eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
درسےازشهدا 🌸 ☆بنده ی خدا بودن همیشه‌‌برای‌خدا‌بنده‌باشید! ڪه‌اگر‌این‌چنین‌شدبدانیدعاقبت‌همه‌ےِ‌شمابه‌خیر‌ختم‌مےشود♥️✨ شهید مدافع حرم @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب زندگینامه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 6⃣7⃣2⃣ 🌷 خاک آدم ۲۸ اسفند ۱۳۶۳ صبح، خسته از پاتک سنگین دشمن بیدار شدم: " کاش می شد چند روز پشت سر هم می خوابیدم. " صدایی یک نواخت و خشک قرژژژ... توی سرم بود. انگشت چپاندم توی گوش و انگشتم را لرزاندم. اما هم چنان صدای خشک توی گوشم بود. فریاد بیسیم چی مرتضی را شنیدم که صدایم می کرد: « علی غیاثی، روبه رو نیگاه کن. » از کانال بیرون پریدم و خودم را چسباندم به خاکریز کوتاه. به جلو نگاه انداختم. - « یا حضرت عباس... چه خبره؟ » مقابل ردیف به ردیف تانک عراقی با موتورهای روشن, زمین و زمان را می لرزاندند و دود به هوا می فرستادند. مسلم آمد جفتم. - « علی آقا، سهم هر نفر، دو تا تانکه. » گفتم: « عمو مرتضی کجاس؟ » با انگشت پشت خاکریز را نشان داد. - « اوناهاش... دیروز تا حالا چشم رو هم نذاشته. انگارِ موتور کار می کنه. » مرتضی صدا زد: « مسلم. » همراه مسلم جلو رفتم. گفت: « قرارگاه رو بگیر.... درخواست همه چیز بکن. » مسلم با بیسیم قرارگاه را گرفت و گوشی را به او داد. مرتضی مسلسل وار کلمات را بیرون راند. + « نیرو کمکی، مهمات و هر چی دلتون میخواد. جلو ما چیزی غیر تانک نیس. خود دانید. » گوشی بیسیم را پس داد به مسلم و فریاد کشید: « همه پشت خاکریز، تا نگفتم آتیش نکنین. » خش و خش بی سیم مسلم بلند شد. - « مسلم به گوشم » برگشت طرف مرتضی و گفت: « قرارگاه می گه گردان ابوذر داره میاد جای ما مستقر بشه. » مرتضی گفت: « با این آتیش، بعیده برسن این جا. » هنوز حرفش تمام نشده بود که آتش توپخانه و هلی کوپترهای دشمن شروع شد. تا به حال چنین حجم آتشی را تجربه نکرده بودم. لحظه به لحظه از بچه های گردان فجر کاسته می شد و تنها چهل، پنجاه نفر باقی مانده بودیم. مسلم گوشی بی سیم را دوباره به مرتضی داد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 7⃣7⃣2⃣ « عمو، فرمانده گردان ابوذره، میگه با شما زیاد فاصله نداریم، یکی رو میخواد راهنمایی شون کنه این جا. » مرتضی پاسداری را صدا کرد و فرستاد دنبال گردان ابوذر. تانک ها پیشروی کردند و صدای جیر جیر شنی ها همه جا را پر کرد. آنها با نظم خاص گلوله ها را مستقیم توی خاکریز کم عرض و سُست می زدند و فوج بچه ها را از هم می دریدند و خاک و آدم را به هوا پرتاب می کردند. گاه هم گلوله های خطا رفته ی توپخانه و تانک های دشمن را از بالای سرم حس می کردم. کسی جلودارشان نبود. آنی انتظار می کشیدم گلوله مستقیم تانک پودرم کند. وقتی مرتضی متوجه شد بچه ها در حال تضعیف شدن است، به همراه مسلم بی سیمچی اش از جا برخاست و خونسرد روی دست بچه ها حرکت کرد و روحیه داد. من را صدا کرد: « علی غیاتی. » - « جانه عمو » + « ارپی جی زنا به فاصله ی بیست متر, بیست متر سنگر بگیرن و به سمت تانکا آتیش کنن. » مثل تیر از جا در رفتم و هیکل ترکه ام را به بچه های دسته آرپی جی زن شـهر زرقان رساندم. داد زدم... « عمو گفته... » تانک ها در فاصله صد متری خاکریز می تاختند و لایه ی دود و خاک مثل ابری خاکستری کم رنگ همه جا را پوشانده بود. افراد دسته آرپی جی با شهامت روی خاکریز ایستادند و دار و ندار موشک های آرپی جی را خرج کردند و سه، چهار تانک عراقی را منهدم کردند تا موشـک ها ته کشید. برگشتم کنار مرتضی و گفتم: « فقط مہمات گلاش مونده، چیکار کنیم؟ » اشاره کرد به مسلم. + « قرارگاه رو بگیر. » خش خش بیسیم که بلند شـد، مرتضی گوشی را از مسلم گرفت و با کد و رمز اوضاع را گزارش داد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 8⃣7⃣2⃣ از گردان ابوذر خبری نبود و به نظر می رسید پشت سر ما زیر آتش دشمن زمین گیر شده بودند. گوشی را به مسلم داد و گفت: « غیاثی، دستور عقب نشینی دادن. من می مونم تا با نفر آخر برگردم، تو بچه ها رو از خط جدا کن و بکش عقب. » گفتم: « نه... شما برو، من می مونم. » تشر زد: « نه علی، باید آخرین جنازه و زخمی رو بیارم عقب. » خمیده خمیده پشت خاکریز دویدم و نفس زنان با لحن پر شتاب دستور مرتضی را به بچه ها گفتم. - « عمو...چن چند تا چند تا بـ بكشين عق.. عقب عقب... » لحظه ای که صـورت برگرداندم مرتضی نرم و چالاک مثـل آهو طول خاکریز را می دوید و با اسلحه کلاش به سمت عراقی ها شلیک می کرد تا خالی شدن خاکریز به چشم نیاید. توی هوای شرجی جنوب, خیس عرق, خودم را به او رساندم. صورتش از شدت دود و باروت سیاه می زد و داخل دو گوشش خون بسته بود. لبخند زدم و گفتم: « حاجی فیروز شدی عمو. » خندید و گفت: « هنوز چند روز تا تحویل سال و حاجی فیروز شدن مونده، ولی بیا جلو پیشاپیش عید رو تبریک بگم. » یک دفعه چسبید به من و توی بغل فشارم داد. + « صد سال به این سال ها. » گریه ام گرفت. زیر گوش مرتضی با بغض گفتم: « همه رفتن عقب، بیا بریم الانه که... » حرفم را برید: « تو برو على، من یه کاری دارم، بعد میام. » از بغلش جدایم کرد و هلم داد عقب. + « برو دیگه، دستوره. » به چشم های آینه گون او که نفوذ به درونش ممکن نبود، خیره شدم و عقب عقب رفتم. هنوز زیاد دور نشده بودم که گلوله تانکی کنارم زمین خورد و زمین برابرم منفجر شد. آسمان و زمین دور سرم چرخید و جلو چشم تار شد و از هوش رفتم. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 9⃣7⃣2⃣ 🌷 اسیر ۲۸ اسفند ۱۳۶۳ بعدازظهر سوزان، زیر آتش سنگین تانک های عراقی عرق ریزان خود را به مرتضی رساندم و گفتم: « عمو، علی غیاثی » + « علی غیاثی چی؟ » - « اسیر شد. » + « حسن مایلر، خدا نونت رو نبره، چخان نمال، خودم فرستادمش عقب. » - « به خدا راس میگم عمو. » + « آخه چه جوری؟ » - « زخمی شد. سمت چپ خاکریز هم سقوط کرده، باید بریم. » محمد رضا بدیهی هم از راه رسید و حرفم را تایید کرد: « حسن درست میگه، همه ی بچه ها کشیدن عقب. فقط ما موندیم. » مرتضی دستی کشید به پیشانی سیاه و عرق کرده اش. لایه ی دوده از پیشانی اش پاک شد. چشمم از غلظت باروت می سوخت. مکثم را که دید، گفت: « حسن مایلر، شما برگردین. میرم ببینم سر غیاثی چی اومده، آخرین مرتبه کجا دیدیش؟ » ناراحت شدم و گفتم: « چی فکر کردی عمو، حسن مایلر رفیق نیم راه نیست! باید از سمت راست بریم. یا اونا ما رو دور میزنن يا ما اونا رو. » سمت راست دولا دولا شروع کردیم به دور زدن خاکریز کوتاه. از زور دود و خاک, چشم چشم را نمی دید. سکوت نسبی برقرار شده بود و تنها صدای "تَ تق" تک تیر به گوش می خورد. مقداری که راه رفتیم، صدای عربی رسا و شمرده ای که هجای عربی حروف را یک به یک ادا می کرد، پیچید داخل گوشم: « لا تحرک... جیش الخمینی. » به خود که آمدم ما دور خورده بودیم. ده، پانزده سرباز عراقی دورمان حلقه زده بودند. هیچ راه مقاومتی نمانده بود. نمی دانم چرا توی آن موقعیت سخت و دشوار, بلبل زبانی من گل کرد. - « اگر بار گران بودیم رفتیم، اگر نامهربان بودیم رفتیم. » بعد ادامه دادم: « چیکار کنیم عمو مر.... ؟» درد کُشنده قنداق تفنگ توی پهلویم نطقم را کور کرد و مثل مار توی خودم پیچیدم. ضربه های پی در پی قنداق ها توی تن محمد رضا و مرتضی هم نشست و سه نفری روی زمین پهن شدیم. مرتضی از زیر یک دور به چشم های براق عراقی ها نگریست و زیر زبان گفت: « دست از پا خطا کنیم سه تایی مون رو می کشن! تسلیم می شیم تا ببینیم چی می شه؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 0⃣8⃣2⃣ محمد رضا بدیهی گفت: « به همین سادگی؟ » مرتضی گفت: « شاید. » نشسته دست ها را روی سر گذاشتیم. هر سه لباس ساده خاکی به تن و کفش کتانی به پا داشتیم. جلو آمدند و به خیال این که چند بسیجی درب و داغون را اسیر کرده اند، خندیدند و با چفیه ی دور گردن مان, دست های ما را از پشت بستند و با اشاره به کفش کتانی و لباس خاکی پر از نقش سفید عرق خشک شده، شروع کردند به مسخره کردن م. مرتضی بدون باز کردن دهان گفت: « نشون بدین ترسیدین«. » من هم که مهارت و شهرت خاصی در فیلم بازی در آوردن داشتم، چسبیدم به پای اولین سرباز - « العفو العفو... » زود ترفند مرتضی جواب داد و ما سه نفر را تحویل سه سرباز عراقی دادند و به دنبال غنایم جمع کردن رفتند. سه سرباز عراقی ما را هل دادند به سمت عقبه و شروع کردند به مسخره کردن من که دست و پاهایم را تکان می دادم. رسیدیم به خاکریزی که بین دو طرف جنگ مانده بود. کنار خاکریز آرام بود و تانک ها و سربازهای عراقی به طرف خاکریز ما پیشروی می کردند تا خط دفاعی تصرف شده را مستحکم کنند. سربازها ما را نشاندند پشت خاکریز و دوباره شروع کردند به نشان دادن لباس و کفش کتانی ساده ما و خندیدند. با ذهنی پر از غبار ابهام، افکار با سرعت و پیوسته در مغزم می جوشید: " بیچاره ها اگه میدونستن تو شکم این ماهی ای که صید کردن مروارید درشتی به اسم مرتضی هس، چه می کردن... نکنه کارمون تمومه.... " ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✊ ایستادند پای امام زمان خویش... 💐 امروز 16 اردیبهشت سالروز شهادت شهدای مدافع حرم گرامی باد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ چون می‌خوای صادقانه به امام زمان نزدیک بشی، گناهاتو می‌بخشن...😔❤️ 👤 تلنگریِ "به امام زمان نزدیک‌تر شو!" با سخنرانی استاد تقدیم نگاهتان 📥 دانلود با کیفیت بالا @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم