « مهمون دارم، از حاجی می پرسم، بعد خبرت میکنم. »
گوشی را گذاشت. بغض گلویم را فشار میداد. گریهام گرفته بود و جلو بقیه زنها نمیتوانستم گریه کنم. آنا زینب را با عشق بغل کرده بود:
" معلومه برای مرتضی اتفاقی افتاده... آنا چه جور قربون صدقه بچهام میره..... "
پروین پرسید:
« هاجر چی گفت؟ »
- « چیزی نمیگه. »
پروین دیگر سئوالی نکرد و زیر لب حرف میزد انگار با شوهرش زمزمه میکرد. آنا سعی میکرد به ما روحیه بدهد. من و پروین گوشه اتاق چندک زدیم و در افکار پریشان غرق شدیم.
در اتاق که به صدا در آمد، از جا پریدم. به صدای در و زنگ تلفن حساس شده بودیم. تا یکی به صدا درمیآمد، وجودم دو تکه میشد، یکی از شادی آمدن مرتضی و دیگری خبر ناگوار و غم انگیز. پروین زودتر از بقیه در را باز کرد. هاجر بود. پروین خوشحال گفت:
« نامه، پیغامی از حاج محمود آوردی؟ »
با شک گفت:
« پروین بریم اتاق ما، میگن محمود زخمی شده. »
رنگ پروین مثل گچ سفید و لبهایش مرتعش شد. سر به هوا به همه جای اتاق سه در چهار نگاه کرد و سنگین به هاجر گفت:
« تو رو به جان شوهرت قسم، اگه شهید شده بگو. »
خبر زخمی شدن محمود آمده بود اما من بیصدا گریه میکردم.
- « محمود شهید شده... میدونم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 4⃣7⃣2⃣
آنا با قاطعیت به پروین گفت:
« ننه، باز حرف خودت رو زدی؟ »
هاجر گفت:
« بیا بریم پروین خانم، حاج آقا بنایی و چند نفری اومدن، با اونا حرف بزن. »
پشت سر حیران پروین، پلههای طبقه بالای هتل را دو تا یکی کردم و وارد اتاق هاجر که شدم، جا خوردیم. همه زنهای لشکر و حاج آقا بنایی و چند نفر دیگر داخل اتاق کیپ تا کیپ نشسته بودند. نگاهها من و پروین را میترساند. همه یا سکوت کرده بودند و یا در حد کلی و تکراری جواب میدادند. چند دقیقهای بعد حجت الاسلام بنایی گفت:
« میدونید تیپ المهدی توی عملیات بدر شرکت کرده و الحمدالله موفقیتهای بزرگی کسب کرده..... جنگ شهید داره، زخمی و مفقود و اسیر.... توی حمله جليل اسلامی و اکبرنورافشان به درجهی شهادت نائل شدند. »
از گوشهی چشم با کنجکاوی در سیمای پروین باریک شدم. هر دو منتظر شنیدن اسم شوهرمان بودیم.
- « حسین اسلامی، کرامت رفیعی و محمود ستوده هم زخمی شدن و منتقل شدن بیمارستان تهران. »
زیر چشمان گود رفتهی پروین میزد. صدای مرتعش پروین حرف حاج آقا بنایی را قطع کرد:
« اگه محمود شهید شده بگید، تحملش رو دارم. »
حاج ذوالقدر جلو آمد:
« اگه شهید شده بود، میگفتیم. »
نکته این بود که اسم هر شهیدی را که میآوردند، زنش حضور نداشت و همین
من را مشکوک کرده بود. پروین گفت:
« قبول، محمود زخمی شده، میخوام از همین جا برم تهران نزد پاره تنم، آدرس و تلفن بیمارستان رو بدین من. »
ذوالقدر جواب داد:
« ما هم نگرانیم، زخمی زیاده، بیمارستانا جوابگو نیستن. شما تشریف ببرین فسا، آدرس که پیدا شد، هماهنگ میکنیم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 5⃣7⃣2⃣
همه راضی شده بودند بروند فسا، غیر از پروین که پا را توی یک کفش کرده بود. انا التماس کرد:
« ننه جون، محمود راضی نیس اگه به دستورش عمل نکنی. »
چشم پروین به صالح اسدی که افتاد، انگارِ غریقی که برای نجات، چنگ به هر چیزی میاندازد، دست به دامن صالح شد:
« تو رو خدا، اگه راس میگن، محمود از چه قسمتی زخمی شده؟ »
صالح اسدی گفت:
« پا، مشکلی هم نداشت. »
بعد صالح رو کرد به مادرش و گفت:
« خیلی اصرار نکنید، حاج خانم بیان فسا؟. اگه اینجا بمونن کسی نیس ایشون رو ببره تهرون. اما اگه بیاین فسا، قول میدم آدرس رو پیدا کنیم و به اتفاق پدر و مادر حاج محمود، برن تهرون. »
بالاخره پروین تسلیم شد و همگی ساکها را بستیم. مثل پروین رفتم سر وصیت مرتضی. جرات نمیکردم وصیتنامه را بخوانم. اما پروین راحت وصیتنامهی محمود را چند بار خواند و گریه کرد. آخر سر هم گفت:
« محمود... یاد روز اولی افتادم که تنهایی اومدم اهواز، حالا هم دارم بدون تو برمیگردم. »
آخر شب با ماشین فرماندهی تیپ حرکت کردیم. داخل شهر اهواز، پروین هر ماشین تویوتای سپاه را میدید، سراسیمه به داخل آن نگاه و زمزمه میکرد:
« محمود... فقط یه بار دیگه برای من و سمیه دست تکون بده... بوق بزن... تنها یه بار دیگه...خدا... »
پروین تا صبح نه خوابید و نه حرف زد. فقط زیر زبان با محمود درد دل میکرد. من هم بارها سوره واقعه را خواندم.
ظهر روز بعد به فسا رسیدیم. فضای ماتم زده شهر، آب سردی شد و روی سرما ریخت. انگار شهر تعطیل بود و جمعیت به خیابانها ریخته بودند. ماشین به طرف خانه پدری محمود رفت تا پروین را پیاده کند. به پیچ کوچه که رسیدیم، پروین جمعیت و تاج گل را دید، نفس عمیقی کشید و به آنا گفت:
« شما هم دروغ گفتین. »
آنا سبکبال و چالاک، پروین را به آغوش کشید. صورت پروین به مهتاب میمانست. با گونههای گود افتاده و چشمهای در کاسهی سر فرو رفته. پلک به هم کشیدم و برای مدتی به هیچ چیز فکر نکردم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🔴 زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه
🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
#مهدویت
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 امروز ۱۵ اردیبهشت ماه سالروز شهادت مدافع حرم " #روح_الله_کافی_زاده " گرامی باد.
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸با سپاهی از شهیدان خواهد آمد...
🕊۱۵ اردیبهشت ماه سالروز شهادت سرباز لشکر صاحب الزمان(عج) ، شهید مدافع حرم " روح الله کافی زاده"
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📌 هیچ چیز عجیب نیست...
- تو فکری؟
+ به «شیخ صدوق» فکر میکردم. آخه چطور میشه، کسی توی ۷۵ سال عمر، حدود ۳۰۰ اثر علمی نوشته باشه؟!
- در مورد کسی که با دعای امام زمان به دنیا اومده، هیچ چیز عجیب نیست. سربازی امام زمان، به عمر آدم برکت میده.
📖 #داستانک ؛ ویژه روز بزرگداشت شیخ صدوق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
4_5951921964619665103.mp3
6.48M
🔸کودکی که با دعای امام زمان سلام الله علیه به دنیا آمد!
به مناسبت روز بزرگداشت شیخ صدوق (۱۵ اردیبهشتماه)
📚 حدیث صداقت
#حکایت
#حامی_شیعیان
✍امام علے(ع):
💠 خداوند ،شهدا را در قیامت با چنان جلال و نورانیتے وارد محشر مے ڪند ڪه اگر انبیا سواره از مقابل آنان عبور ڪنند به احترام شهیدان پیاده میشوند!
🌸شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات 🌸
شهید #روح_الله_کافی_زاده
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
مکانیک تانک بود اواخر نماز شبش ترک نمی شد.
عاشق امام زمان(عج) بود. می گفت:
" خیلی ناراحتم که برای خشنودی آقا نتونستم کاری انجام بدهم... "
🌷شهید روح الله کافی زاده🌷
یاد شهدا باصلوات🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
آقا روح الله همیشه به دخترمون تاکید می کرد که مواظب باشه هیچ وقت تار مویی ازش مقابل نامحرم پیدا نباشه.
همیشه تو خرید لباس برای دخترمون
وسواس زیادی بخرج می داد که مناسب
باشه. من بهشون می گفتم دخترمون که
دوسالش نشده بذار یه لباس دخترونه
بدون آستین بگیریم. می گفت:
" نه من نمیخوام چشم نامحرم از الان به دخترم بیفته حتی اگه دوسالش باشه. "
🌷شهید روح الله کافی زاده🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۱۵ اردیبهشت سالروز شهادت
پهلوان گود گرمدشت، شهیدِ فتح خرمشهر
شهید سردار حسین قجهای🌷
این فرمانده کشتیگیر از زمان خدمت در کردستان مردانگی را معنا کرده بود و در جریان عملیات آزادسازی خرمشهر یک بار دیگر شجاعت و مردانگیاش را نشان داد.
او حتی در جواب فرمان عقبنشینی گفته بود اینقدر مقاومت میکنیم که یا منطقه را نگه میداریم یا من هم مثل این بچهها شهید میشوم.
این اولینبار بود که رزمنده زرینشهری روی حرف فرماندهانش حرف میزد.
"قجهای"با فرماندهی گردان سلمان فارسی لشکر۲۷ حضرت رسول(ص) موفق به دفع پاتک سنگین دو تیپ زرهی ارتش عراق در منطقه گرمدشت در جاده اهوازــ خرمشهر شد.
در جریان این مقاومت ۳ روزه نیروهای گردانش و همچنین خود او به فیض شهادت رسیدند. به یقین میتوان گفت اگر مقاومت "قجهای" و یارانش نبود خرمشهر فتح نمیشد.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#خاطرات_شهید
حاج "احمد متوسلیان" گروهی از دلاورمردان را از شهرهای مختلف گرد هم آورد و برای مقابله با دشمنانی که از طرف رژیم صدام پشتیبانی می شدند، به کردستان برد و مرکز فرماندهی اش در شهر مریوان قرار گرفت.
از لحاظ امکانات و مواد غذایی، وضع رزمندگان زیاد خوب نبود. مخصوصا آشپزی که وظیفه تامین غذا برای آنها را داشت، زیاد وارد نبود و صدای همه را درآورده بود.
"حسین قجه ای" فکری به ذهنش رسید. سریع رفت زرین شهر اصفهان و به پدر کشاورزش که دست بر قضا آشپز توانایی هم بود، گفت:
"بابا جان، شما فقط یک هفته بیا کردستان، به این آشپز ما پخت و پز رو یاد بده، سر یک هفته خودم برت می گردونم خونه."
بچه ها حال می کردند. دست پخت حاج جواد قجه ای حرف نداشت. حسین هم از این که توانسته بود چنین مشکل بزرگی را حل کند، به خود می بالید.
یک هفته شد چند ماه و حاج جواد همچنان در آشپزخانه سپاه مریوان مشغول پخت غذا برای رزمندگان اسلام بود. هر چه می رفت سراغ حسین و می گفت:
"حسین جون، تو به من قول دادی فقط یک هفته این جا بمونم، الان چند ماه شده."
جواب حسین این بود: پدر جان، این آشپزه هنوز کار یاد نگرفته و داره مواد غذایی رو خراب می کنه. شما چند روز دیگه اینجا بمون، خودم برت می گردونم اصفهان.
دست آخر حاج جواد شکایتش را برد پیش حاج احمد متوسلیان و به او گفت:
"حاج آقا، شما یه کاری بکنید. حسین به من قول داده که بعد یک هفته منو ببره خونه، ولی الان چند ماه گذشته و خبری نشده. هرچی هم بهش میگم حداقل بذار برم مرخصی، اجازه نمیده. تو رو خدا حاجی جون، شما بهش بگین بذاره برم ... بهش بگو، بابا می خوام برم به ننه ات سر بزنم!
سردار قجهای سال ۱۳۶۱ در ۲۴ سالگی با سمت فرمانده گردان سلمان که از روز نخست عملیات بیت المقدس وظیفه پدافند در منتهی الیه سمت چپ مواضع تیپ ۲۷محمد رسول الله در حاشیه جاده اهواز - خرمشهر را بر عهده گرفته بود
نیروهای گردان سلمان را که فرماندهیاش با او بود و در محاصره گازانبری دو تیپ کماندویی عراق گرفتارشده بودند، را تنها نگذاشت و آن قدر مقاومت کرد که همه شهید شدند ولی نگذاشتند وجبی از خاک جاده خرمشهر به دست بعثیان بیفتد.
📎فرماندهٔ گردان سلمان فارسی لشگر۲۷محمدرسولالله (ص)
#سردارشهید_حسین_قجهای🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۳۷/۶/۱۴ زرینشهر ، اصفهان
●شهادت : ۱۳۶۱/۲/۱۵ خرمشهر ؛ عملیات بیتالمقدس
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#خاطرات_شهید
●حسين در كردستان فرماندهي محور دزلي بود، هميشه كوملهها را زير نظر داشت، آنان از حسين ضربههاي زيادي خورده و براي همين هم براي سرش جايزه گذاشته بودند. يك روز سر راه حسين كمين گذاشتند. او پياده بود، وقتي متوجه كمين كوملهها شد، سريع روي زمين دراز كشيد و سينه خيز و خيلي آهسته خودش را به پشت كمين كشيد و فردي را كه در كمينش بود به اسارت درميآورد.
●و به او گفت : حالا من با تو چكار كنم؟ كومله در جواب گفت : نميدانم، من اسير شما هستم. حسين گفت: اگر من اسير بودم،با من چه ميكردي؟ كومله گفت:«تو را تحويل دوستانم مي دادم و بيست هزار تومان جايزه ميگرفتم. حسين گفت:«اما من تو را آزاد ميكنم. سپس اسلحه او را گرفته و آزادش كرد.
آن شخص، فرداي آن روز حدود سي نفر از كوملهها را پيش حسين آورد و تسليم كرد آنها همه از ياران حسين در جنگ تحميلي شدند.
#سردارشهید_حسین_قجهای🌷
#سالروز_شهادت
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#تلنگر
پیکر پاره پاره شهید علم الهدی را از قرآنش شناختند
ما را به چه خواهند شناخت؟
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هر کسی را👤
سر چیزی و تمنای کسی است👌
﮼𖡼 ما به غیر از تو🥰
نداریم تمنای دگر😉
عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷🕊🍃
#سلام_امام_زمانم💚
آفتاب رویت
روشنی بخش دل
هر مومن است
ڪاش چشم شیعیان
روشن شود با دیدنت
#السلام علیڪ یابقیه الله🌼🌿
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحون_مهدوی 💚
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#حسین_آرام_جانم💚🍃
هر جا دلٺ اسیر بلا شد بگو حسین
قلبٺ تهے زشور و صفا شد بگو حسین
نام حسین نسخہ درمان دردهاسٺ
دردٺ اگر بہ ذڪر دوا شد بگو حسین
#درمانگرے_ڪار_شماسٺ❤️
#کربلامیخواهم...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم