eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام مهربانم... حیف از این آقا که بی یاور میان ما رهاست بر دلش هر دم هجوم غصه ها و اشک هاست خوش به حال آنکه با اخلاص گردد نوکرش بر لبش گوید دمادم حضرت مهدی کجاست.. اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹 صلی الله علیک یا ابا عبدالله 🌹 از عبد رو سيه به سوی نور السّلام از اين سکون به وادی پُرشور السّلام روحی فداک حضرٺ عشق آفرين حسين_ع صبحم به نامتان ز رهِ دور السلام @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
خوشا آنان که وقت دادن .. به جای گریه و رفتند... نگردیدند هرگز گرد باطل را پسندیدند و رفتند @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⬆️⬆️ جملاتی از شهید شوشتری🌷 " دیروز از هر چه بود گذشتیم و امروز از هر چه بودیم!!! آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز!!! دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود!!! جبهه بوی ایمان می‌داد و اینجا ایمانمان بو میدهد!!! الهی: نصیرمان باش تا بصیر گردیم!!! بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم!!! و آزادمان کن تا اسیر نگردیم.!!! " 📎هدیه به روح شهید بزرگوار صلوات🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب زندگینامه جانباز شهید محمدعلی رنجبر @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣1⃣ من که از این حرف‌ها زیاد چیزی سرم نمی‌شد، بچه بودم. برای خودم خیلی فرقی نمی‌کرد، اما مادر محمد علی گفت: « ما دوست داریم عروس‌مان لباس سفید بپوشد. » برادرم داماد عمه‌ام بود. عمه گفت: « من راضی‌اش می‌کنم بپوش. » من اصلا نظر ندادم؛ چون رویم نمی‌شد. توی روستا بزرگ شده بودم و هنوز یک هفته نشده، قرار بود عروسی‌ام توی شهر باشد. شب که عاقد آمد خطبه بخواند موقع امضا کردن دفتر، دستم از زیر چادر بیرون آمد و برادرم دستکش‌های سفید لباسم را دید. خیلی منقلب شد. هیچ‌کس فکر نمی‌کرد این قدر ناراحت و عصبی بشود. رفت بیرون و شروع کرد داد و بیداد. گریه می‌کرد و توی سر خودش می‌زد که: « چرا این کار رو کردین من این طوری پیش شهدا کم میارم. من به شهدا قول دادم؛ حالا خواهر خودم لباس سفید بپوشه؟ » لباس را کرایه نکرده بودیم؛ مال یکی از آشناهای محمدعلی بود که خودش آرایشگاه هم داشت. وقتی بحث و دعوا شد مهدی گفت: « خانم‌ها خودشون رو بپوشونن می‌خوام بیام توی قسمت زنانه صحبت کنم. » آمد و با صورت غمگین و صدای گرفته‌ای گفت: « خانم‌ها فکر نکنین من از روی هوا و هوس این‌ها رو میگم‌ها، ولی خودتون قضاوت کنید. شهید فولادی دم رفتن به منطقه، روی دست‌های من شهید شد. شهید طایی هم موقع شهادت آخرین جمله‌هاش رو به من گفت. بدن‌های تکه‌تکه شون رو خودم جمع کردم. وقتی خون اون‌ها این طور روی زمین ریخته و زن‌هاشون اصلا نمی‌دونن چه بلایی سر شوهرهاشون اومده چطور ما مثل قدیم‌ها مراسم مفصل و تجملی بگیریم؟ چطور دلمون بیاد خونواده خودمون هم دنبال این چیزها باشن؟ » روضه هم خواند و اشک همه را درآورد. آخرش معذرت‌خواهی کرد، اما مجلس دیگر به هم خورد و همه رفتند. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣1⃣ دیگر حاضر نبودم حتی سرم را بلند کنم؛ به خصوص که عروسی خودم بود. من تا آخر مراسم یکسره گریه کردم. توی خانه‌ی خواهر محمدعلی هم تا صبح اشک ریختم. محمدعلی دلش برایم سوخت، اما لام تا کام حرف نزد. وسط این بحث‌ها، عکاس هم رفت. تازه از مردانه عکس گرفته بود که رفت و هیچ عکسی از من با لباسم نینداخت. شاید برادرم حق داشت. ما توی شهر و عالم خودمان بودیم و آنها توی حال معنوی خودشان. فاصله بود دیگر. فکر کنم از بس برادرم اذیت شده بود، عکسی هم از لباس نماند. حتی همان آرایشگری که لباس را آورده بود، نمی‌دانم بعداً سر چی با پدرشوهرش دعوایش شده بود و او هم قیچی برداشته بود و تمام لباس را تکه تکه کرده بود. محمد علی خودش هم پاسدار بود، هیچی نگفت و حق را به مهدی داد؛ اما بقیه ناراحت شدند و گفتند: « خب می‌تونست آروم‌تر بگه و این‌قدر سروصدا نکنه. » اما محمد علی پشتش درآمد که: « ما نمی‌تونیم خودمون رو جای اون بذاریم مهدی لحظات سختی رو گذرونده. هر وقت صحنه سر بریدن دوستاش توی کردستان یادش میاد، حالش بد میشه. هر کس جای اون بود همین کار رو می‌کرد. » مهدی دو سال بعد شهید شد. بعد از عروسی رفتیم یکی از اتاق‌های خانه خواهر محمدعلی در محله آسیاباد کرمان. یکی دو ماه آنجا مهمان بودیم تا جایی را اجاره کنیم. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣1⃣ بعد از دو ماه با همان خواهرم که قبل از ما ازدواج کرده بود رفتیم خیابان منتظری و با هم یک خانه مشترک اجاره کردیم، ماهی ۱۸۰۰ تومان که نصف اجاره را آنها می‌دادند، نصف دیگرش را هم ما می‌دادیم. دو تا اتاق داشت با یک سالن بزرگ و یک آشپزخانه. هر کدام در یک اتاق ساکن شدیم. حمامش که اصلا کار نمی‌کرد. اگر آبگرمکن را روشن می‌کردیم آتش می‌گرفت. همیشه آبش سرد بود. بقیه‌ی جاهای خانه هم مشترک بود. اتاق ما خیلی بزرگ بود دو سه تا پنجره داشت؛ به همین خاطر، زمستان‌ها اصلا گرم نمی‌شد. یک بخاری کوچک داشتیم که آن را روشن می‌کردیم. وقتی می‌رسیدیم خانه، محمد علی از هفت صبح تا دوازده و عصرها هم از ساعت دو تا چهار می‌رفت سر کار. با موتور از جاده خاکی می‌رفت. زمستان خیلی سخت بود و برف و باران زیادی می‌آمد. وقتی برمی‌گشت تا بالای زانوی شلوارش خیس و گِلی بود. پاهایش از سرما یخ می‌زد. بعد از ظهرها یک قابلمه می‌گذاشتم روی بخاری تا آب گرم باشد تا پاهای گلی او را بشویم؛ شلوارش را گرم می‌کردم تا وقتی برمی‌گردد یک شلوار گرم و تمیز داشته باشد یک تکه پارچه را هم گرم می‌کردم. وقتی می‌رسید، به سختی از روی موتور پایین می‌آمد؛ چون پاهایش کرخت شده بودند. می‌نشست روی زمین و من کف پاهایش را می‌گذاشتم توی آب گرم؛ بعد خشک می‌کردم و دورش پارچه می‌پیچیدم شلواری را هم که از قبل گرم کرده بودم می‌دادم بپوشد و تازه بعد از حدود نیم ساعت، می‌توانست راه برود. يك سال در آن خانه بودیم. زمان جنگ وقتی تنها می‌ماندم می‌رفتم پیش مادرم، روستای سعدی. توی خانه وسایل زیادی نداشتم که نگرانشان باشم؛ فقط یک رادیو ضبط داشتیم که برادر محمدعلی هدیه داده بود به ما که آن را هم دزد برد. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣1⃣ بعد از يك سال که با خواهرم در یک خانه بودیم، بنیاد مسکن اعلام کرد که خانه‌های ساخته شده‌اش را واگذار می‌کند. رفتیم ثبت نام کردیم. دل‌مان می‌خواست مستقل باشیم. ۲۵ هزار تومان اولش می‌خواستند و بقیه‌اش را هم قسط بندی کردند. پول اولیه را از فروش زمینی که از پدرش به ارث رسیده بود دادیم. آن قدر زمان قسط‌ها طولانی بود که محمد علی می‌گفت: « تا زمانی که بچه‌ام چهارده سال بشه باید قسط بدم. » خیلی خوش بودیم. آن قدر با هم خوب بودیم که هر جایی می‌رفتیم یا هر کس می‌خواست ازدواج کند به ما می‌گفتند نصیحتش کنید تا مثل شما زندگی کند. اوایل زندگی خیلی خجالتی بودم. هروقت از سر کار می‌آمد خانه می‌دویدم چادر سرم می‌کردم. خب توی روستا بزرگ شده بودم و زیاد اجتماعی نبودم؛ خودمان هم که زیاد رفت و آمد نداشتیم؛ اما او مرد بود و مثل من خجالتی نبود. بعدها می‌گفت: « می‌فهمیدم اذیت میشی؛ ولی خب کاری نمی‌تونستم برات بکنم. خیلی به من سخت می‌گذشت؛ حتی یه بار اون قدر برات ناراحت شدم که گریه‌ام گرفت؛ چون به خاطر من خیلی سختی می‌کشی. » اوایل ازدواجمان حتی اصلا رویم نمی‌شد باهاش حرف بزنم. فقط سلام می‌کردم و او سعی می‌کرد به روی خودش نیاورد. اهل بگو و بخند بود؛ اما من حرفی نمی‌زدم؛ حتی توی جمع خانواده‌اش هم همیشه ساکت بودم. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم