eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
304 دنبال‌کننده
30.6هزار عکس
4.6هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
بگو چه شد که من آنقدر دوستت دارم... السلام علیک یا اباعبدالله الحسین @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
نه آمدن این شکوفه های بادام و نه عطر تازه هوا پرستو ها هم بی خود شلوغش کرده اند بهار فقط عطر تن توست !   شهید جواد الله کرم🌷 صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
خطاب به همسرش : به فرزندانم بگو ڪہ من عاشق سید علی بودم بگو که اگر شادی روح‌ بابا را می‌طلبید سرباز ولایت (سیدعلی) باشید صحبت ‌های حضرت آقـا را خوب بشنوید و به جان دل بگیرید ڪہ چراغ هدایت شمـا خواهد بود. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۸ درسوریه و با اشاره به گوشه‌ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد و سردار در بستر داستانی عاشقانه روایت شد. هدیه به روح مطهر همه شهدا، سیدالشهدای مدافعان حرم، حاج قاسم سلیمانی و همه مردم مقاوم سوریه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 1⃣ ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه شب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنی تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی، هفت سین ساده ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر ایرانی نبود دلم می‌خواست حداقل به این‌ همه خوش سلیقگی ام توجه کند. باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از این‌همه سرگرمی اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی اش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم : « هر چی خبر خوندی، بسه! » به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد: « شماها که آخر حریف نظام ایران نشدید، شاید ما حریف نظام سوریه شدیم. » لحن محکم عربی اش وقتی در لطافت کلمات فارسی می‌نشست، شنیدنی تر می‌شد. برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت العربیه باز بود و ردیف اخبار سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم: « با این می-خوای انقلاب کنی؟ » نقشه ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد : « میخوام با دلستر انقلاب کنم! » نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی مقدمه پرسید: « دلستر می‌خوری؟ » می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جمالتش برایم دشوار بود که به جای جواب، شیطنت کردم: « اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام! » دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند: « مجبوری بخوری! » اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 2⃣ با دلخوری از این‌همه مبارزه‌ی بی نتیجه، نجوا کردم هرچی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید! با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد: « نازنین جان! انقلاب با بچه بازی فرق داره! » خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد: « ما سال ۸۸ بچه بازی می‌کردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟ » و من بابت همان چند ماه، مدال دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم. _ « ما با همون کارها خیلی به نظام ضربه زدیم! » در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت: « آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و بسیجی‌ها درافتادیم! » سپس با کف دست روی پیشانی اش کوبید و با حالتی هیجان زده ادامه داد: « از همه مهمتر! این پسر سوریه ای عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد! » و از خاطرات خیال انگیز آن روزها، چشمانش درخشید و به رویم خندید: « نازنین! نمیدونی وقتی می‌دیدم بین اون‌ همه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق مبارزه بودم، به دست آوردن یه همچین دختری رؤیا بود! » در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پام را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم: « خب تشنمه! » و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد: « منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم! » تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد: « نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونواده ات رو زدی! » و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم: « من به خاطر تو ترکشون کردم! » مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد: « زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟ » از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد: « چادرت هم به خاطر من گذاشتی کنار؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 3⃣ - « روزی که لیدر اغتشاشات دانشکده بودی که اصلا منو ندیده بودی! » به قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود: « تو از اول با خونواده ات فرق داشتی و به خاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون می‌کردی! چه من تو زندگی ات بودم چه نبودم! » و من آخرین بار خانواده ام را در محضر و سر سفره عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در مناظره شکستم داده که با فندک جرقه ای زد و تنها یک جمله گفت: « مبارزه یعنی این! » دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم. مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد: « بخور! » گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه‌ی اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب نشینی عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده مستانه سعد بلند شد که وحشت زده اعتراض کردم: « میخوای چیکار کنی؟ » دو شیشه بنزین و فندک و مردی که با همه زیبایی و عاشقی‌اش دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم: « برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟ » بوی تند بنزین روانی ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید: « حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون روزها بچه بازی می‌کردیم؟ » فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند: « این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از تونس و مصر و لیبی و یمن و بحرین و سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این! » گونه های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد: « من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 4⃣ « بن علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! حُسنی مبارک فقط دو هفته دووم آورد و اونم فرار کرد! از دیروز ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار قذافی هم دیگه تمومه! » و می‌دانستم برای سرنگونی بشّار اسد لحظه شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد: « الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا فکر کن ناتو یا آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره! » از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد: « مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به ایران ختم بشه، به‌شرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد! » با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد: « من میخوام برگردم سوریه... » یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم: « پس من چی؟ » نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد: « قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم! » دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه ای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم: « هنوز که درسمون تموم نشده! » و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید: « مردم دارن دسته دسته کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟ » به هوای عشق سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم: « چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟ » نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید: « نازنین! این‌دفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! این‌دفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟ » دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم: « برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از سوریه میشه شروع کرد، من آماده‌ام. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 5⃣ برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید: « حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟ » شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود. به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم: « بلیط بگیر! » از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه ها ذوق کرد: « نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی. » سقوط بشّار اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام و همان اندک عدالتخواهی‌ام را عَلم کردم: « اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام! » و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه اردن بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان درعا است و خیال می‌کردم به هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان جنگ پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از آشوب شهر لذت می‌برد. در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت، مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد: « امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه! » در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم: « خب چرا نمیریم خونه خودتون؟ » بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و اعتراض کردم: « اینجا کجاس منو آوردی؟ » به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم این‌ همه خودسری اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم: « اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◾️ آجرک الله یامولای یاصاحب العصر و الزمان فی مصیبة جَدک المظلوم و ساعدالله قلبک الشریف فی هذه المصیبة ، و لعن الله اعدائکم و جعلنا الله من موالیکم و معکم فی الدنیا و الآخره و عجل الله تعالی فی فرجکم الشریف ▪️ عَظَمَ الله اُجورنا وَ اُجورکُم @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم