eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
299 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻#اطلاع_رسانی 📣مـراسم سـومین سـالگرد اولـین شـهید مـدافع حرم شـهرستان ملایر #شهید مدافع حرم حاج حیدر ابراهیم خانی 🎙سخنران:حجت الاسلام برقراری 🎤مداح:حاج سیاوش حیدر رضایی 📆چهارشنبه ۹۸/۱/۲۱ فروردین ماه 🕰ساعت ۱۴:۳۰ الی ۱۶ #همدان‌_ملایر_بلوار آیت الله میر شاهولد(خیابان اراک)_مسجد امام جعفرصادق(ع) @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 1⃣7⃣8⃣ یکی از آن ها حبیب مزعلی بود. در جبهه، گلولۀ آرپی جی در دستش منفجر شده و در بیمارستان طالقانی آبادان انگشتش را پیوند زده بودند. آن روز هم دستش پانسمان بود. بعد از اینکه به آن ها گفتم ناهار بمانید، او گفت: «نه. من باید برم پانسمان دستم رو عوض کنم.» گفتم: «خب اگه مشکلی نیست، بمونید. من اینجا وسایل لازم رو دارم. می خوایْد پانسمان دستتون رو عوض کنم؟» گفت: «اگه زحمتی نیست، ممنونتون می شم.» وسایل پانسمان را آوردم. پانسمان قبلی را برداشتم و شروع به شست و شوی زخم کردم. دوست حبیب از اتاق بیرون رفت. حبیب مزعلی یادی از برادرم علی کرد و گفت که از فعالیت های من و مجروحیتم خبر دارد و حجب و حیا و حجابم او را تحت تأثیر قرار داده است. او گفت که قبل از شروع جنگ قصد داشته برای ازدواج با من قدم پیش بگذارد، ولی مسئله جنگ تصمیمش را عقب انداخته است. اجازه خواست تا، اگر از نظر من اشکالی نداشته باشد، با خانواده ام درباره این موضوع صحبت کند. با شنیدن این حرف ها خیلی حالم بد شد. طوری که از شدت ناراحتی دستانم شروع کرد به لرزیدن. در حالی که به سختی پانسمان را می بستم، گفتم که اصلاً قصد ازدواج ندارم و این مسئله به طور کلی از طرف من منتفی است. بعد ها حبیب گفت: «اون روز، با عکس العمل شدیدی که تو نشون دادی، من اون قدر ترسیدم که می خواستم پا به فرار بذارم.» ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 2⃣7⃣8⃣ به رغم جواب منفی من، او همچنان پیگیر بود. بالاخره صحبت دوستان و تأیید شخصیت حبیب از طرف افراد مورد اعتماد کمی مرا در تصمیم گیری به شک انداخت. یکی از این افراد حسین طائی نژاد، دوست نزدیک علی و نامزد لیلا، بود. آنها چند ماهی بود با هم نامزد بودند. من با خودم فکر می کردم پس از ازدواج من، مادر و خواهر و برادرهایم می خواهند چه کار کنند. به توصیۀ بابا مسئولیت آنها به گردن من بود. با خودم می گفتم: «اگه قرار باشه ازدواج کنم و از اینجا برم، خونواده ام رو چی کار کنم.» بعد از چندین ماه رفت و آمد، بالاخره خانوادۀ حبیب به خانۀ ما آمدند و قرار شد ما با هم صحبت کنیم و شرایطمان را با هم در میان بگذاریم. حبیب گفت که شرطی ندارد و فقط ایمان من برایش اهمیت دارد. می گفت: «من انتظار زیادی ندارم. نمی گم این طور آشپزی کن اون طور ظرف بشور. اصلاً می تونی کار هم نکنی. دوست داشتی انجام بده، دوست نداشتی انجام نده. ولی شرایط شما رو تا حد توانم قبول می کنم.» گفتم: «شرط من اینه که از خونواده ام جدا نشم و شرط دیگه ام اینه که شما مانع جبهه رفتن من نشید.» حبیب گفت: «من الان خونه ای ندارم و می تونیم با خونوادۀ شما باشیم. جبهه هم که خودم هستم و هر وقت امکانش بود شما رو هم می برم.» گفتم: «این حرف رو برای دلخوش کردن من نزنید. تقاضای من برای جبهه رفتن هوس نیست. بعداً نگید زن و جبهه رفتن معنی نداره.» با قبول شرایط، عقد شرعی کردیم. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 3⃣7⃣8⃣ چند روز از این قضیه نگذشته بود که جهان آرا، فرمانده ی سپاه خرمشهر، در سانحۀ سقوط هواپیما به شهادت رسید و همه را داغدار کرد. سه ـ چهار ماه بعد ـ دی ماه سال 1360 ـ حبیب از منطقه به تهران آمد و با خانواده اش قرار عروسی را گذاشتیم. سر مهریه هم کمی چانه زدیم. من میگفتم مهریه باید کم باشد. حبیب می گفت مهریه باید به اندازه ای باشد که حق زن تضییع نشود. بالاخره دایی حسینی یک جلد کلام الله مجید و صد هزار تومان پول تعیین کرد و همه پذیرفتند. روز دوازده دی جشن کوچکی در اتاق ساختمان کوشک گرفتیم. همۀ فامیل پخش و پلا بودند. از خانواده ی حبیب هم فقط پدر و برادرانش با خانواده هایشان آمدند. (مادر حبیب در سال 1358 به رحمت خدا رفته بود.) از خانوادۀ ما دایی نادعلی با خانواده اش، دایی سلیم، خاله سلیمه، یکی از دوستان دایی حسینی، به اسم آقای قارونی، و در آخر پسرعموی مادرم، سیدجعفر، با خانواده اش و چند نفر از همسایه های ساختمان در این مراسم شرکت داشتند. عبدالله و خلیل معاوی هم با یک سبد گل در این مراسم حاضر شدند. در بین هدایا دسته گلِ هدیه ی عبدالله خیلی برایم عزیز بود. مهمان ها به همین چند خانواده محدود می شدند. حتی پاپا و می می هم نبودند. خیلی ها را دعوت کرده بودیم، اما نه آن ها شرایط برای آمدنشان جور بود و نه ما جا داشتیم در آن اتاق برای چند روز از آن ها پذیرایی کنیم. من چندان موافق برگزاری جشن نبودم. حتی اصرار داشتم خرید هم نداشته باشیم. اما حبیب می گفت: «درسته که جنگه و یه مقدار مشکلات مادی وجود داره، ولی وضعیت اون قدر هم حاد نیست.» ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 4⃣7⃣8⃣ من می گفتم: «الان، تو این وضعیت، خیلی چیزا برام معنایی نداره.» با تمام این حرفها خرید ازدواج ما منحصر شد به یک حلقه، به قیمت پانصد تومان، آینه و شمعدان، به قیمت هشتصد تومان، و یک دست لباس. در نهایت، هزینۀ خرید و شام عروسی روی هم به سیزده هزار تومان رسید. سه روز بعد، حبیب به منطقه رفت. بنا شد جایی را پیدا کند تا من هم پیش او بروم و زندگی مان را شروع کنیم. بعد از رفتن حبیب، زن دایی به من گفت: «ناراحت نیستی؟» گفتم: «نه. برای چی ناراحت باشم.» زندایی گفت: «الان نمی فهمی چی به چیه. یه مدتی که گذشت، می فهمی تنها موندن خیلی سخته.» گفتم: «نه. تنهایی که برای خدا باشه، خیلی هم لذت بخشه.» یک ماه بعد از ازدواجم، من و محسن تصمیم گرفتیم برای شرکت در مراسم دهه فجر به آبادان برویم. یازدهم بهمن در پرشن هتل محل برگزاری مراسم بودیم. سخنران مراسم بهروز مرادی بود. بهروز زبان گویا و توانمندی داشت. وقتی صحبت میکرد، صلابت و ابهت کلامش آدم را میخکوب می کرد. آن روز او درباره منافقین و مخالفان و بی تفاوت ها صحبت کرد. از کسانی که در مسیر انقلاب سنگ اندازی می کنند حرف زد و... . مراسم آن شب خیلی طول کشید. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 5⃣7⃣8⃣ آقای حسام الدین سراج همراه گروهی سرود زیبای «شهر، شهر خون است» را خواندند. وقتی می گفت: خانه خون است، کوچه خون است. خانه دیده و دل هر دو خون است. پشتِ سنگر مانده بیسَر پیکر پاک برادر چشمِ خواهر، چشم مادر مانده بَر دَر ای دلاور خیلی خوب درد و اندوهی را که می گفت درک میکردم و اشک می ریختم. آقای کویت یپور هم نوحه «یاران چه غریبانه رفتند از این خانه» را اجرا کرد. بعد از مجروحیتم، نه می توانستم مدت زیادی را یک جا بنشینم، نه زیاد سرپا بایستم. همان جا حالم خیلی بد شد. اصلاً نمی توانستم از جایم بلند شوم. کلیه هایم به شدت درد گرفته بود. در آن جمع آشنایی نداشتم. نمی دانستم چه کار کنم. آخرهای مراسم یک دفعه طاهره بندری زاده را دیدم. با طاهره از زمان مدرسه دوست بودم، اما همیشه با هم بحث می کردیم. از هم دلخور می شدیم و سرسنگین می شدیم، ولی قهر نمی کردیم. طاهره را صدا زدم. از دیدنم تعجب کرد. بعد که حال و وضعم را دید، پرسید: «چی شده؟» گفتم: «احساس میکنم پهلوهام عین سنگ شده. نمی تونم از جام بلند شم.» طاهره رفت و یکی ـ دو تا از خواهرهای دیگر را خبر کرد و آمبولانس آوردند. دو نفر امدادگر با برانکارد آمدند و مرا به آمبولانس منتقل کردند و مستقیم به بیمارستان شرکت نفت بردند. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 6⃣7⃣8⃣ بعد از شهادت علی، این دومین بار بود که در این بیمارستان بستری میشدم و خاطره آن شب برایم تداعی میشد. آنجا تشخیص دادند کلیه هایم دچار عفونت شدیدی شده است. تعجب کردم و گفتم: «حتماً اشتباه شده. من سابقۀ کلیه درد نداشتم.» بنا شد از کلیه هایم عکسبرداری کنند. مرا به رادیولوژی بردند و عکس انداختند. بعد از نیم ساعت، آمدند و گفتند: «توی عکس شیء خارجی دیده می شه. باید مجدداً عکس بگیریم.» دوباره عکس انداختند. باز گفتند شیء خارجی دیده می شود. گفتم: «این شیء خارجی چیه؟ من که تمام لباسام رو عوض کردم و گان پوشیدم. شاید روی تختی که خوابیدم چیزی بوده.» اصلاً یاد ترکش توی کمرم نبودم. برای بار سوم رفتم روی تخت خوابیدم تا عکس بگیرند. همان جا وقتی عکس را نگاه کردم به پرستار گفتم: «خب این شیء خارجی ترکشه که توی کمرم جا مونده.» هفت ـ هشت روزی در بیمارستان بستری شدم و صبح و ظهر و شب به من پنی سیلین تزریق می کردند. محسن خبر نداشت چه بلایی سرم آمده. به حبیب هم از تهران گفته بودم که با محسن به آبادان می آیم. ولی تا چند روز موفق نشدم او را ببینم. حبیب مسئولیت محور محرزی را بر عهده داشت. وقتی آقای جباربیگی به ملاقاتم آمد، با اینکه از نسبت من و حبیب بی خبر بود، به او گفتم: «لطف کنید به آقای حبیب مزعلی بگید من اینجا هستم.» ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 7⃣7⃣8⃣ شب حبیب به دیدنم آمد و از بستری شدنم تعجب کرد. من جریان را برای او تعریف کردم و او هم به محسن خبر داد. بیچاره محسن آواره و سرگردان همه جا را به دنبالم گشته بود. بعد از مرخص شدنم از بیمارستان، حبیب من و محسن را به خانه ای که از طرف سپاه به او واگذار شده بود، برد. خانه ای دو طبقه در لین یک احمدآباد، سر خیابانی دونبش. دو نفر از بچه های سپاه هم با همسرانشان آنجا زندگی می کردند. حبیب، قبل از آمدن ما، خانه را تمیز کرده بود و مختصر وسایلی را که سپاه به عنوان هدیه ازدواج به او داده بود، به آنجا برده بود. چند تا پتو، یک چراغ خوراک پزی، چهار تا بشقاب و قاشق و دو تا قابلمه و یک عدد فانوس وسایلی بود که ما داشتیم. این طور که حبیب می گفت از یک سال و نیم قبل صاحبخانه رفته بود و تا این چند روز پیش که حبیب، سیدمظفر موسوی و رحیم اقبال پور خانه را از سپاه تحویل می گیرند، کسی در آن زندگی نمی کرده است. این خانه حیاط کوچکی داشت. بعد از گذشتن از حیاط وارد ساختمان که می شدیم، راهرو باریکی بود که به هال چهارگوشی باز می شد. سمت راست هال دو تا اتاق تو در تو به اصطلاح پذیرایی بود و سمت چپ یک اتاق خواب و یک آشپزخانۀ نسبتاً کوچک و حمام قرار داشت. بعد پله می خورد و به طبقۀ دوم می رفت. کف اتاق ها و هال از قبل با موکت پوشیده شده بود. هر کدام از ما در یکی از اتاق ها جا گرفتیم. در احمدآباد ماندگار شدم. چون تازه از خانواده ام دور شده بودم، احساس غربت می کردم. حبیب فقط هفته ای یک بار به خانه می آمد. ظهر می آمد و فردا صبحش می رفت تا هفته دیگر. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 8⃣7⃣8⃣ ولی آقای موسوی و اقبال پور مرتب می آمدند. یا بعضی وقت ها که آماده باش بودند حداقل یکی از آن دو می آمد. با آمدن دوباره به آبادان همۀ صحنه ها و جریانات روزهای مقاومت خرمشهر برایم تداعی می شد. انگار دوباره همۀ سختیها و غم ها برایم زنده شده بودند. دلم خیلی برای دا تنگ میشد. از نظر روحی دوست داشتم کنار مادرم باشم. وقتی حبیب می آمد، خیلی خوشحال می شدم و کمی از آن فکر و خیال ها بیرون می آمدم. وقتی میرفت، سعی میکردم باز خودم را خوشحال نشان بدهم و وانمود کنم از رفتنش اصلاً ناراحت نیستم. در صورتی که این طور نبود. بحران های روحی خودم از یک طرف و نگرانی از دست دادن حبیب از طرف دیگر درونم را پرتلاطم می کرد. به خودم دلداری می دادم و می گفتم کسی که اینجاست هر آن خطر تهدیدش می کند. پس برای همه چیز باید آماده بود. به خاطر همین، طوری خداحافظی میکردم که انگار این آخرین دیدار و خداحافظی ماست. فقط میگفتم: «هر جا هستی، خبر سلامتیت رو بده.» در را که می بست، پشت در می ایستادم. سوار ماشین که می شد و صدای استارت و روشن شدن ماشین را میشنیدم، در را باز میکردم و تا نقطه ای که از دیدم محو میشد، نگاهش می کردم. ماشین می رفت سمت کلانتری هفت آبادان و از آنجا میپیچید به سمت فلکه ای که به طرف پرشن هتل میرفت. چون احساس می کردم ممکن است دیگر او را نبینم، آنقدر نگاه می کردم تا بعدها پشیمان نشوم که چرا نگاه نکردم. بعدها فهمیدم او از آینه ماشین مرا می دیده، ولی هیچ وقت به رویم نیاورده است. برای فرار از این فکر و خیال ها خیلی زود با همسایگانم دوست شدم. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 9⃣7⃣8⃣ با هم برای خرید به بازار می رفتیم و سه نفری پخت و پز می کردیم و همسفره بودیم. توی حیاط باغچۀ کوچکی بود. از عطاری بازار تخم گل گرفتیم و در آن کاشتیم. من که علاقۀ زیادی به گل و گیاه داشتم، کنار باغچه می نشستم و یاد روزهایی می افتادم که بابا در باغچۀ خانه گل شاه پسند می کاشت و ما به شوخی به او میگفتیم: «چون اسم دا شاه پسنده، این گل رو می کاری.» خانم اقبال پور رادیوی کوچکی داشت که اخبار و برنامه هایش را گوش می کردیم. چند وقت بعد آقای موسوی تلویزیونی آورد. یک بار هم برایمان مهمان آمد. سکینه حورسی و خانم موسوی از قبل همدیگر را می شناختند. بچۀ خانم حورسی، مهدی، آن موقع شش ماهه بود. وجود مهدی در آن شرایط جنگی برای همه جالب بود. مخصوصاً که هیچ کدام از ما بچه نداشتیم. مشکل بزرگ این خانه وجود موش ها بود. در کوچۀ بغل خانه، کانال آبی بود که موش ها در آن زاد و ولد کرده بودند. آنها به راحتی در کوچه و خانه ها رفت و آمد می کردند. حتی توی گونی های شنی که پشت پنجره ها چیده بودند تا موج انفجارِ خمپاره هایی را که به خانه میخورد بگیرند، لانه کرده بودند. از همه بدتر از راه لوله کشی فاضلاب به راحتی وارد خانه می شدند. کفپوشها را پاره میکردند و بیرون می آمدند و برای خودشان این طرف و آن طرف می رفتند. ما هر وقت از اتاق بیرون می آمدیم، موش ها را میدیدیم که به هر طرف فرار می کنند. من به شدت از موش ها وحشت داشتم. آن ها آنقدر بزرگ شده بودند که حتی گربه ها هم از آنها می ترسیدند. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 0⃣8⃣8⃣ یک بار گربه ای داخل حیاط شد. موش ها چنان به طرفش هجوم بردند که گربه با جیغ و فریاد خودش را از دیوار بالا کشید و فرار کرد. آن ها تمام مواد غذایی خشکی را که از قبل در خانه وجود داشت خورده بودند. حتی پیاز و سیب زمینی را جویده بودند. آثار نیمخورده شان در راه پله ها دیده می شد. هر وقت درِ اتاقم را باز میکردم، ده ـ دوازده تا موش بزرگ از وسط هال خیز برمی داشتند تا در گوشه ای پنهان شوند. با دیدن آن ها بی اختیار جیغ می زدم و در اتاق را دوباره می بستم. توی اتاق هم صدای جویدن گونی ها از پشت پنجره می آمد. از فکر اینکه موش ها چارچوب پنجره را بجوند و داخل اتاقمان شوند، وحشت داشتم. خیلی سعی کردیم آنها را از بین ببریم، ولی موفق نشدیم. هیچ دارویی نداشتیم که استفاده کنیم. حبیب و آقای اقبالپور هر وقت می آمدند، تلاش می کردند موشها را بکشند. ورودی های راه آب را هم بسته بودند، ولی موش ها همه چیز را می جویدند. خوشبختانه، برخلاف من، خانم های همسایه، مخصوصاً خانم اقبال پور، چندان از موش ها نمیترسیدند. یک روز نزدیکی های ظهر حبیب آمد. در را که باز کردم دیدم سر تا پایش خونی است. خیلی ترسیدم. گفت: «من هیچ طوریم نیست. یکی از بچه ها ترکش خورده بود رسوندمش بیمارستان.» موج انفجار خودش را هم گرفته بود. مجروح، ایاد برام زاده بود که ترکشِ خمپاره باعث نابینانی اش شد. حبیب چندین بار با همین سر و وضع به خانه آمد. هر بار عزیزی در بغلش به شهادت رسیده بود یا مجروح غرق به خونی را به بیمارستان رسانده بود. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
دلتنگ ڪہ باشے... بغض ڪہ داشتہ باشے ... پناه مےبری بہ قاب عڪس ها حالا خدا نڪند ڪہ دختـر باشے و بابایے ... #شهید_محمد_تقی_سالخورده #زینب_بابا #پدر_عشق_دختر @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم