بی غم عشق تو صد حیف ز عمری که گذشت!
بیش از این کاش گرفتار غمت میبودم!
#یاایهاالعزیز #سلام_یامهدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
من زیر خرج زندگیام ماندهام حسین
ما بچه رعیتیم و تو اما توانگری
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🥀دل ڪہ هوایے شود، پرواز است ڪہ آسمانیت مے ڪند
و اگر بال خونیـن داشتہ باشے
دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مے گیرد
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸 جمله پایانی آخرین نامه شهید علیرضا کریمی
🔹 انگار ما رو به کربلا دعوت کرده
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #خداحافظ_سالار
زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #خداحافظ_سالار زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه
قسمتهای ۹۶ تا ۱۰۰ کتاب زیبای خداحافظ سالار
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 1⃣0⃣1⃣
ناله میکرد و با گریه میگفت:
« این خونه برای ما خوش یمن نبود. از وقتی به "چاله قام دين" اومدیم روز خوش ندیدیم. از خدا میخوام برم پیش برادرم. »
ایران، افسانه، من و برادرانم علی و رضا گریه میکردیم. دخترعمه منصور دلداریاش می داد و میگفت:
« خانم عروس، پیش بچه ها از این حرفا نزن، دلشون میشکنه. »
و راستی راستی دل ما میشکست و هر کدام یک گوشه کز میکردیم و ضجه میزدیم و چشم به راه آمد آقا بودیم که پسرعمه حسین، با جیپ از تهران آمد. مادرم را " آجی " صدا میکرد و با اینکه دلش آشوب و غم بود اما خودش را خونسرد نشان میداد. به محض اینکه رسید گفت:
« آجی، از دکتر شمس وقت گرفتم، یه نسخه بریم پیشش. »
مامان وقتی حسین را دید، آرام شد. اصلا وقتی حسین آمد، همه ما که از گریه چشمانمان سرخ شده بود، آرام شدیم. حسین ماهی یک بار مادرم را برای شیمیدرمانی به تهران میبرد و میآورد. دکتر شمس برخلاف حرف قبلیاش که گفته بود این خانم، بیست سال دیگر زنده است به حسین گفته بود:
« با این غمی که به دل این زن رسیده، به حدی وضعش بحرانی شده که یکی، دو سال بیشتر زنده نمیمونه. »
حسين حرف دکتر را به هیچکس نگفت و هربار که میآمد، میدید که مادرم ضعیف و ضعیفتر شده و در سی و پنج سالگی مثل پیرزنها، قد خمیده و زمین گیر شده و به سختی از جایش برمیخیزد. حسین کوتاه نمیآمد و با جدیت، مامان را سوار ماشین میکرد و به تهران میبرد. کار به جایی رسید که زیر بغلش را میگرفتیم و چند بالش پشتش میگذاشتیم. لگن آب می آوردیم، تا وضو بگیرد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 2⃣0⃣1⃣
یک روز داخل حیاط مشغول شستن ظرفها بودیم. حسین با مادرم خداحافظی کرد؛ که یکباره دیدم مامان با پشت دست، به شیشه میکوبد و حسین را که در حال رفتن بود، صدا میزند. حسین برگشت و با تعجب گفت:
« آجی جان چرا بلند شدی برات خوب نیست! »
ما همه مانده بودیم که چه چیزی به پاهای رنجور مادر، توان راه رفتن داده است. رو کرد به حسین و گفت:
« حسین جان، این راه رو به خاطر من این قدر نیا، جاده خطرناکه مبادا خسته باشی و توی رانندگی خوابت ببره. »
مامان سفارش دیگری داشت که نخواست پیش ما بزند. به ما گفت برگردیم به حیاط. برگشتیم. از دور میدیدم که حسین سرش را پایین انداخته و مامان من را نشان میدهد. حالا آنقدر بزرگ شده بودم که میتوانستم حدس بزنم چه میگویند. حسین به سمت حیاط، سر چرخاند و یک آن نگاهمان به هم گره خورد و بلافاصله هردو سرمان را پایین انداختیم. دقایق بعد، حسین راهی تهران شد و مامانم از همان پشت پنجره با چشمهای خیس، بدرقهاش کرد.
عمه خجالت میکشید که بگوید برای خواستگاری آمدهام. با اینکه سالها وِرد زبانش، عروس خانم بود. اما به حرمت داییام، خیلی نجیبانه با مادرم برخورد میکرد. حرف که میزد سرش پایین بود. حسین را نیاورده بود و از طرف او یک حلقهی گران قیمت و قشنگ آورده بود. عمه جوری از حسین پیش مادرم حرف میزد که گویی مادرم او را نمیشناسد. میگفت:
« حسین مرد زندگیه، روزی سه شیفت کار میکنه، اهل حلال و حرومه، اهل بریز و بپاش هم نیست. »
مادرم سکوت کرده بود. سکوتی که به ذائقهی من، خیلی خوش نیامد. عمه، اوصاف حسین را با آب و تاب همچنان میشمرد و مادرم فقط گوش میکرد:
« از قدیم گفتن، حلالزاده به داییش میره. حسين مثل دامُلا، دست و دل بازه، مهربونه، خونواده دوسته. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 3⃣0⃣1⃣
مادر پس از ماهها، لبخندی شیرین زد. عمه که تبسم و خوشرویی را روی صورت مادرم دید، خودمانیتر شد و حرف آخر را زد:
« همهی حرفا که زدم یه طرف این حرف هم یه طرف که، حسین پروانه رو میخواد. »
سرانجام مادرم به حرف آمد وگفت:
« شاواجی، یه جور از حسین حرف میزنی انگار نه انگار خونه یکی بودیم و بچههامون با هم بزرگ شدن. من به داداشت گفتم که دو رکعت نماز حسین به دنیا میارزه. »
عمه صورت رنگ پریده مادرم را بوسید و با لحنی امیدوارانه پرسید:
« دامُلا هم که حرفی نداره، داره؟ »
مادرم گفت:
« من و داداشت، حسین رو از تخم دوتا چشمامون بیشتر دوست داریم ولی پروانه هنوز سن و سالی نداره ، درسم که میخونه. »
عمه میدانست که پیش کشیدن سن و سال و درس، حرف دل مادرم نیست و شاید فهمیده بود که به حرمت نظر آقام، نمیخواهد زودی جواب مثبت بدهد. با خوشحالی گفت:
« حالا این حلقه بمونه تو دست پروانه تا دامُلا از سرویس بیاد و ایشالله عقدش کنیم. »
بعد بلند شد. مرا هم بوسید و حلقه را توی دستم کرد و با مهربانی گفت:
« هر چی خدا بخواد همون میشه؛ و خدا تو رو برای حسین خواسته. »
من هم عمه را بوسیدم و رفتم سرمشق و درسم. آقام با عقد مخالف بود. میگفت:
« این نشانی که گوهر آورده برای ما، مثل قسم حضرت عباسه، پروانه تا وقتی که مامانش خوب بشه، صبر میکنه و بعد میره خونه حسین. »
حسین از انبار گمرک رفته بود و در تولید دارو کار می کرد. اما همیشه به خاطر مادرم یک پایش همدان بود.
همچنان نامزد مانده بودیم که برای اولین بار حرفهای شخصی با من زد. میخواست با من اتمام حجت کند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 4⃣0⃣1⃣
گفت:
« پروانه خانم، خوب فکر کن، هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و ما فقط یه حلقه آوردیم، شما توی خونه دایی، خیلی راحت زندگی کردی اما اگه با من زندگی کنی، خیلی سختی میکشی. »
حرفی نزدم و نپرسیدم چه سختی، سرم پایین بود. ادامه داد:
« من رابط همدان و تهران هستم، تو یه گروه انقلابی ضد شاه کار میکنم. هر آن ممکنه، گیر بیفتم، یا حتی اعدام بشم. »
چون و چرایی نداشتم. باز سکوت کردم و حسین سعی کرد به حرفم بیاورد. گفت:
« راهی که من انتخاب کردم توش راحتی و رفاه نیست این برای شما مهم نیست؟! »
یک کلمه بیشتر نگفتم:
« نه »
خودمانی شد و گفت:
« بیخودی نیست که دایی بهت میگه سالار. »
تصمیمم جدی بود. در سیمای نجیب و نورانی حسین، آیندهای بود که سعادت و خوشبختی من در آن موج میزد. ذرهای تردید نداشتم و مدت زیادی بود که منتظر این اتفاق بودم. چقدر دوست داشتم، آن لحظه تمام نشود.
چند ماه بعد عمه و حسین اسبابکشی کردند و به همدان آمدند. همه فکر میکردند که او برای سروسامان دادن زندگی من به همدان آمده است. مامان به آقام اصرار میکرد که:
« تا من زندهام، پروانه رو بفرست سر خونه و زندگیش، حسین هم از این دربه دری نجات پیدا کنه. »
بالاخره آقام قبول کرد و به عمه پیغام داد که:
« گوهرجان بيا دست عروست رو بگیر و ببر اما خیلی خودت و حسین را به زحمت ننداز. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم