🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 4⃣7⃣5⃣
مجبور شدیم بگوییم: «می خوایم بریم حموم.»
با زحمت خودمان را به آبادان رساندیم. ولی چون نه جایی را بلد بودیم و نه پولی در بساط داشتیم، دست از پا درازتر برگشتیم. رویمان هم نمی شد درِ خانه ای را بزنیم و خواهش کنیم به ما اجازه بدهند از حمامشان استفاده کنیم. آن روز وقتی این جریان را به زینب گفتم، با دلسوزی گفت که خودش یک فکری برایم میکند.
زینب زن تمیزی بود. مرتب به خانه اش می رفت. لباس هایش را عوض میکرد و توی غسالخانه حمام می کرد. من اصلاً دلم به حمام کردن توی غسالخانه رضایت نمی داد. هنوز حس بد و تلخم به آنجا از بین نرفته بود. بالاخره زینب جریان را به عبدالله گفت. او و برادرش، خلیل، یک روز من، صباح، لیلا و زهره را به آبادان بردند. کلید خانه خاله شان در دست خلیل بود. در را برایمان باز کردند و گفتند: «ما می ریم بازار یه چیزی برای خوردن پیدا کنیم.»
آن ها که رفتند، ما یکی یکی توی حمام رفتیم و هول هولکی سرمان را با پودر رختشویی شستیم و لباسهایمان را چلاندیم و همان طور خیس پوشیدیم. عبدالله و خلیل کمی بعد آمدند. نان، کنسرو ماهی و بادمجان خریده بودند. آنها را روی اجاق گرم کردیم و خوردیم. یک لیوان چای گرم هم خوشحالی تمیز بودنمان را تکمیل کرد.
ولی حالا چندین روز بود از آن جریان می گذشت. معلوم نبود عبدالله کجا اعزام شده و چه بلایی سرش آمده. بچه ها هم با تصمیم ما موافق بودند، ولی می گفتند توی آبادان آشنایی سراغ ندارند.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 5⃣7⃣5⃣
با این حال راه افتادیم رفتیم آبادان. توی آبادان نمی دانستیم کجا برویم. یک جا از ماشین پیاده شدیم و کمی بالا و پایین رفتیم. باز غرور هیچ کداممان اجازه نداد درِ خانه ای را بزنیم. تصمیم گرفتیم برگردیم. بچه ها گفتند: «این همه راه اومدیم. حداقل یه چیزی بخوریم. داریم از گرسنگی می میریم.»
من گفتم: «من که آه در بساط ندارم.»
بقیه هم همین را گفتند. با این حال دست به جیب بردند و ته ماندۀ ذخیره شان را درآوردند. چند تومانی بیشتر نبود. رفتیم بازار کفیشه. در کمال تعجب دیدیم بعضی از مغازه ها باز هستند. اول چند تا نان تازه خریدیم. چون پولمان به چیزهای دیگر نمی رسید، با بقیۀ پول نیم کیلو ترشی خریدیم. نان ها را توی کیسۀ نایلونی ترشی ترید کردیم و با ولع خوردیم. به بچه ها گفتم: «الانه که سرکۀ ترشی معده های ضعیف و خالی مون رو داغون کنه.»
گفتند: «نه. معده های ما دیگه ضد ضربه شدن.»
در حال حرف زدن بودیم که دیدیم پسر هفده ـ هجده ساله ای به طرفمان می آید. توی مدتی که مشغول خوردن و حرف زدن بودیم، او در حال پست دادن جلوی ساختمان جهاد سازندگی آبادان بود. وقتی به ما رسید، گفت: «ببخشید خواهرا، قصد فضولی ندارم. ولی شما اینجا منتظر کسی هستید؟»
به همدیگر نگاه کردیم و گفتیم: «نه.»
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 6⃣7⃣5⃣
گفت: «پس چرا اینجا وایسادید؟ از دو ـ سه ساعت پیش تا حالا که من اینجا در حال نگهبانی هستم، شما اینجا وایسادید.»
ماندیم چه جوابی بدهیم. بالاخره یکی از بچه ها گفت: «ما از خرمشهر اومدیم اینجا، بلکه یه گرمابه ای پیدا کنیم بریم حموم. ولی جایی رو بلد نیستیم. خجالت می کشیدیم در خونه کسی رو بزنیم.»
پسر، که قیافه معصوم و آفتاب سوخته ای داشت، گفت: «خونۀ خالۀ من همین نزدیکیاست. همه شون رفتن. کلید خونه شون دست ماست. من می رم کلید رو می آرم، شما اونجا برید حموم کنید. بعد کلید رو بیارید جهاد. اگه من بودم، که هیچ. وگرنه بدید دست یکی از برادرای جهاد.»
باز به هم نگاه کردیم و حرفی نزدیم. پسر گفت: «به خدا خونه خالیه. خیالتون راحت باشه.»
سر تکان دادیم. پسر به دو رفت و دوچرخه اش را از توی جهاد بیرون آورد. سوار شد و رکاب زنان دور شد. ولی تا برگردد، کلی طول کشید. همین طور که چشم به راه بودیم، وانتی سر رسید. چند نفر از بچه های مسجد و تکاورهایی که ما را می شناختند پشت وانت ایستاده بودند. یکی از تکاورها " یدی" ، داماد مریم خانم، بود. تا چشم آن ها به ما افتاد، وانت را نگه داشتند. یدی با تشر پرسید: «برای چی اومدید اینجا؟»
توی دلم گفتم: «فقط خواجه حافظ شیرازی مونده که از حموم رفتن ما خبردار بشه.»
بچه ها، که توی اضطرار قرار گرفته بودند، به ناچار، گفتند: «اومدیم بریم حموم.»
یدی دوباره پرسید: «خب چرا اینجا وایسادید؟»
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 7⃣7⃣5⃣
بچه ها گفتند: «خب جایی رو نداریم.»
گفت: «بیایْد سوار شید.»
نمی دانستم باید از غیرت این ها خوشحال باشیم یا ناراحت. بچه ها گفتند: «کجا بیایْم؟»
یدی گفت: «خونۀ یکی از فامیلای ما.»
سوار وانت شدیم. همین که راه افتادیم، سر و کلّه پسری که دنبال کلید رفته بود، از آخر خیابان پیدا شد. چون دیده بود ما سوار وانت شده ایم، کلید را بالا گرفته بود و تکان میداد. تندتند رکاب میزد و می گفت: «وایسید، وایسید.»
خیلی دلمان برایش سوخت. برایش دست تکان دادیم و خداحافظی کردیم.
بین راه، مسجدی ها پیاده شدند و یدی ما و دوستان تکاورش را به خانه پیرزن و پیرمردی برد. آنها با دیدن ما خیلی خوشحال شدند. پیرزن گفت: «تا غذای من آماده بشه، شما برید حموم کنید.»
با عجله آب به تنمان زدیم و با لباسِ خیس بیرون آمدیم و جلوی آفتاب ایستادیم. بعد از ده ـ دوازده روز همین هم غنیمت بود. موهایم را، که دیگر دست تویش نمی رفت، با شانه ای که از خانه آورده بودم شانه زدم. بقیۀ بچه ها هم از همان شانه استفاده کردند.
برای صرف ناهار صدایمان کردند. پیرزن قابلمه های کوچک پلو و خورشت قیمه ای که برای خودش و شوهرش پخته بود، سر سفره آورد. غذای خوشمزه و پربرکتی بود.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 8⃣7⃣5⃣
پنج ـ شش نفر به اضافۀ چهار تکاور و صاحبخانه هم از غذا خوردند و بلند شدند.
در راه برگشت، باد سردی که آن روز می وزید، به تن و بدنِ خیسمان میخورد و لرز به بدنمان می انداخت. بچه ها گفتند: «بیایْد سرود بخونیم، سرما رو فراموش کنیم.»
همه با هم سرودِ «به به چه حرف خوبی آن شب امام ما گفت» را خواندیم و کلی روحیه گرفتیم. وقتی سرود خواندنمان تمام شد، یک دفعه ساکت شدم و نشستم. یاد عبدالله افتاده بودم. هم اینکه دفعۀ قبل او با عزّت و احترام ما را به خانۀ خاله اش برد و نگذاشت آوارگی بکشیم، هم اینکه یک بار که سوار وانت بودیم، عبدالله با شیطنت هایش ما را خیلی خنداند.
درست نمی دانم چه روزی بود. آن قدر یادم هست که غروب یکی از روزهایی بود که توی مسجد بودم. هنوز اذان نگفته بودند. از کنار ابراهیمی که رد شدم، شنیدم پسرک لاغر و سبزه رویی به لهجۀ عربی می گوید: «هیچ صدایی نمی آد. کسی خونه شون نیست. ما جرئت نکردیم بریم تو. شما که اینجایید، بیایْد بیاریدش.»
ابراهیمی گفت: «این وقت شب من کی رو بفرستم؟ بذار صبح.»
کنجکاو شدم و پرسیدم: «چی شده؟»
ابراهیمی گفت: «هیچی. می گه یه نفر توی عَبّاره مُرده، بیایْد جنازه ش رو بردارید.»
از پسر پرسیدم: «چرا خودتون جنازه رو نیاوردید؟»
گفت: «ما جرئت نکردیم بریم توی خونه. هیچ کس خونه شون نیست. همه رفتن. این پیرمرد هم مریض بود. تو رختخواب افتاده بود. حالا صدایی ازش نمی شنویم. فکر می کنیم مُرده باشه.»
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 9⃣7⃣5⃣
گفتم: «خب، حالا می خوای چی کار کنی؟»
گفت: «هیچی، اومدم اینجا کمک بگیرم. ما که وسیله نداریم.»
گفتم: «یعنی اونجایی که شما هستید، چند نفر پیدا نمی شن این جنازه رو بردارن بیارن؟»
گفت: «نه.»
به ابراهیمی گفتم: «خب به نظر شما چی کار کنیم؟»
گفت: «نمی دونم. الان که نمی شه کاری کرد.»
گفتم: «چرا. وسیله جور کنید بریم جنازه رو بیاریم.»
گفت: «نه بابا. این وقت شب! معلوم نیست راست بگه. خطرناکه. تازه از عَبّاره تا اینجا خیلی راهه.»
گفتم: «اگه چند نفر با من بیان، من حاضرم برم.»
ابراهیمی با نظرم مخالفت کرد. حسین و عبدالله را که توی مسجد بودند صدا زدم و موضوع را بهشان گفتم. عبدالله گفت: «آبجی، حالا واجبه بریم؟!»
گفتم: «خب داره می گه از صبح تا حالا صدایی ازش نشنیدن. حتماً مُرده. باید تا بو نگرفته یا جک و جونوری سراغش نرفته بیاریمش.»
قبول کردند با من بیایند. تا ماشین گیر بیاوریم، زهره و صباح هم گفتند با ما می آیند. ابراهیمی و دو ـ سه تا پسر دیگر به شدت مخالفت می کردند. میگفتند: «هوا تاریکه. ممکنه این آدم هم دروغ بگه و توطئه ای در کار باشه.»
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 0⃣8⃣5⃣
ما گفتیم: «عَبّاره که دست عراقیا نیست. کارم که شب و روز نداره. در ضمن، ما چند نفریم.»
سوار وانتی که حسین و عبدالله آورده بودند، شدیم. پسری که خبر آورده بود، کنار راننده نشست تا راننده را راهنمایی کند. راننده از سمت فلکۀ فرمانداری به سمت فلکۀ عشایر رفت. پارس آون را که پشت سر گذاشتیم، تو بیابانی افتادیم که جاده نداشت. توی آن تاریکی، پشت وانت بالا می رفتیم و به کف وانت کوبیده می شدیم. هر چه جلوتر می رفتیم، حرف ابراهیمی بیشتر در دلم قوت می گرفت. می ترسیدیم توطئه ای در کار باشد. بچه ها هم حس و حال مرا داشتند. به همدیگر نگاه می کردیم و زیر لب صلوات می فرستادیم. پسرها اسلحه هایشان را مسلح کرده بودند تا به محض کوچک ترین مسئلۀ غیر عادی ای شلیک کنند.
کم کم سروکلّه روستایی دورافتاده پیدا شد. راننده از بین کوچه ها و خانه های کاه گلی جلو رفت و بالاخره جلوی در خانه ای نگه داشت. پایین پریدیم. پسری که ما را آورده بود، خانۀ مجاورِ آن جایی که ایستاده بودیم را نشان داد و گفت: «اینم خونۀ ماست.»
گفتم: «خب از خونه تون برو درِ اینجا رو باز کن.»
گفت: «من میترسم.»
حسین گفت: «مرد گنده، از چی می ترسی؟»
گفت: «می ترسم دیگه. اگه نمی ترسیدم، که دنبال شماها این همه راه نمی اومدم. خودم برش می داشتم و می آوردم. میترسم این موقع شب روحش بیاد سراغم.»
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اولین ویدیو از صحبت های بازماندگان حادثه تروریستی خاش در سیستان و بلوچستان
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 از مرز چه خبر دارید؟
شهدای مرزی ما مظلومند .
#اتوبوس_سپاه
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حتما_دیده_شود
✍ این کلیپ کوتاه روبفرستید برای اونایی که میگین چرا رهبری در مقابل فساد و مشکلات حرفی نمیزنه!
صدای او خیلی زودتر ازما بلند شده!
و در ادامه اخم آقایون رو هم ببینید تا متوجه خیلی چیزا بشید...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم