eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
298 دنبال‌کننده
31.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣9⃣ جیغ کشیدم و گریه سر دادم. حسین آقا، شوهر منصورخانم، عقرب را گرفت و داخل قوطی کرد و با منصورخانم، یک ماشین از سرکوچه گرفتند و زود رساندنم به بیمارستان و عقرب را برای تشخیص نوع پادزهر به آزمایشگاه دادند. پایم را با چاقو بدون بیهوشی و بی حسی چاک زدند و سم عقرب را کشیدند، یکی دو آمپول هم زدند و پا را بستند. زیاد بیمارستان نماندم و برای استراحت به خانه آمدم. چند روز بعد، منصورخانم برای عیادتم آمد و خواست دوباره میهمانش شوم. بهترین هدیه برای من رفتن به خانه دخترعمه منصور بود. خیلی خوش می‌گذشت. مادرم با اکراه قبول کرد. دوباره رفتم اما از بختم حادثه‌ای رخ داد که عاملش خودم و روحيه پسرانه‌ام بود؛ رفتم روی دیوار باریک خانه و خواستم مثل بندبازها با یک پا، لی‌لی‌کُنان راه بروم که تعادلم را از دست دادم و از همان بالا به کف حیاط افتادم. وقتی به زمین خوردم صدایی مثل صدای ترقه شنیدم، صدای شکسته شدن مچ دست چپم بود و باز هم دردسر برای منصور خانم و شوهرش حسین آقا و حکایت بیمارستان و گچ گرفتن دست و تا مدتی افتادن در بستر بیماری. با این اتفاق مادرم به دخترعمه گفت: « دیگه اجازه نمیدم پروانه رو ببری، هر دفعه که آمده کاری دست خودش داده. » دخترعمه بی‌تقصیر بود. مامان می‌ترسید به درسم لطمه بخورد و البته درسم بد نبود. با این همه شیطنت، نمره بیست نداشتم ولی نمراتم دور و بر پانزده تا هفده می‌چرخید. آموزش و پرورش، نظام جدید راهنمایی را تازه راه انداخته بود و من در مدرسه راهنمایی " اوحدی " درس می‌خواندم. مامان به جای بابای همیشه در سفر، به مدرسه سر می زد. اگر چه باوجود ریشه‌ی مذهبی، جلسات قرآن، روضه‌های هفتگی، از لحاظ اعتقادی خاطرش جمع بود اما همواره به دلیل روحیات ماجراجویانه‌ام نگران بود که مبادا کار دست خودم بدهم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣9⃣ من هم مواظب بودم که زمینه‌ی حادثه‌ای را فراهم نکنم. اما گاهی چند چیز دست به دست هم می داد تا اتفاقی که نمی‌خواستم بیفتد. کنار خانه ما یک محوطه يونجه زار بزرگ بود که سگ‌ها آزاد بودند و می‌چرخیدند. یکی از آنها، مثل سگ نگهبان خانه ما شده بود، بدون این‌که ما بخواهیم. گاهی تکه استخوانی یا قطعه گوشتی جلوی او می‌انداختیم. حیوان، آزاری برای ما و همسایه‌ها نداشت اما در آن بیابان برهوت، برای ما حكم نگهبان را داشت و به خاطر رنگش " زردی " صدایش می‌کردیم. یک روز از مدرسه آمدم تا ناهار بخورم و به مدرسه برگردم، دیدم برادر کوچکم علی، توی کوچه بازی می‌کند و لای در باز است. دست علی را گرفتم و درب را بستم. مامان هم قابلمه خورشت به دست داشت از آشپزخانه به طرف اتاق می‌آمد. کیفم را یک گوشه انداختم وارد اتاق شدم. آمدم که سفره را بیندازم، دیدم یک میهمان ناخوانده، بالای اتاق جا خشک کرده و آرام نشسته، حواسم به مامان که پشت سرم وارد اتاق می‌شد، نبود. گفتم: « مامان، مامان نیا، زردی اینجاست! » با فریاد من، مامان ترسید دستش شل شد و قابلمه خورشت قرمه سبزی روی فرش افتاد و اتاق شد یکی با خورشت. " زردی " را به سختی بیرون کردم. حيوان بوی گوشت به دماغش خورده بود و نمی‌خواست برود. آن روز، مادرم تمام وسایل داخل اتاق مثل فرش‌ها را به حمال داد و با الاغ بردند فرش‌شویی همدان. غیر از فرش بقيه وسایل را شست و با این‌که تمیز شده بودند باز مادرم به دلش نمی‌چسبید. می‌گفت: « سگ اومده همه جا نجس شده. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣9⃣ وقتی آقام آمد ماجرا را شنید و دید هنوز اسیر آب و آبکشی هستیم، از زبان عمه‌ام گفت: « خانم عروس، چرا، وسواس نشون میدی، این جوری خودتو پیر می‌کنی. » اما مامان دست از حساسیت برنمی‌داشت. آن سال‌ها، تلویزیون تازه به خانه مردم آمده بود. دخترعمه منصور، تلویزیون داشت و تنها سریال تلویزیون - مراد برقی- را نگاه می‌کردند. ما تلویزیون نداشتیم؛ یعنی آقام پول داشت اما می‌گفت، تلویزیون حرام است. می‌پرسیدم: « پس چرا منصورخانم داره؟ » می‌گفت: « حالا، شوهرش حسین آقا یه خریدی کرده، حتما دوست داشته، من دوست ندارم چکار کنم. » وقت پخش سریال " مراد برقی " خانه دخترعمه منصور مثل سینما می‌شد. ما می‌رفتیم و حتی همسایه‌ها هم جمع می‌شدند. حسین آقا - شوهرش- تخمه آفتابگردان می‌خرید، چغ‌چغ می‌شکشتیم و وقتی فیلم تمام می‌شد، کف اتاق پر از آشغال تخمه بود. گاهی عمه و پسرانش حسین و اصغر هم می‌آمدند منزل منصورخانم. حالا به غیر از دخترعمه منصور، خواهرش اكرم هم شوهر کرده بود وعمه به غیر از حسین و اصغر، کسی را کنار خود نمی‌دید. البته هربار که می‌آمد، با آن لحن مهربان، کنار حسین، می‌گفت: « پروانه جان، عروس خوبم، خیلی دلم برات تنگ شده.‌» من سرخ می‌شدم و زیرچشمی به حسین نگاه می‌کردم. او هم سرخ می‌شد و از اتاق بیرون می‌رفت. حسین در اداره گمرک تهران به عنوان انباردار کار می‌کرد. کار انبارداری را فقط به آدم‌های خاطرجمع و دست پاک می‌دادند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣9⃣ حسین خیلی جا افتاده‌تر از سنش بود. اگرچه ۹ سال از من بزرگ‌تر بود. در دلم مهری نسبت به او ایجاد شده بود. این مهر از ایمان او بود یا از تلاش او یا از آشنایی دیرینه از کودکی یا تعریف‌های آقا و مامانم یا زمزمه‌های مهربانانه عمه از دیرباز یا... نمی‌دانم. هرچه بود، فکر می‌کردم مرد آینده‌ی زندگی من حسين است. اما نمی‌دانستم که او هم به من همین احساس را دارد یا نه. از فرط نجابتی که داشت، نه حرفی میزد و نه عکس‌العملی نشان می‌داد. سرش را پایین می‌انداخت و سرخ می‌شد و همین سرخ شدن، مهرش را به دلم بیشتر می‌کرد. پس از مدتی عمه با حسین و اصغر به تهران رفتند. حسين توی خیابان، جوادیه در منطقه محروم و فقیرنشین تهران یک اتاق اجاره کرده بود. عمه دعوتمان کرد. عصر به تهران رسیدیم. حسین هم پیش پای ما رسید و صدای اذان می‌آمد، بلافاصله رفت، وضو گرفت و نمازش را خواند. خیلی خوشم آمد. بعد از نماز با اشاره‌ی عمه، از کبابی سر کوچه، چند سیخ کوبیده گرفت. چون میهمان عمه بودیم، عروس گلم و از این حرف‌ها بهم نگفت. می‌دانست حسین خجالت می‌کشد و نمی‌خواست حرفی بزند که حسین مجبور شود، برود. آن روز یکی از شیرین‌ترین روزهای زندگی‌ام بود. وقتی برگشتیم، گفتند، حسین به خدمت سربازی رفت. رفت و غمی پنهان گوشه‌ی دلم نشست. محل خدمت حسین تیپ هوابرد شیراز بود؛ که اتفاقا دایی‌ام که اسم او هم حسین بود، در آن تیپ به عنوان استاد چتربازی به سربازان آموزش می‌داد. ما که حسین را نمی‌دیدیم‌‌. اما وقتی دایی حسین می‌آمد، از اخلاق، تواضع و صبوری حسین، در محیط سخت و طاقت فرسای سربازی برای مادرم تعریف می‌کرد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣9⃣ دایی گفته بود: « وقتی سربازان رو با چتر از داخل هواپیما هل میدم نوبت حسين که میشه، دلم نمیاد. حسین خیلی جدی قبراق و آماده جلوی درب می‌ایسته و میگه بپرم، میگم بسم الله. از هواپیما که رها می‌شه، میون زمین و آسمون برام دست تکون میده، بعد چترش رو باز می‌کنه. فاصله حسین با همه سربازان تیپ هوابرد شیراز، فاصله زمین تا آسمونه. » وقتی دایی‌ام از شهامت و اخلاق و مردانگی حسین خاطره می‌گفت، سیمای نجیبش به خاطرم می‌آمد و بیشتر دلتنگش می‌شدم. بیش از یک سال بود که به سربازی رفته بود ولی خبری از مرخصی نبود. کم کم داشت قیافه اش از یادمان می رفت که به همدان آمد. اما تنها همان یک بار بود و تا پایان خدمت به مرخصی نیامد. پدرم از سرویس که آمد، صدای یک نوزاد، سردی و سکوت خانه ما را شکست. دومین برادرم رضا، چراغ خانه‌مان را روشن‌تر کرد. حالا مادرم سه دختر و دو پسر داشت اما توی خانه حرف از حسین بود. حتی مامانم برای او گریه می‌کرد و نامه می‌نوشت. برای سلامتی‌اش صدقه کنار می‌گذاشت. ولی آقام خونسرد و تودار بود و می‌گفت: « حسین هیچش نمیشه، چون مرده. » و برای دل قرصی مامان، خاطرات کودکی تا نوجوانی حسین را برایمان مرور می‌کرد: « یه شب از سرویس اومدم. حسین هفت ساله بود، بهش گفتم این یه قرون رو بگیرو برو ماست بخر. توی اون وقت شب، همه جا بسته بود، الا همون دكان بقالی که حسین باید می رفت. حسین رفت و با یه کاسه ماست برگشت. انگشت به ماست زدم و گفتم ترشه، برو پسش بده. از سرما می‌لرزید و بغض کرده بود. خواهرم در گوشی بهش گفت: " حسین برو، اگه نری، دایی فکر می‌کنه که مرد نیستی. " حسین کاسه ماست رو برد، پس داد. اومد اما گریه‌اش گرفته بود. یه قرون رو به خودش هدیه کردم و گفتم می‌خواستم امتحانت کنم که قبول شدی... . » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣9⃣ « حسین جاهای دیگه امتحانات بزرگ تری داد؛ که برای من که داییش هستم درس بود. حسین که پارکابی من شد، بار افتاد و شمال رفتیم. کنار دریا ماهی ریخته بود. گفتم حسین از این ماهی‌ها که امواج به ساحل آورده، چند تا بیار کباب کنیم. خیلی جدی گفت مگه این ماهی‌ها حلالن؟ گفتم آب، دریا و ماهی همه مال خداست مال کسی نیست که ما دزدیده باشیم. گفت ولی ما که با زحمت خودمون اونا رو صید نکردیم، شاید سهم ماهیگیرها باشن نه مال ما. این تقوای حسین بود و اما شجاعتش؛ به خرمشهر رفتیم بار رو توی گاراژ خالی کردیم که با گاراژدار که یه عرب بود، دعوام شد. توی یه چشم به هم زدن، چهار پنج نفر گرفتنم زیر مشت و لگد. فکر نمی‌کردم از اون زیر، زنده بیرون بیام. ناله و داد و هوار می.کردم. عربا هم میزدن و گوششون بدهکار نبود که حسین به دادم رسید و با بیل به جونشون افتاد. همه شونو درو کرد. اگر حسین نبود، زیر دست و پاشون له می‌شدم. لباس‌هام رو تکوندم و خون رو از لب و دهنم پاک کردم و پرسیدم زبل خان، بیل از کجا آوردی؟ گفت از زیر یکی از کمپرسی‌ها. » پدرم از تقوا و شجاعت حسین تعریف می‌کرد و مرا به یاد روزی می انداخت که محو نماز خواندنش شدم. کم کم معنی دوست داشتن را می‌فهمیدم. خواستگارها پاشنه در را ول نمی‌کردند، بیشترشان پولدار و آدم‌های اسم و رسم‌دار بودند. از گاراژدار و راننده کامیون تا کارمند و بازاری. سرآمد آنها که خیلی سمج بود، پسر یک خان معروف بود که گاراژ، ملک، باغ، مغازه و حیاط بزرگ را یک جا باهم داشت. ما رفت و آمد دوری با آنها در ایام عید داشتیم. و آرزو می کردیم که عید برسد و برویم حیاط زیبای‌شان را تماشا کنیم. به جای سگ، گرگ جلوی درب بزرگ حیاط بسته بودند و به اصطلاح پول‌شان از پارو بالا می‌رفت. پدرم به این وصلت راضی بود. اما مادرم می‌گفت: « این پول و پله، پروانه رو خوشبخت نمی‌کنه. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣9⃣ من در اتاق بغلی فالگوش ایستاده بودم و می‌شنیدم که مادرم می‌گفت: « داماد من حسینه. حسین همه جوره، تیکه تن ماست. » و پدرم جواب می‌داد: « حسین پسر خوبیه، خواهرزادمه، بزرگش کردم، هیچ مشکلی نداره، اما دست و بالش خالیه. » و مامانم صدایش را بلندتر می‌کرد: « دو رکعت نماز حسین به یه دنیا پول می‌ارزه، من راضی به وصلت با غریبه‌ها نیستم. اصلا جواب خواهرت رو چطور می‌خوای بدی؟ می‌خوای بگی که برای پول، پروانه رو دادم به غریبه‌ها؟! » پدر سکوت می‌کرد و من از این سکوت خوشحال می‌شدم. حیا می‌کردم که نظرم را بگویم، فقط خواستگارها را بی‌محل می کردم و مامان خودش می‌فهمید که نظر من فقط حسین است. البته این علاقه دو طرفه بود. این موضوع را بعدها از زبان حسین شنیدم.¹ کلاس سوم راهنمایی بودم که با مامان به حمام خیابان شهناز رفتیم. برای مامان کیسه می‌کشیدم که ناگهان حس کردم چیزی مثل روشوره - سفیدآب - زیر کیسه گیر کرد. ولی سفیدآب نبود، دو تا غده‌ی سربسته بود که خیلی ناراحتم کرد. به خانه برگشتم. حال عمومی مامانم خوب نبود، مرتب بی‌حال می‌شد. به دایی حسین در تهران اطلاع دادیم. دایی پرفسور شمس را که جراح معروفی بود با خودش به همدان آورد. پرفسور شمس معاینه کرد. به دایی آهسته چیزی گفت و رفت. نمی‌دانم چه حرفی بین‌شان ردوبدل شد اما مامان فهمید. گریه‌اش گرفت و گفت: « داداش بگو که شیرپنجه² گرفتم. دیدی به درد بی‌درمان دچار شدم؟ دیدی؟ » ___ ۱. بعد از ازدواج شوخی می‌کرد و این شعر قدیمی را با لهجه‌ی همدانی می‌خواند: « دختر آدایمِه ماخام نیمیدن بِشُم نیمی‌دانَم چه گِلی بیَلَم سِرُم » یعنی: دختر دایی‌ام رو می‌خوام اما بهم نمی‌دن. نمی‌دانم چه گِلی به سرم بذارم. ۲. سرطان ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣9⃣ دایی به تهران برگشت. آقام همچنان در سفر بود. حسین هم که دستمان را می‌گرفت تازه از خدمت آمده بود و در گمرک تهران به عنوان انباردار، سه شیفته کار می‌کرد. مامانم دل گرفته و تنها، برای خانم‌ها از مریضی‌اش تعریف کرده بود. گفته بودند: « برو تهران. همدان دوا و دکتر درست و حسابی نداره. » چند روز بعد دایی حسین از تهران خبر داد که پرفسور شمس گفته: « خانم بیاد عملش کنم. » مامان داشت آماده رفتن می‌شد که آقام از سفر رسید. تو سرش زد. مامان را خیلی دوست داشت و چون خواست هم به خودش، هم به او دلداری بدهد، گفت: « ناراحت نباش، هر چقدر خرج عمل و دوا بشه، میدم. فقط غصه نخور. به خدا توکل کن. » آقام با اینکه راننده بیابان بود و شش کلاس بیشتر درس نخوانده بود، فهم بالایی داشت. تمام سختی هایی که در سفر می‌کشید، به خاطر مامان و ما بود. مامان را برداشت و برد پیش پرفسور شمس. همان وقت، حسین هم خبردار شد و چون دایی حسین برای جنگ به " ظُفّار " ¹ رفته بود، همه کارهای مادرم به دوش حسین افتاد. مامان را عمل کردند و شیمی درمانی شروع شد. من به خاطر درس و مدرسه نمی‌توانستم به تهران بروم. اما تمام حواسم به مامان بود. البته دایی حسین قبل از رفتن به مأموریتی خارج از کشور به حسین گفته بود، من تا ۱۲ روز دیگر برمی‌گردم و آبجی را می‌برم مشهد برای زیارت. دکتر شمس هم بعد از عمل و شیمی درمانی به پدرم گفته بود: « عمل خانم شما خوب جواب داد. تضمین می‌کنم تا ۲۰ سال دیگه راحت زندگی کنه. » با شنیدن این خبر آقام خوشحال و ذوق زده رفت و یک دست النگوی ۶ تایی به عنوان هدیه برای مامان خرید و داشت همه چیز خوب پیش می رفت که خبر رسید، دایی در ماموریت کشور عمان، فوت کرده است. _______ ۱. ظفّار، بخشی از کشور عمان که به دستور شاه، یگان‌هایی از ارتش برای ماموریت به آنجا گسیل شدند‌. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣0⃣1⃣ عده‌ای می‌گفتند: « توی ماشین بوده، تصادف کرده. » عده‌ای هم می‌گفتند: « هواپیماشون رو زدن. » قرار شد خبر مرگ دایی را به مامان ندهند چرا که شنیدن خبر مرگ دایی حسین برای مامان یک جور مردن بود. خیلی به دایی علاقه داشت. ما که کوچک بودیم، برایمان گفته بود: « دایی شما، عزیز دردونه خونواده بود، پدربزرگ و مادربزرگ تا ۷ سالگی موهای سرش رو کوتاه نکردن، تا به کربلا بردن و به وزن موهاش طلا دادن. » حالا همه مانده بودند با وجود این اندازه عشق و علاقه بین این دو، چگونه خبر مرگ برادر را به خواهر بدهند. آنها با هم مشورت کردند و گفتند: « بگیم، برادرت تصادف کرده و حالش خوب نیست و کم‌کم خودش می‌فهمه، این جوری شوک بهش وارد نمیشه. » کسی پا پیش نمی‌گذاشت بگوید تا بالاخره یکی جرئت کرد و به خیال خودش حرف را لای پنبه گذاشت و ماجرا را گفت. مامان اولش جا نخورد. همین اندازه را هم باور نکرد و گفت: « حسین ایران نیست که بخواد تصادف کنه. » خانم‌ها گفتند: « توی مأموریت خارج از کشور هم تصادف رخ میده. » مامان یکباره ترکید و با گریه گفت: « بگید چی شده؟ برادرم مرده؟! » وقتی سکوت خانم‌ها را دید، خودش را آن قدر زد که از هوش رفت. جای عمل روی سینه‌اش خون آلود شد و دوباره کارش به بیمارستان کشید و از آن روز خنده از لبانش رفت و روز به روز پژمرده‌تر شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣0⃣1⃣ ناله می‌کرد و با گریه می‌گفت: « این خونه برای ما خوش یمن نبود. از وقتی به "چاله قام دين" اومدیم روز خوش ندیدیم. از خدا می‌خوام برم پیش برادرم. » ایران، افسانه، من و برادرانم علی و رضا گریه می‌کردیم. دخترعمه منصور دلداری‌اش می داد و می‌گفت: « خانم عروس، پیش بچه ها از این حرفا نزن، دلشون می‌شکنه. » و راستی راستی دل ما می‌شکست و هر کدام یک گوشه کز می‌کردیم و ضجه می‌زدیم و چشم به راه آمد آقا بودیم که پسرعمه حسین، با جیپ از تهران آمد. مادرم را " آجی " صدا می‌کرد و با این‌که دلش آشوب و غم بود اما خودش را خونسرد نشان می‌داد. به محض این‌که رسید گفت: « آجی، از دکتر شمس وقت گرفتم، یه نسخه بریم پیشش. » مامان وقتی حسین را دید، آرام شد. اصلا وقتی حسین آمد، همه ما که از گریه چشمان‌مان سرخ شده بود، آرام شدیم. حسین ماهی یک بار مادرم را برای شیمی‌درمانی به تهران می‌برد و می‌آورد. دکتر شمس برخلاف حرف قبلی‌اش که گفته بود‌ این خانم، بیست سال دیگر زنده است به حسین گفته بود: « با این غمی که به دل این زن رسیده، به حدی وضعش بحرانی شده که یکی، دو سال بیشتر زنده نمی‌مونه. » حسين حرف دکتر را به هیچ‌کس نگفت و هربار که می‌آمد، می‌دید که مادرم ضعیف و ضعیف‌تر شده و در سی و پنج سالگی مثل پیرزن‌ها، قد خمیده و زمین گیر شده و به سختی از جایش برمی‌خیزد. حسین کوتاه نمی‌آمد و با جدیت، مامان را سوار ماشین می‌کرد و به تهران می‌برد. کار به جایی رسید که زیر بغلش را می‌گرفتیم و چند بالش پشتش می‌گذاشتیم. لگن آب می آوردیم، تا وضو بگیرد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣0⃣1⃣ یک روز داخل حیاط مشغول شستن ظرف‌ها بودیم. حسین با مادرم خداحافظی کرد؛ که یکباره دیدم مامان با پشت دست، به شیشه می‌کوبد و حسین را که در حال رفتن بود، صدا می‌زند. حسین برگشت و با تعجب گفت: « آجی جان چرا بلند شدی برات خوب نیست! » ما همه مانده بودیم که چه چیزی به پاهای رنجور مادر، توان راه رفتن داده است. رو کرد به حسین و گفت: « حسین جان، این راه رو به خاطر من این قدر نیا، جاده خطرناکه مبادا خسته باشی و توی رانندگی خوابت ببره. » مامان سفارش دیگری داشت که نخواست پیش ما بزند. به ما گفت برگردیم به حیاط. برگشتیم. از دور می‌دیدم که حسین سرش را پایین انداخته و مامان من را نشان می‌دهد. حالا آنقدر بزرگ شده بودم که می‌توانستم حدس بزنم چه می‌گویند. حسین به سمت حیاط، سر چرخاند و یک آن نگاه‌مان به هم گره خورد و بلافاصله هردو سرمان را پایین انداختیم. دقایق بعد، حسین راهی تهران شد و مامانم از همان پشت پنجره با چشم‌های خیس، بدرقه‌اش کرد. عمه خجالت می‌کشید که بگوید برای خواستگاری آمده‌ام. با اینکه سال‌ها وِرد زبانش، عروس خانم بود. اما به حرمت دایی‌ام، خیلی نجیبانه با مادرم برخورد می‌کرد. حرف که می‌زد سرش پایین بود. حسین را نیاورده بود و از طرف او یک حلقه‌ی گران قیمت و قشنگ آورده بود. عمه جوری از حسین پیش مادرم حرف می‌زد که گویی مادرم او را نمی‌شناسد. می‌گفت: « حسین مرد زندگیه، روزی سه شیفت کار می‌کنه، اهل حلال و حرومه، اهل بریز و بپاش هم نیست. » مادرم سکوت کرده بود. سکوتی که به ذائقه‌ی من، خیلی خوش نیامد. عمه، اوصاف حسین را با آب و تاب همچنان می‌شمرد و مادرم فقط گوش می‌کرد: « از قدیم گفتن، حلال‌زاده به داییش میره. حسين مثل دامُلا، دست و دل بازه، مهربونه، خونواده دوسته. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣0⃣1⃣ مادر پس از ماه‌ها، لبخندی شیرین زد. عمه که تبسم و خوشرویی را روی صورت مادرم دید، خودمانی‌تر شد و حرف آخر را زد: « همه‌ی حرفا که زدم یه طرف این حرف هم یه طرف که، حسین پروانه رو می‌خواد. » سرانجام مادرم به حرف آمد وگفت: « شاواجی، یه جور از حسین حرف میزنی انگار نه انگار خونه یکی بودیم و بچه‌هامون با هم بزرگ شدن. من به داداشت گفتم که دو رکعت نماز حسین به دنیا می‌ارزه. » عمه صورت رنگ پریده مادرم را بوسید و با لحنی امیدوارانه پرسید: « دامُلا هم که حرفی نداره، داره؟ » مادرم گفت: « من و داداشت، حسین رو از تخم دوتا چشمامون بیشتر دوست داریم ولی پروانه هنوز سن و سالی نداره ، درسم که می‌خونه. » عمه می‌دانست که پیش کشیدن سن و سال و درس، حرف دل مادرم نیست و شاید فهمیده بود که به حرمت نظر آقام، نمی‌خواهد زودی جواب مثبت بدهد. با خوشحالی گفت: « حالا این حلقه بمونه تو دست پروانه تا دامُلا از سرویس بیاد و ایشالله عقدش کنیم. » بعد بلند شد. مرا هم بوسید و حلقه را توی دستم کرد و با مهربانی گفت: « هر چی خدا بخواد همون میشه؛ و خدا تو رو برای حسین خواسته. » من هم عمه را بوسیدم و رفتم سرمشق و درسم. آقام با عقد مخالف بود. می‌گفت: « این نشانی که گوهر آورده برای ما، مثل قسم حضرت عباسه، پروانه تا وقتی که مامانش خوب بشه، صبر می‌کنه و بعد میره خونه حسین. » حسین از انبار گمرک رفته بود و در تولید دارو کار می کرد. اما همیشه به خاطر مادرم یک پایش همدان بود. همچنان نامزد مانده بودیم که برای اولین بار حرف‌های شخصی با من زد. می‌خواست با من اتمام حجت کند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم