eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
دردِ فـراق آمد و عشق از دلـم نـرفت! ای روزگـار سیـلی محکمتـری بـزن..! @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
و اگر بپرسند کجا دلت شکست؟ خواهم گفت: آنجا که دیدم دیگران را، شراب وصل دادی و مرا در فراق سوزاندی...😔 🖤 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
حرفی بزن به لهجه‌ی باران که مدتی‌ست این بغض کهنه منتظر یک اشاره است شهید محمد عبدالکریم علی🌷 حزب الله صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📝 شهید صفرعلی قاسمی‌راد ای مردم عزیز! ما از روی ریا و برای پول و مقام به جبهه نرفتیم. این را بدانید هدف همه‌ی شهدا امام حسین(ع) است. من اینجا می‌گویم و می‌نویسم که اگر خودمان به کربلا نرفتیم، شما به‌جای ما این قبر شش‌گوشه‌ی امام حسین(ع) را زیارت کنید. کربلا در وصیتنامه شهدا @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣2⃣1⃣ حسین وهب را بغل گرفت و گفت: « پروانه نمی‌دونی چقدر مردم آواره دیدم که از قصرشیرین فرار می‌کردن و آواره کوه و بیابون بودن. نه ماشین داشتن که باهاش مسیر ۳۵ کیلومتری قصرشیرین به سرپل ذهاب رو بیان و نه فرصتی که اسباب واثاثیه‌شون رو جمع کنن. بچه‌ها از گرسنگی و تشنگی و سرمای شب توی بیابون‌ها می‌مردن. بعثی‌ها، هم به اموال مردم تعدی کرده بودن و هم به ناموسشون. ما امکانات جنگیدن نداشتیم. اونا با تانک می‌آمدن و ما با ژ.3 مقابل‌شون بودیم. تقریبا همه‌ی اعضای شورای فرماندهی سپاه همدان رو تو پاسگاه مرزی " تیله کوه " به اسارت درآوردن و من شاهد صحنه‌ی تلخ اسارت‌شون بودم. قصرشیرین که سقوط کرد، برای دفاع از سرپل ذهاب، با بیست، سی نفر از بچه‌های سپاه همدان، عقب اومدیم. بعثی‌ها پشت سر ما، می‌اومدن و خیلی زود به ورودی شهر رسیدن. کنار پمپ بنزین با اونا درگیر شدیم. اما زورمون نرسید وارد شهر شدن. اهالی سرپل ذهاب، فرصت بیشتری از مردم قصرشیرین برای فرار داشتن. اونا به شهرهای عقب‌تر مثل كرند رفته بودن و شهر، خالی از سکنه بود. فقط ما بیست سی نفر بودیم و در مقابل‌مون ده‌ها تانک که تا ساختمان سپاه سرپل ذهاب اومده و آرم بزرگ سیاه رو که روی دیوار نقاشی شده بود، با تیر مستقیم زدن. غيرت‌مون به جوش اومد. تانک‌ها رو عقب زدیم و متجاوزین از شهر فرار کردن. روی ارتفاعات مشرف به شهر مستقر شدن. روی دو ارتفاع بلند به نام.های قراویز و بازی دراز. بچه‌های سپاه تهران تو " بازی دراز " با اونا می‌جنگیدن و ما در قراویز. تعدادی شهید دادیم اما زمین‌گیرشون کردیم، تا نیروهای کمکی رسیدن. وقتی به سرپل ذهاب برگشتیم، درب همه خانه‌ها باز بود. و سقف بسیاری از خانه‌ها ويران. وسایل زندگی اونا از همه نوع دست نخورده باقی مونده بود. مردم سرپل جونشون رو از معرکه به در برده بودند ولی اموالشون رو نه. پس از چند روز جنگیدن، غذایی برای خوردن نداشتیم توی پارگینگ یکی از خونه‌ها، چند جعبه نوشابه بود. مقداری نون خشک پیدا کردیم و با نوشابه خوردیم و یادداشت نوشتیم که این آدرس ماست که اگه صاحباش برگشتن، پولش رو بدیم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣2⃣1⃣ حسین آن چه را که دیده بود، هنرمندانه شرح داد. تا جایی که یادم رفت از مریضی وهب بگویم. با او هم داستان شدم: « طفلی، بچه‌های بی‌مادر! » و حسین آه کشید: « صحنه‌هایی دیدم که نمی‌تونم بگم. » و آماده رفتن شد. پرسیدم: « کجا با این عجله؟ » جواب داد: « به جبهه سرپل ذهاب که اسمش شده، جبهه همدان. » و لبخندزنان گفت: « محمد بروجردی فرمانده منطقه غرب، یه اسم هم برا من گذاشته. فکر می‌کنم از شاهکوهی بهتر باشه. » با اشتیاق پرسیدم: « چی؟ » گفت: « همدانی » زمستان سال ۵۹، حسین به سرپل ذهاب برگشت و ما در کنار مشکل آب و شیلنگ‌های یخ زده، قطعی برق هم داشتیم. اداره برق از روی تیری به ما برق داده بود که ظرفیت مناسبی نداشت. دائم برق قطع و وصل می‌شد. وسیله‌ی برقی قابل استفاده نبود و خانه از سرما شده بود، زمهریر. دیگر توش و توان نداشتم وهب را ببرم دکتر. شب‌ها چند پتو روی خودمان می‌کشیدیم اما حریف سرما نمی‌شدیم. رگ غیرت عمه از این وضعیت، جنبید. به اداره برق رفت و از آنها خواست که مشکل برق را حل کنند. و خیلی زود کارگران اداره برق، تیر برق جداگانه‌ای جلوی خانه نصب کردند و برق، دیگر قطع نشد. عمه گرما را به خانه‌ام آورد ولی از پیش ما رفت. او مجبور شد به خاطر پسر دومش اصغرآقا، به تهران برگردد و من دوباره تنها شدم. روزهای پایانی سال، حسین که مسئول تدارکات سپاه همدان بود. از جبهه برگشت و خبرداد، یک جوان اصفهانی به همدان آمده و به عنوان فرمانده سپاه استان معرفی شده است. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣2⃣1⃣ گفت: « همان دانشجویی است که هنگام ورود امام به بهشت‌زهرا با او آشنا شده و اسمش " محمودشهبازی " است و گوشه‌ای از سوابقش را این گونه برشمرد: « عضو شورای فرماندهی ستاد مرکزی سپاهه و از دانشجویان فاتح لانه جاسوسی آمریکاس. سال گذشته تعدادی از جاسوسان آمریکایی رو برای پنهان کردن به همدان آورد. یه پا مُلاس، ولی بدون عبا و عمامه. معلم قرآنه و استاد نهج البلاغه‌اس. » به شوخی گفتم: « پس با این سطح علمی، چرا نرفته حوزه علمیه؟ » با جدیت پاسخ داد: « شک ندارم که سپاه رو مثل حوزه علمیه می‌کنه. » چند روز بعد همین فرمانده جوان را به خانه آورد. باوجود فاصله سنی نُه ساله با او، به قدری در این چند روزه، با هم خودمانی و رفیق شده بودند، گویی که سال‌هاست با هم بوده‌اند. محمود با لهجه شیرین اصفهانی با حسین شوخی می‌کرد و حسین با لهجه‌ی غلیظ همدانی سربه سر او می‌گذاشت و من چه می‌دانستم که این دو در آینده، پاره‌ی تن هم خواهند شد. اگر یک روز او را نمی‌دید دلتنگش می‌شد. می‌پرسیدم: « مگه این جوان با بقیه چه فرقی داره که تو رو مجذوب خودش کرده؟ » می‌گفت: « همه چیز در او جمع شده؛ از حسن رفتار و هوش سرشار تا قدرت نفوذ در دل‌ها. و تدبیر و تسلط بر کار تا خلاقیت و ابتکار با یک سیمای نورانی و شب‌زنده‌دار که مغناطیسش هر کسی را به سمت خود جذب می‌کنه. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣2⃣1⃣ خندیدم: « حالا این آقا مجرده یا مثل تو زن و بچه داره؟ » - « مجرده اما تموم بچه‌های سپاه، اهل‌بیت اون شدن و دعوا دارن که اونو ببرن خونه‌هاشون. » حسین راست می‌گفت، این شیفتگی نسبت به فرمانده‌ی جوان نه فقط در او بلکه در همه‌ی بچه‌های سپاه بود و من همین تعریف و تمجیدها را از زبان خانم " حاج محمد سماوات " هم شنیدم.. حاج محمد سماوات، یک بازاری متمول، پیش از انقلاب بود که برخلاف بیشتر بچه‌های سپاه، دستش به دهانش می‌رسید. اما همه‌ی زندگی و داشته خود را پای انقلاب و سپاه آورده بود. حقوق بچه‌های سپاه را او می‌داد. برای متأهل‌ها دو هزار و دویست تومان در هر ماه که همین را هم بچه‌های سپاه برای خود زیاد می‌دانستند. حسین می‌گفت که: « عده‌ای از متأهل‌ها حقوق نمی‌گیرن و بیشتر مجردها نه تنها حقوق نمیگیرن بلکه به صندوق مالی حاج آقا سماوات کمک ماهیانه هم می‌کنن و هر روز صبح، همه پشت سر فرمانده جوان، سرتاسر سپاه رو جارو می‌زنن و تمیز می‌کنن. این فرمانده جوان، خانه‌ی دل همه رو آباد کرده. » فرمانده‌ی جوان به حسین دوتا هدیه داده بود؛ یکی کتاب " پرواز در ملکوت " با یک یادداشت صمیمانه که برای او نوشته بود و یک انگشتری با یک نگین سرخ که حسین همیشه به یاد او باشد. اوضاع داخلی کشور، نابسامان و مسئولین ناهماهنگ بودند. دشمن خارجی از مرزها می‌آمد و شهرها را یکی پس از دیگری می‌گرفت و رئیس جمهور به جای هماهنگ کردین ارتش و سپاه برای مقابله با دشمن خارجی، ساز مخالف میزد و بر طبل اختلاف می‌کوبید. حسین از این آقای رئیس جمهور، بیزار بود. وقت عصبانیت نرمی گوشش سرخ می شد و می‌گفت: « قراره که رئیس جمهور برای دومین بار به همدان و سپاه بیاد، بار اول که برخوردش با بچه‌های سپاه همدان خیلی تحقیرآمیز بود اما بعید می‌دونم که محمود شهبازی بزاره بنی‌صدر بیاد داخل سپاه. این مردک مایه ننگ ما همدانی‌هاس. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣3⃣1⃣ آن روز، مردم شهرچند پشته توی خیابان‌ها برای دیدن بنی صدر صف کشیده بودند و چون قرار بود اول در محل منزل پدری‌اش برای مردم صحبت کند، ما به آنجا رفتیم. وهب را پیش خواهرم، ایران گذاشتم. حسین یک کلت کمری بهم داد که جزو تیم امنیتی بخش خواهران در طبقه بالای ساختمان باشم. هرآینه ممکن بود در یک حیله‌ی خودساخته، دستی روی ماشه‌ای برود. بنی صدر را بکشد و از او بت بسازد. بتی که قرار بود تمام قد، مقابل امام، عَلم شود. سخنرانی بنی صدر در خیابان تختی منزل پدری‌اش بی‌حادثه به خیر گذشت. اگرچه او بذر فتنه را پاشید و به بهانه‌ی صحبت صریح و بی.واسطه با ملت، به تضعیف جایگاه رهبری، مجلس و نخست وزیر منتخب مجلس - محمد علی رجایی - پرداخت و بعد به طرف سپاه رفت. دل من مثل سیروسرکه می جوشید که مبادا اتفاقی بیفتد. چون حسین از محمود شهبازی شنیده بود که دروازه سپاه را روی بنی‌صدر می‌بندیم. بنی صدر تا نزدیکی سپاه رفت و چون مُخبرانش خبر داده بودند که شرایط برای ورود او به سپاه فراهم نیست، برگشت. چند ماه بعد، مجلس رأی به عدم کفایت سیاسی بنی صدر به عنوان رئیس جمهور داد. او از کشور گریخت و جریان نفاق که تا آن روزها، زیر نقاب بود، آشکار شد. منافقین دست به اسلحه بردند و دور ترورهای کور مردم آغاز شد. مردمی که فقط جرمشان اعتقاد به نظام و رهبری امام بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم