🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
#شهیدمحمدعلیرنجبر 🕊
قسمت 7⃣1⃣
خیلی با محبت بود. به خاطر کارش گاه در ماه دوبار به تهران میرفت؛ وقتی برمیگشت امکان نداشت دست خالی برگردد. چون خودش لباسهای متنوع دوست داشت بیشتر لباس میآورد، میگفت:
« باید سر و وضعتان خوب باشد. »
طلا را زیاد دوست نداشت. فقط یک گردنبند داشتم که آن را هم وقتی روی یک لباسی قشنگ میشد، میگفت بیندازم. سادگی و آراستگی را دوست داشت. اما حسابی اهل هدیه دادن بود. همهی مناسبتها را توی سررسیدش یادداشت کرده بود؛ سالگرد تولد، ازدواج، روز مادر... من هم حواسم به اینها بود و حتی روز پاسدار بهش کادو میدادم.
اولین بارداریام خیلی سخت گذشت؛ چون دو قلو بودند و دختر. محمدعلی برایشان اسم هم انتخاب کرده بود راضیه و رضیه. خیلی بچه دوست داشت؛ اما انگار قسمت نبود. سوار ماشین بودم که توی یک دست انداز افتادیم و از بین رفتند. محمدعلی خیلی برایشان گریه کرد.
هشت ماه بعد خواهرم بچهدار شد، خودم هم دوباره باردار شده بودم. خانوادهام میخواستند خواهرم را از کرمان ببرند روستای سعدی پیش مادرم تا پیش آنها بماند و نوزادش کمی جان بگیرد. شوهرخواهرم هم جبهه بود.
سه روز بود که محمدعلی به مأموریت رفته بود. من تنها بودم. شبها یک نفر میآمد پیشم. خجالت میکشیدم با خانوادهاش رفت و آمد کنم. حوصلهام سر رفته بود. دلم میخواست از شهر فرار کنم. پس از مدتی که مادر و خواهرم گفتند حالا که تنهایی تو هم بیا، درجا قبول کردم.
موقعی که داشتم جلوی درِ خانهمان سوار ماشین میشدم، یک دفعه محمدعلی از راه رسید. حتی فراموش کرده بودم قبل از رفتن خبرش کنم یا ازش اجازه بگیرم. گفتم:
« دارم میرم سعدی. »
خاله شده بودم و خیلی ذوق خواهرزادهام را داشتم. اصلا حواسم نبود این بیچاره بعد از سه روز، خسته و کوفته آمده خانه باید تحویلش بگیرم.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
#شهیدمحمدعلیرنجبر 🕊
قسمت 8⃣1⃣
طفلک هیچی نگفت سر به زیر همینطور کنار دیوار ایستاده بود. خیلی راحت باهاش خداحافظی کردم و رفتم سوار شدم. توی این سه روزی که ندیده بودمش آن قدر دلم برایش تنگ شده بود که برایش نامه نوشته
بودم و آخرش هم این شعر را آورده بودم:
« مطمئن باش که مهرت نرود از دل من
مگر آن روز که شود خاک منزلگه من »
نامه را تا زده و گذاشته بودم روی تلویزیون. وقتی رسیدم سعدی، تازه فهمیدم چه کار کرده ام. به خودم گفتم:
" چطوری دلم اومد تنهاش بذارم؟ "
دلم برایش تنگ شد و یک دفعه تصمیم گرفتم برگردم کرمان. به مادرم گفتم:
« محمدعلی توی خونه تنهاست. »
هرچه مادرم اصرار کرد دستکم بمانم ناهار بخورم بعد بروم، قبول نکردم. رفتم سر جاده و سوار شدم و برگشتم. وقتی رسیدم جلوی در خانه، زنگ نزدم با کلید در را باز کردم، رفتم تو که غافلگیرش کنم که دیدم با همان لباس کارش خوابیده توی سرسرا. حالت صورتش مثل همان موقعی بود که ازش خداحافظی کردم. نامهام را توی دستش مچاله کرده بود. تکههایی از کاغذ هم کنار سطل زباله افتاده بود. خیلی دلم برایش سوخت رفتم دستم را گذاشتم روی پیشانیش و بیدارش کردم. چشمش را که باز کرد؛ جا خورد اما رویش را برگرداند. قهر کرده بود. گفتم:
« ببخشید که یکهو رفتم. حالا چرا نامهام رو پاره کردی؟ »
+ « برای این که فکر کردم همهش دروغه. تو اگه واقعا من رو دوست داشتی، نمیرفتی. »
- « حالا دیدی که بدو بدو به خاطر تو ناهار نخورده برگشتهام. »
بعدها وقتی توی بیمارستان بستری شده بود، بارها به من گفت:
« تو مضمون این شعر رو در تمام زندگیمون ثابت کردی. »
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
#شهیدمحمدعلیرنجبر 🕊
قسمت 9⃣1⃣
مرتضی را دو ماهه باردار بودم که برادرم شهید شد. هنوز چهلمش نشده بود که محمد علی گفت:
« برمیگردم جبهه. »
ته دلم راضی نبود، اما چیزی نگفتم. انتظار داشتم توی این موقعیت پیشم بماند؛ اما باهام حرف زد؛ از این که وقتی رفته ستاد معراج شهدای کرمان زنی را دیده که شوهرش شهید شده و توی این دنیا هیچ کس را غیر از بچههایش نداشته. میگفت:
« بچههاش متحیر و بهتزده بودن. جنازه سر نداشته؛ به همین دلیل به سختی شناساییاش کرده بودند. »
اینها را تعریف میکرد که بگوید:
« برادرت شهید شده اما شما کنار زن و بچهاش هستین. من هم باید برم؛ اگه بمونم، اسلحه افتاده برادرت روکی برداره؟ »
من هیچی نگفتم نه گفتم برو، نه گفتم نرو. مادرش بهش گفته بود:
« زنت حاملهاست، مهدی هم که شهید شده. خب یه مدت بمون تازگی داغشون بگذره بعد برو. »
اما قبول نکرد. روز چهلم برادرم، ده پانزده روز بود که رفته بود و شش ماه تمام هم جبهه ماند. من هم رفتم روستا پیش مادرم.
زمانی که جبهه بود مرتب تلفن میزد. صدایش را که میشنیدم دیگر نمیتوانستم دوریاش را تحمل کنم؛ مینشستم و گریه میکردم. وقتی میفهمید اینطوری میشوم دیگر تلفن نمیزد و نامه مینوشت. من هم جوابش را میدادم. گاهی که دوستانش وقت رفتنشان را به من خبر میدادند اگر نامهای لباسی یا خوراکی داشتم بهشان میدادم تا برایش ببرند. هیچ وقت توی نامه نمینوشتم چی لازم دارم، دلم میخواست خودش یادش باشد و همیشه هم بود. نامههایش مفصل بود و زیاد به جزئیات میپرداخت، مثلاً:
« الآن غروب شده نشستهام توی سنگر... خیلی به یادت هستم... . »
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
#شهیدمحمدعلیرنجبر 🕊
قسمت 0⃣2⃣
حواسش به همه چیز و همه کس بود. به سنتهای خانوادگی پایبند بود و حال همه را میپرسید.
یک بار دختر عمهام آمده بود پیشم و برایم هدیه آورده بود. توی نامههاش مینوشت:
« خونۀ دختر عمهات رفتی؟ کادو براش بردی؟ »
اعتقاد داشت اگر کسی هدیه آورد باید جوابش را داد. میگفت:
« با هدیه به ما احترام گذاشتهاند ما هم باید برایشان ارزش قائل شویم. »
حیف که تمام نامههایش را یک روز پاره کرد. نمیدانم چرا؟ میگفت:
« دوستشان ندارم. »
من هم توی نامههایم همه کارهایی را که کرده بودم و هر اتفاقی افتاده بود مینوشتم؛ با جزئیات کامل. میگفت:
« دستکم این طوری کمی از سختیهایی را که میکشی میفهمم. دوریات را نمیتوانم تحمل کنم ولی نامههایت خیلی خوبند؛ غروبها میخوانمشان این طوری حس میکنم دارم کمکت میکنم برایت دعا میکنم که خدا صبرت را بیشتر کند؛ کار دیگری که از دستم برنمیآید. وقتی نامههایت را میخوانم انگار کنارم هستی و داری برایم تعریف میکنی. فقط هم یک بار نمیخوانم، همه غروبها که دلتنگت میشوم میروم یک گوشهای نامهات را میخوانم و گریه میکنم. »
خیلی به هم وابسته بودیم. بین خانوادههامان معروف بودیم به زوج عاشق. به عروس و دامادهایشان میگفتند:
«مثل محمد علی و مرضیه باشید. »
همیشه ما را مثال میزدند. البته محمدعلی خوب بود؛ اما من خیلی لجباز بودم، اجتماعی نبودم و کمرو بودم و اینها عیبهای بزرگی بود. محمدعلی هم مثل همیشه گذشت میکرد و خیلی از
عیبهایم را میپوشاند.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🎬 وقتی اعمالمان را به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) هدیه میدهیم چه اتفاقی می افتد؟
#مهدویت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#در_محضر_معصومین
🔰رسول خدا صلی الله علیه وآله:
✍مَن صَلّى عَلَيَّ كُلَّ يَومٍ ثَلاثَ مَرّاتٍ، و كُلَّ لَيلَةٍ ثَلاثَ مَرّاتٍ، حُبّا بي و شَوقا إلَيَّ، كانَ حَقّا عَلَى اللّهِ أن يَغفِرَ لَهُ ذُنوبَهُ تِلكَ اللَّيلَةَ و ذلِكَ اليَوم.
🔴هرکس به عشق من، و از سر اشتیاقش به من، هر روز سه صلوات و هر شب سه صلوات بفرستد، بر خداست که گناهان آن شبانهروزش را ببخشد.
📚الدعوات، ص ۸۹.
#حدیث_روز
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊ او ایستاد پای امام زمان خویش...
💐 امروز ۱۰ آبان سالروز شهادت شهید مدافع حرم " #سعید_مسلمی " گرامی باد.
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
4_5913539448213082302.mp3
18.61M
🎙 صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار دانشآموزان و دانشجویان. ۱۴۰۲/۸/۱۰
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
19.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شمیم رحمان از یمن می آید
✊ تأتینا رائحة الرحمن من الیمن
▫️(مداحی فارسی و عربی)
🎙 حاج #میثم_مطیعی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
ای شهید
هوای دلم ابری است...
بارشی از نگاهت را میخواهم
#شهید_مدافع_حرم
#سعید_مسلمی
◻️تاریخ ولادت: ۱۳۷۰/۰۱/۱۹
◻️محل ولادت: اراک
◻️تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۰۸/۰۹
◻️محل شهادت: حلب سوریه
فرازی از #وصیت_نامه شهید
از شما عزیزان میخواهم همواره احترام به پدر و مادر و تلاش برای بالا بردن سطح علمی و رعایت ادب و اخلاق و ورزش کردن برای دفاع از اسلام را فراموش نکنید و بدانید روزی نوبت شما هم خواهد رسید و باید برای آن روز خود را آماده کنید تا بتوانید برای دفاع از اسلام و شادی دل حضرت زهرا(س) از همه چیزتان بگذرید و هیات را حفظ کنید و مراسمات به یاد ما هم باشید و روضه حضرت زهرا(س) را به یاد ما باهم بخوانید.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹کارهای اعزامش را از قبل کرده بود. یک روز زنگ زدم که سعید جان کجایی؟ گفت، من میروم پادگان و از آنجا به کمک حضرت زینب(س) میروم. فردایش ساعت دو به من زنگ زد و خداحافظی کرد. تا یک ماه به من زنگ نزد. بعد از 50- 40 روز که رفته بود از سپاه آمدند گفتند آقا سعید در یکی از روستاهای حلب محاصره شده است. ان شاءالله آزاد میشود. من سه ماه چشم به راه بودم. مدام ذکر میگفتم و متوسل میشدم که بعد از سه ماه گفتند آقا سعید را در بیابانهای حلب پیدا کردند که به همراه تعداد دیگری از همر زمانش شهید شدهاند. شهید زهره وند و آقا سعید در یک روز به شهادت رسیدند. خیلی از همرزمانش میگفتند آن روز آقا سعید جان ما را نجات داد.
🔸یک روز تلویزیون دختر کوچک سوری را نشان میداد که مجروح بود. سعید گفت اگر این بلا را سر کودکان شما بیاورند چه میکنید؟ من 12 سال از برادرم بزرگترم اما او بزرگی خاصی داشت. اخلاقش از کودکی با ما فرق میکرد. همیشه با وضو بود.
📚بخشی از گفتههای مادر و خواهر شهید مدافع حرم، #سعید_مسلمی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم