eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
298 دنبال‌کننده
31.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
چقدر مگه ارزششو داره حجاب داشته باشم... میخوام آزاد باشم و زندگی کنم! موسی نامجو : خواهرم، یک توصیه به تو دارم و آن اینست که تو باید درس آزادگی و زندگی کردن را از حضرت زینب کبری (س) و فاطمه (س) یاد بگیری، حجاب را رعایت کن، حجابت را حفظ کن، زیرا که حفظ حجاب از خون هر شهیدی ارزشش بیشتر است. فرازی از وصیت‌نامه شهید سرتیپ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣3⃣ نگاهشان می کردیم؛ بیشتر کودکان، پابرهنه بودند، چقدر این صحنه شبیه روزهایی بود که زنان و کودکان عرب خوزستان از سوسنگرد و بستان و هویزه و حمیدیه، آواره‌ی بیابان ها بودند و به طرف اهواز فرار می کردند. دلم از درد ریش ریش شده بود اما چه‌کاری از دستمان برمی‌آمد؟ نزدیک مرز لبنان که رسیدیم، ابوحاتم گذرنامه هایمان را به مأموران لبنانی داد و آنها مهرشان کردند. برای عبور از مرز مشکلی نداشتیم. اما نمی دانستیم که مردم آواره سوری، چگونه از این مرز عبور می کنند و اصلا به اینجا می رسند یا نه؟ ای کاش می‌ماندیم و با تاول پاهایشان، با چشمان اشک بارشان و دل های شکسته شان همراهی می کردیم. لبنان کشور نسبتا کوچکی است، از مرز تا بیروت خیلی راه نبود. وارد شهر که شدیم همه چیز برعکس دمشق بود. خلوتی خیابانها، جای خود را به ترافیک سنگین خودروها داده بود. تقریبا کرکره هیچ مغازه‌ای پایین نبود. جلوی پیاده روها و سر بلوارها، چراغ های رنگی، لابه لای درختان کاج سبز و کوتاه که نماد کشور لبنان هم هستند، خاموش و روشن می‌شد. ساختمان‌های بلند به واسطه ظاهر استوار و چراغ های روشن‌شان، زنده به نظر می‌آمدند. شهر پر بود از شور و نشاط.. مردم غالبا با خیال آسوده و به دور از ناامنی، سرگرم زندگی روزمره شان بودند. به یک میدان بزرگ رسیدیم. کاج‌های چند طبقه با فاصله‌ی منظم دورتا دور میدان از توی چمن‌ها قد کشیده بودند و وسط‌شان فواره‌ی آبی بالا می‌رفت و به شکل نیلوفری می‌شکفت و پایین می‌ریخت. با همه‌ی نزدیکی بیروت با دمشق، چقدر فاصله میان این طبیعت آرام و رؤیایی، با طبیعت به هم ریخته و خیابان‌های زخم خورده دمشق بود. ابوحاتم که آرامش و شادی بیروت را می‌دید حالا مثل اینکه دلش بیشتر برای مردم سوریه می سوخت، با اندوهی که علی رغم سعی او در لحنش پیدا بود، گفت: « اگر سی سال پیش بذر حزب‌الله در اینجا پاشیده نمی شد، تکفیری ها اینجا رو هم مثل سوریه ویران و ناامن می‌کردن. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣3⃣ با ته مایه‌ای از شکایت جوابش دادم که: « خب شما که اینو می‌دونید چرا توی سوریه، یه حزب الله دیگه درست نمی‌کنین؟ نکنه جوونایی مث جوونای حزب الله ندارين؟ » ابوحاتم انگار که بهش برخورده باشد بلافاصله گفت: « چرا داریم، ولی تا امروز یکی مثل سردار متوسلیان نداشتیم که همه جوره آموزشمون بده که شکر خدا با اومدن ابووهب این مشکلمون هم داره حل میشه ! ان‌شاءالله ابووهب، حزب الله دوم رو توی سوریه تشکیل میده. البته کار خیلی مشکلیه... ابووهب چند ماه پیش که اومدن سوریه، از آقای بشار اسد خواستن تا جلسه ای با سران ارتش داشته باشن. من به عنوان راننده، ایشون رو به محل ستاد ارتش بردم. وقتی وارد اونجا شديم، صحنه ای دیدیم که حتی من هم به عنوان یه سوری باورم نمی شد. ژنرال های ارتش با زیرپوش و خیلی بی خیال، اونجا نشسته بودن. یکی روی صندلیش ولو شده بود و پاهاش رو انداخته بود روی میز، اون یکی قلیون می‌کشید، بیشترشون سیگار می‌کشیدن. لحظه ورودمون، اونقدر دود سیگار و توتون فضا رو پر کرده بود که ابووهب به سرفه افتاد و ژنرال ها زدن زیر خنده، اما ایشون هیچ عکس العملی نشون ندادن، حتی لبخند ملیحی هم روی لبشون اومد. بعد از آشنایی با فرمانده‌ها و گرم گرفتن با اونا، بهشون گفت: " این نوع جمع شدن شما که اُمرای ارتش هستید اصلا کار درستی نیست. اگه خدای نکرده یه انتحاری بین شما نفوذ کنه کاز ارتش تمومه. " ژنرال‌هام که‌‌ خب خودشون رو کسی می‌دونستن توجهی به حرفای ایشون نکردن، خندیدن و چیزهایی گفتن که مایه‌های طعن و تمسخر داشت. سرظهر وقتی ناهار آوردن، ابووهب لب به غذا نزد. پا شد و همون جا شروع کرد به نماز خوندن. کجا؟! توی ستاد ارتشی که با نماز و نمازخون میونه‌ی خوبی نداشتن! وقت خداحافظی باز هم ابووهب به رئیس ستاد ارتش سفارش کردن که، فرماندهان اگه این طوری یه جا جمع نشن بهتره. جالب اینجاست که چند روز بعد شنیدیم یکی از انتحاری‌ها، خودش رو با یه خودروی پر از مواد منفجره، به محل اجتماع ژنرال های ارتش کوبونده و چند نفرشون رو کشته. بعد از این اتفاق ابووهب رفت پیش رئیس جمهور و گفت: « که با این ارتش نمیشه کار رو پیش برد، باید به فکری به حال اصلاح ارتش کرد و یه نیروی مردمی خدامحور تشکیل داد! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣3⃣ همان طور که ابوحاتم شیرین و شنیدنی خاطراتش را از حسین تعریف می کرد، به وضوح حس افتخار را در نگاه دخترهایم می دیدم. برای من هم خطاب ابووهب از سوی ابوحاتم، دلنشین و غرورآفرین بود. وهب پسر بزرگم بود که اسمش را حسین انتخاب کرد و دوست داشت من از ام‌وهب آن شیرزن واقعه‌ی عاشورا، الگو بگیرم. حالا در دمشق به این فکر می‌کردم که اگر دفاع از ناموس أهل بيت، رسالت حسينی حسين است، چه بار سنگینی برای پیامبری آن به عهده‌ز منِ ضعيف خواهد بود. آیا امتحانی مثل امتحان ام‌وهب، قسمت من خواهد بود؟ توی بیروت چند جوان از طرف حزب‌الله آمدند و ما را به محل اسکان‌مان بردند. محل اسکان، ساختمان چند طبقه‌ای بود نزدیک سفارت ایران که چند خانواده ایرانی دیگر هم آنجا زندگی می‌کردند. از همان لحظه‌ی ورود عرق از سر و روی‌مان جاری شد. هوای بیروت شرجی و گرم بود و برخلاف تصورمان نصف روز از برق خبری نبود تا لااقل بشود با باد کولر کمی این هوا را تحمل کرد بعد از ساعتی زهرا و سارا بی‌حال افتادند زهرا گفت: « مثل سوسک‌های پیف پاف خورده، زنده‌ایم ولی دست و پای راه رفتن نداریم. » سارا هم کلافه گفت: « مامان زنگ بزن به بابا بگو بیاد ما رو از اینجا ببره. » حق به جانب گفتم: « خودتون خواستید بیاید اینجا مگه بابا نگفت که برگردید ایران؟ » سارا به دفاع از خودش گفت: « الآن هم میگیم هوای برگشتن به ایران نداریم. ولی اینجا هم جای موندن نیست، به بابا بگو که... » نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم: « مجبوریم که بمونیم. ابوحاتم هم که برگشت دمشق. دیگه کسی نیست تا ما رو برگردونه، اونجا پس باید تحمل کنید. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣3⃣ روز اول تا غروب مثل بچه یتیم‌ها نشستیم توی خانه. مقداری پول داشتیم که از بیرون غذا تهیه کنیم. دخترها گفتند: « حداقل بزنیم بیرون. هوای بیرون بهتر از هوای دم کرده این حمامه! » چادرهایمان را که سر کردیم در زدند. زهرا در را باز کرد چند نفر که کت و شلوار رسمی به تن داشتند و یقه پیراهن‌های سفیدشان مثل دیپلمات ها بود، پشت در ایستاده بودند. یک نفرشان که از همه لاغرتر و قدبلندتر بود و اگر لباسی را که به تن داشت نادیده می‌گرفتم بیشتر شبیه بسیجی‌های بی ریای خودمان بود، جلوتر آمد. طوری که اول جا خوردم. گفت: « از کارکنان سفارت ایران هستم خیلی خوش آمدید.» و تا دید که شرشر عرق می ریزیم، سرایدار را صدا کرد و از او خواست با موتور برق کولر را روشن کند. باد کولر هر چند فقط باد گرم می‌داد، به تنمان که خورد کمی حال آمدیم. دیپلمات که انگار از قبل ما را می‌شناخت ،گفت: « خانم همدانی شما و خونواده‌ی محترمتون مثل خونواده خود من هستید ولی امکانات بیروت، بیشتر و بهتر از این نیست. تنها دلخوشی ما تو اینجا همراهی و همدلی مسلمون‌ها و حتی غیرمسلمون‌ها با ایران و ایرانی است. از فردا که میون مردم برید این مهر و محبت و ارادت رو خودتون از نزدیک خواهید دید. اگرچه پای تکفیری ها به لبنان هم باز شده، اما اینجا مثل سوریه ناامن نیست. » کارکنان سفارت که رفتند، ما هم پشت سرشان از خانه زدیم بیرون. بیروت و مردم آن، همانی بودند که آقای دیپلمات گفته بود. همین که می دیدند ایرانی هستیم تحویل‌مان می گرفتند و ابراز محبت می کردند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣4⃣ عربی که بلد نبودیم اما به هر زوری که شده، با ترکیب حرکات دست و سر و عربی دست و پاشکسته ای که بچه ها توی مدرسه و دانشگاه یاد گرفته بودند، خریدهایمان را انجام دادیم. همه چیز گران بود و یک بستنی ساده، به پول ما بیست و پنج هزار تومان می‌شد! به خانه برگشتیم و اولین شب ماه رمضان را بدون حسین و در هوایی دم کرده گذراندیم. از فردا، هم برای فراموش کردن سختی و غصه دوری از حسین و هم برای آشنایی با دیگر ایرانی های داخل ساختمان، یا همسایه ها میهمان ما می‌شدند یا ما میهمان آنها. به همین منوال تا ده روز، بدون این‌که از ساختمان‌مان دور شویم، گذشت. دقیقا روز دهم بود که ابوحاتم آمد و خبر خوشی را به ما داد. آن خبر خوش چیزی جز خبر بازگشتن‌مان به دمشق نبود. دمشق با همه‌ی غربتش برای ما از بیروت، آرامش بخش تر بود. چرا که هم در کنار حسین بودیم و هم در متن حوادثی که بعدها می بایست روایتش می‌کردیم. به دمشق که رسیدیم تازه فهمیدیم امین - شوهر دختر بزرگم، زهرا۔ چند روزی بود که از ایران آمده و تا ما از بیروت برگردیم، پیش حسین بوده. او می‌توانست حلقه‌ی ارتباطی خوبی بین ما و حسین باشد و کمی از حرف هایی را که حسین برای ما نمی زد، بگوید. شاید همین آمدن امین، باعث شده بود حسين راضی شود تا ما را به دمشق برگرداند چرا که با وجود امین، بودن ما برای حسین راحت تر و کم دردسرتر می شد. امین می‌توانست کمی جای خالی او را که غالبا یا در جلسه بود یا در میدان نبرد، برای ما پر کند. شرایط دمشق هیچ تفاوتی با قبل از رفتن ما به بیروت نداشت. هرشب، صدای تیراندازی می آمد و گوش‌مان به صدای انفجار و لرزیدن شیشه ها عادت کرده بود. این بار محل استقرارمان در ساختمانی ۱۷ طبقه بود که ما در طبقه هفدهم آن ساکن بودیم و برای ما به ساختمان ۱۷ معروف شد. گاهی شب ها، سر بالکن می رفتیم و از برق انفجارها و رد سرخ تیرها، به مکان درگیری نیروهای دولتی با مسلحين نگاه می کردیم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨◾️✨◾️✨◾️✨◾️✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️ 🔴 هر روز و هر لحظه به آقا امام زمان سلام کنید 🎙 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰امام سجاد علیه‌السلام: ✍مُجالَسَهُ الصَّالِحیِنَ داعِیَهٌ إلى الصَّلاحِ وَ أَدَبُ الْعُلَماءِ زِیادَهٌ فِى الْعَقْلِـ. ⚫️انسان را به سوی صلاح و خیر می‌کشاندو معاشرت و همصحبت شدن با علماء،سببِ افزایشِ شعور و بینش می‌باشد. 📚بحارالأنوار، ج 1، ص 141 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم