eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 5⃣1⃣ از چشمان وحشت‌زده سعد می‌فهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش می‌جنبید و مصطفی رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود، اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو دمشق و حمص و حلب تظاهرات می‌کنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش می‌کشن! و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد: « می‌دونی کی به زنت شلیک کرده؟ » سعد نگاهش بین جمع می‌چرخید، دلش می‌خواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم: « نمی‌دونم، ما داشتیم می‌رفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی ارتش دارن فرار می‌کنن سمت ما، همونجا تیر خورد. » من نمی‌دانستم اما انگار خودش می‌دانست دروغ می‌گوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد. مصطفی می‌خواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت: « اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟ » سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه می‌کرد، او همچنان از خنجری که روی حنجره ام دیده بود، غیرتش زخمی بود، رو به سعد گفت: « فکر نکردی بین این همه وهابی تشنه به خون شیعه، چه بلایی ممکنه سر ناموست بیاد؟ » دلم برای سعد می‌تپید و این جوان از زبان دل شکسته ام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بی حیایی صدایش را بلند کرد: « من زنم رو با خودم میبرم! » برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که مصطفی فریاد کشید: « پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه تونه! » برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد: « این شبا شهر قُرق وهابی‌هایی شده که خون شیعه رو حلال می‌دونن! بخصوص که زنت ایرانیه و بهش رحم نمی‌کنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه‌ها کمین کردن. » دیگر نمی‌خواستم دنبال سعد آواره شوم که روی شانه سالمم تقلا می‌کردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم: « فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من می‌ترسم بیام بیرون! » طوری معصومانه تمنا می‌کردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و خودش را بالای سرم رساند و کنارم نشست، اشک چشمم قفل قلدری اش را شکسته بود، دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و عاشقانه نجوا کرد: « هرچی تو بخوای! » انگار می‌خواست در برابر مرد غریبه ای که نگران بود، تصاحب عشقم را به رخ بکشد، صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند: « هیچ‌کس به اندازه من نگرانت نیست عزیزم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸با سپاهی از شهیدان خواهد آمد... 🕊 ۱۷ اردیبهشت ماه سالروز شهادت سربازان لشکر صاحب الزمان(عج) گرامی باد. اللهم عجل لولیک الفرج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم