eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان واقعی و بسیار زیبای #یک_فنجان_چای_با_خدا @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 1⃣6⃣ " اینکه ندونی کدوم یکی از اون سربازا، پدرِ بچه ی تو شکمتِ یعنی چی؟؟ تو اردوگاهی که بودم اکثر زنها از فرط جهاد نکاح دیگه توانایی راه رفتن نداشتن.. فلج شده بودن.. روز و شب از درد به خودشون می پیچیدن و ضجه می زدن.. اما هیچکس دلش نمی سوخت.. عفونت و نکبتی سرتاسر وجود اهالی رو گرفته بود.. فکر میکنی سرآخر چی شد؟؟ یه فرمانده ی جدید اومد واسه بازرسی و گفت : مردان جنگ، زنان تازه نفس میخوان.. اینا دیگه به درد نمیخورن.. یه عده که وضعشون بهتر بود رو بردن واسه درمان.. یه عده رو که پشیمونی شونو فریاد میزدن، سر به نیست کردن.. موندن یه گروه که انقدر حالشون وخیم بود، که ارزش درمان یا حتی کشتن رو هم واسشون نداشتن. حدس بزن باهاشون چیکار کردن؟؟ با یه ماشین بردن بیرون از سوریه و ولشون کردن. وسط بیابون.. منم یکی از همونام.. تب داشتم.. میلرزیدم.. مدام بالا میاوردم.. اما بر خلاف خیلی از اون زنها زنده موندم.. چون انگیزه داشتم.. واسه زنده موندن، کشتنِ دانیال بزرگترین انگیزه ی ممکن بود.. میدونی تا خودمو برسونم به مرز، چقدر پیاده روی کردم؟؟ چقدر زمین خوردم؟؟ چقدر ترسیدم؟؟ چقدر اشک ریختم و جیغ زدم؟؟ چقدر لرزیدم و درد کشیدیم؟؟ اما هر طور بود زنده موندم.. بعد از چندین روز گرسنگی و راه رفتن بالاخره به مرز ترکیه رسیدم.. اونجا دستگیر شدم. بعد از کلی بازجویی وقتی فهمیدن از کجا اومدم، با خودشون گفتن ما هم بی نصیب نمونیم.. واسه چند ساعت با اون همه درد و عذاب، شدم برده جنسیِ چند تا آشغال مثله برادرت.. خلاصه زندگی یه لطف کوچیک در حقم کرد و به بیمارستان منتقل شدم که بعد از کلی آزمایش متوجه شدن که ایدز دارم و حامله ام.. " ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 2⃣6⃣ " خوشبختانه بعد از چند روز به خاطر خونریزی، بچه سقط شد.. اما ایدز نه.. همیشه همراهمه.. و قرار نیست تا جون برادرتو نگرفتم، جونمو بگیره.. هر چند تو اصلا نمیفهمی، چون جای من نبودی.. دیدی، واسه ملاقات با برادرت باید این همه بها بدی.. من که میگم ارزششو نداره، حتی اگه دانیال هیچکدوم از اون کارها رو نکرده باشه و من در موردش بهت دروغ گفته باشم.. چون در هر حال، ماهیت این گروه عوض نمیشه.. " کمی روی میز به سمتم خم شد " اینو واسه خاتمه میگم.. اون برادر حیوونت.. واسه تو هم نقشه داشت.. یه شب تو مستی از رستگار کردنت، حرفایی میزد.. اما نمیدونم هنوز واسه انجام این ماموریت الهی زنده س یا نه.." از فرطِ گیجی، توانایی حرف زدن نداشتم. صوفی ایستاد. کلاهش را روی سرش مرتب کرد و کیفِ قهوه ایی رنگ را روی دوشش انداخت " من امشب از اینجا میرم.. خیلی چیزها رو واسه عثمان تعریف کردم. سوالی داشتی ازش بپرس.." یک قدم برداشت، اما ایستاد و برگشت : " راستی اگر دانیال رو دیدی.. بهش بگو اگه فقط یه نفس، به زنده بودنم، مونده باشه.. زندگیشو میگیرم.. " رو به عثمان پوزخندی صدا دار بر لب نشاند : " راستی ، اگه خدا رو دیدی، سلام منو بهش برسون.. بگو به اندازه ی تمام اشکهایی که ریختم ازش متنفرم.. بگو حتما انتقامِ التماس هایی که واسه نجات از دست اون حرومزاده، بهش کردم رو ازش میگیرم.. " و رفت.. با چکمه های بلند و پاشنه دارش.. عثمان به موهایش چنگ زد و من به معده ام.. ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 3⃣6⃣ درد، آه از نهادم بلند کرد. سرم را روی میز گذاشتم. ذهنم همچون، شکمِ زنی پا به ماه، عرصه ی لگد هایِ پی در پی و بی نظمِ جنینِ افکارم بود. نمی دانستم دقیقا باید به چه چیز فکر کنم.. دانیال.. صوفی.. داعش.. پیوستن به گروه.. پیدا کردن برادر.. جنایت.. و یا حتی مادر.. تمرکز، نایاب ترین کلمه ممکن در لغتنامه ی آنیِ آن لحظاتم بود. گرمایِ دست عثمان را روی شانه ام حس کردم " سارا خوبی؟ بازم درد داری؟ " خوب نبودم.. هیچ وقت خوب نبودم.. اصلا حالِ خوب چه مزه ایی داشت؟ به جایش تا دلت بخواهد خسته بود. به اندازه تمامِ آدمهای دنیا.. انقدر که اگر می خوابیدم ، اصحاب کهفی دیگر، رقم می خورد در تاریخِ آینده دنیا.. عثمان که جوابی نشنید، ایستاد، میز را جمع کرد و رفت. سرم را روی دستانم به سمت شیشه باران خورده چرخاندم. چقدر آدمها از پشتِ این شیشه های خیس و بخار گرفته، واقعی تر به نظر می رسیدند. پر پیچ و تاب، درست عینِ ذاتشان.. صدای عثمان را شنیدم، از جایی درست بالای سرم " واست جوشنده آوردم.. بخور.. اما از من می شنوی حتما برو پیش دکتر.. انقدر از کنار خودت ساده نگذر.. وقتی تو واسه خودت وقت نمیذاری.. انتظار داری دنیا برات وقت بذاره؟؟ " گرمای لیوان را کنار موهایم حس می کردم " بلند شو سارا.. بلندشو که یخ کنه دیگه فایده ایی نداره.." سرم را بلند کرد. یکی از عکس های دانیال روی میز جا مانده بود. همان عکسِ پر خنده و مهربانش کناره صوفی.. عکس را به لیوانِ سرامیکی و مشکی رنگه، جوشانده تکیه دادم. باورِ حرفهای صوفی در خنده ی چشمان دانیال نمی گنجید.. مگر می شد این مرد، کشتن را بلد باشد؟؟ عثمان رو به رویم نشست. درست در جای صوفی با همان لحن مهربان و آرامش : " چرا داری خودتو عذاب میدی؟ چرا نمی خوای قبول کنی که دانیال خودش انتخاب کرده؟ سارا.. دانیال یه پسربچه نبود.. خودش خواست.. خودش، تو رو رها کرد.. اون دیگه برادرِ سابقِ تو نیست.. صوفی رو دیدی؟ " ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 4⃣6⃣ " اون خیلی سختی کشیده.. خیلی بیشتر از منو تو.. همه ی اون بلاها هم به واسطه دانیال سرش اومده.. دانیال عاشقِ صوفی بود.. کسی که از عشقش بگذره، گذشتن از خواهر براش مثه آب خوردنه، اینو باور کن.. با عضویت تو اون گروه تمام زندگیتو می بازی.. چیزی در مورد زنان ایزدی شنیدی؟؟ در مورد خرید و فروششون تو بازار داعش به گوشت خورده؟؟ نه.. نشنیدی.. نمیدونی.. سارا، چند وقت پیش با یه زن و شوهر اهل موصل آشنا شدم. زن تعریف می کرد که وقتی شهر رو اشغال کردن، شوهرش واسه انجام کاری به کردستان عراق رفته بود. داعش زمانی که وارد شهر میشه تمام زنهای ایزدی رو اسیر میکنه و مردهاشونو می کشه. و بعد از بیست روز زندانی شدن تو یه سالن بزرگ و روزانه یه وعده غذا، همه اون زنها و دخترها رو واسه فروش به بازار برده ها میبرن. اون زن می گفت زیباترین و خوشگل ترینها رو واسه مشترهای پولدارِ حاشیه خلیج فارس کنار میذاشتن. هیچکس هم جز اهالی ترکیه و سوریه و کشورهای حاشیه خلیج فارس اجازه نداشتن بیشتر از سه برده بخرن .. اون زن تعریف میکرد که به دو مرد فروخته شد و بعد از کلی آزارو اذیت و تجاوز، تونست فرار کنه و خودشو به شوهرش برسونه. ساراجان.. حرفهای من، صوفی، اون دختر آلمانی، این زن ایزدی.. فقط و فقط یه چشمه از واقعیت ها و ماهیت این گروهه.. سارا زندگی کن.. دانیال از تو گذشت.. توام بگذر.." خیره نگاهش کردم :" تو چی؟؟ از هانیه میگذری؟؟ " فقط در سکوت نگاهم کرد.. حتی صدای نفسهایش هم سنگین بود. اگر دست و پا می گذشت، دل نمی گذشت.. سکوتش طولانی شد " عثمان جواب منو ندادی.. پرسیدم توام از هانیه میگذری؟؟ " چشمانش شفاف شد، شفافتر از همیشه و صدایی که خمیدگی کمرش را در آن دیدم " راهی جز گذشتن هم دارم؟؟ " راست میگفت.. هیچ کداممان راهی جز گذاشتن و گذشتن نداشتیم.. و من، دلم چقدر بهانه جو بود.. بهانه جوی مردی که از عشقش گذشت.. سلاخی اش کرد.. و مرده تحویل زمین داد.. همان برادری که رهایم کرد و در مستی هایش به فکر رستگاریم در جهاد نکاح بود.. الحق که خواهری شرقیم.. ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 5⃣6⃣ عثمان را در برزخ سوال و جوابش با غلظتی از عطر قهوه، رها کردم و سلانه سلانه، باران را تا خانه همقدم شدم.. خانه که نه.. سردخانه ی زنده گان. در را باز کردم. برقها خاموش بود و همه جا سکوت.. حتی خبری از مادر تسبیح به دست هم نبود. به زندان اتاقم پناه بردم. افکارم سر سازش نداشت. ساعتها گذشت و صدای گریه های معمول و آرام مادر بلند شد. همان گریه هایی که هرگز برایم مهم نبود.. سرگشته که باشی، حتی چهارچوبِ قبر هم آرامت نمی کند و من آرام نبودم.. مثله خودم.. بعد از آخرین ملاقات با صوفی، گرمایِ جهنم زندگی ام، بیشتر شد و من عاصی تر. اما دیگر دانیالی برای سرد کردن این آتش نبود، که خودش، زبانه ایی شعله ورتر از گداخته ها، هستی ام را می سوزاند. زندگی همان ریتم سابق را به خود گرفت و به مراتب غیر قابل تحمل تر.. حالا دیگر جز عربده های پر تملقِ پدرِ رجوی زده ام در مستی، دیگر صدایی به گوش نمیرسید حتی دلسوزی های مادرانه ی، تنها مسلمان ترسویِ خانه مان. زنی که هیچ وقت برایم مهم نبود اما انگار ناخودآگاهم، عادت کرده بود به نگرانی هایِ ایرانی منشانه اش.. روزها می گذشت و مادر بی صداتر از هر وقت دیگر، خانه گردی میکرد. از اتاقش به آشپزخانه، از آشپزخانه به اتاقش. بدون حتی آوایی که جنسِ صدایش را به یادم آورد. با چادری سفید بر سر و تسبیحی در دست. و سوالی که حالم را بهم میزد. " او هنوز هم رویِ خدایش حساب میکرد؟ " حالا دیگر معنای مرده ی متحرک را به عینه میدیدم.. زنی که نه حرف میزد.. نه گریه میکرد.. نه میخندید.. و نه حتی زندگی.. فقط بود، با صورتی بی رنگ و بی حس.. و منی که در اوج انکار، نگرانش بودم.. ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 6⃣6⃣ من دانیال را می پرستیدم، اما به مادر عادت کرده بودم.. عادتی که اسمش را هر چه می گذاشتم جز دوست داشتن. آن روزها اسلام مانند موریانه، دیوار های کاه گلی اطرافم را بلعیده بود و حالا من بودم و زمستانی سوزناک که استخوان خورد میکرد. و من تمام لحظه هایم را به مرورِ عکسهای آن دوست مسلمانِ دانیال در ذهنم میگذراندم تا انتقامِ خانه خرابی ام را از نفس به نفسش بگیرم. اما دانیال را دیگر بی تقصیر نمیدانستم. اگر او نمی خواستم زندگیم مان حداقل، همان جهنمِ دلنشینِ سابق بود. با همان مادرانه های، زنِ ایرانیِ خانه مان.. حالا دیگر قاعده ی تمام شده ی زندگی ام را میدانستم. دانیالی که نبود.. و دوست مسلمانی که چهل دزد بغداد را شرمنده کرد.. و در این بین نگرانی ها و مهربانی های عثمان، پوزخند بر لبم می نشاند. مدتی گذشت با مستی های بی خبرانه پدر.. سکوتِ آزار دهنده مادر.. قهوه ها و ملاقات های عثمان. عثمانی که وقتی از شرایط و حالات مادر برایش گفتم با چشمانی نگران خواست تا برای معالجه نزد پزشک ببرمش و من خندیدم.. عثمانی که وقتی با دردهای گاه و بی گاه معده ام مواجهه میشد، با نگرانی، عصبی می شد که چرا بی اهمیت از کنارِ خودم می گذرم و من می خندیدم.. عثمانی که یک مسلمان بود و عاشقِ چای… و من متنفر از هر دو.. و او این را خوب میدانست.. آن شب بعد از خیابانگردی های اجباری با عثمان، به خانه برگشتم.. همان سکوت و همان تاریکی.. برای خوردن لیوانی آّب به آشپزخانه رفتم که صدای باز و سپس کوبیده شدنِ در خانه بلندشد. پدر بود. مثله همیشه مست و دیوانه. خواستم به اتاقم بروم که صدایش بلند شد، کشدار و تهوع آور " سااا..را.. صبر کن.. " ایستادم. نگاهش کردم. این مرد، اسمم را به خاطر داشت؟ تلو تلو خوران دور خودش میچرخید : "دختر.. چقدر خوشگل شدی .. کی انقدر بزرگ شدی؟" دست به سینه، تکیه زده به دیوار نگاهش کردم. این مرده چهار شانه و خالی شده از فرط مصرف الکل، هیچ وقت برایم پدری نکرد.. پس حق داشت که بزرگ شدنم را نبیند.. جرعه ایی دیگر از شیشه اش نوشید " چقدر شبیه اون مادر عفریته اتی.. اما نه.. نیستی.. تو مثه من سازمانو دوس داری نه؟؟ مثه من عاشق مریم و رجوی هستی.." تمام عمرش را مدام در صورت خودش تف انداخت.. سازمان.. قاتلی که برادر و آسایش و زندگی و زن و بچه اش را یکجا از او گرفت.. دانیال چقدر شبیه این مرد بود، قد بلند و هیکلی، او هم ما را به گروه و خدایِ قصابش فروخت… ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 7⃣6⃣ تعادل نداشت " سارا.. امروز با چند تا از بچه های سازمان حرف زدم.. میخوام هدیه ات کنم به رجوی بزرگ.. دختر به این زیبایی، هدیه خوبی میتونه باشه.. اونقدر خوب که شاید رجوی یه گوشه چشمی بهم بندازه.." تهوع سراغم را گرفت. انگار شراکت در ناموس از اصول مردانِ این خانه بود. حالا حرفهای صوفی را بهتر باور می کردم. پدری که چوب حراج به زیبایی های دخترش بزند، باید پسری مثل دانیال داشته باشد. جملات صوفی در گوشم تکرار شد. جملاتی که از نقشه های دانیال برای رستگاریم در جهاد نکاح می گفت.. انگار پدر قصدِ پیش دستی کردن را داشت.. مست وگیج به سمتم می آمد و کریه می خندید.. بی حرکت و سرد نگاهش کردم. چرا دختران مردی به نام پدر را دوست دارند؟ چه فرقی بود میان این مرد و عابرانِ تا خرخره خورده ی کنارِ رودخانه؟؟ هر چه نزدیکتر می شد، گامی به عقب برنمی داشتم. ترسی نمانده بود تا خرج آن لحظات کنم.. سر تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم که دستم را از پشت کشید " کجا میری دختر.. صبر کن.. بذار دو کلمه اختلاط کنیم.. باید واست از سازمان و وظایفت در مقابل رجوی بگم.. اون تمام زندگیشو صرفِ رستگاری خلق کرده.. خلقِ بی عاطفه.. خلقِ قدرنشناس.. اما من مثه بقیه نیستم.. تو رو.. پاره تنمو بهش هدیه میدم.. " انگار کلمه رستگاری، محبوبترین واژه در لغت نامه ی مزدوران و سلاخان دنیا شده بود. واژه ایی که دنیای آدمها را آتش میزد.. پدر با نیرویی عجب مرا به دنبال خود می کشاند و من مانده بود حیران از این همه وقاحتی که در کالبدش جا می شد. هر چه تلاش می کرد تا دستم را از مشتش بیرون بکشم بی فایده بود که ناگهان مادر، دوان دوان خود را رساند و بدون گفتنِ حتی کلمه ایی، پدر را هل داد.. من و پدر هر دو نقش زمین شدیم.. اما… ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 8⃣6⃣ قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد. اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر، زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم. پدر نقش زمین بود و من نقشِ سینه اش.. این اولین تجربه بود.. شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام بابا.. آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم. رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد. سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست. گیج بودم. از حرفای پدر.. از زمین خوردن.. از شنیدن صدای تپش های ضعیف و یکی در میان.. از برخورد مادر. بالای سرش ایستادم.. دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد. سینه اش به سختی بالاو پایین میرفت. وسوسه شدم. به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش. دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم. کاش دنیا کمی هم با من دوست می شد. گوشهایم یخ زد.. تپیدن هایش بی جان بود و بی خبر از ذره ایی عشق. همان حسی که اگر میدیدمش هم نمی شناختم. روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم. انگار جان هایش داشت ته می کشید.. نمی دانستم باید چه احساسی داشته باشم.. نگرانی.. شادی.. یا غمگینی.. اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگی ام یک حس بودم. چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم. گوشی ام زنگ خورد. یک بار.. دوبار.. سه بار.. جواب دادم. صدای عثمان بلند شد " چرا جواب نمیدی دختر.. " با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم : " عثمان.. بیا خونمون.. همین الان " گوشی را روی زمین انداختم.. مدام و پشت سر هم زنگ میخورد. اما اهمیتی نداشت. عقب عقب رفتم. تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم. یعنی این مرد در حال مرگ بود؟ چرا ناراحت نبودم؟ چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد؟ هیچ وقت زندگی نکرد.. همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد.. حالا باید برایش دل می سوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم.. ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 9⃣6⃣ صدای زنگ در بلند شد. در را باز کردم. عثمان بود. با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش.. نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد : " چی شده؟؟ طوریت شده ؟" کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران.. " سارا با توام.. تموم راهو دوییدم.. حالت خوبه؟" به سمت پدرم رفتم " بیا تو.. درم ببند " پشت سرم آمد. در رابست. وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد " سارا .. اینجا چه خبره؟ چه بلایی سرش اومده " سر جای قبلم نشستم. " مست بود.. داشت اذیتم میکرد.. مادرم هلش داد.. " فشاری که به دندان هایش می آورد لرزش چانه اش را سخت نشان میداد. بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت. نبضش را گرفت. گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت. " سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی.. مثه الان ساکت میشینی سرجات.." زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم " مرده؟ " به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت " نه.. اما وضعش خوب به نظر نمیاد.." جلوی پایم زانو زد " بخور.. رنگت پریده.." لیوان را میان دو مشتم گرفتم. سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست " مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد.. یا حرفی نزنه.." به مَرده جنازه نمای روبه رویم خیره شدم " بیرون نمیاد.. فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه.. " سرش را به سمتم چرخاند. دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد. به سرعت به طرف در رفت " پس یادت نره چی گفتم . " مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر، ماجرا را جویا شدند. عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد. و من فقط نگاهش می کردم. بی حرف و بی احساس. امدادگران کارشان را شروع کردند. ماساژ قلبی.. تنفس مصنوعی.. احیا.. هیچ کدام فایده ایی نداشت.. نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش از حد الکل.. مُرد.. تمام شد.. لحظه ایی که تمام عمر منتظرش بودم، رسید..اما چراخوشحالی در کار نبود..؟ یکی از امدادگران به سمتم آمد. " خانوم شما حالتون خوبه؟ " صدای عثمان بلند شد : " دخترشه.. ترسیده " چرا دروغ میگفت، من که نترسیده بودم. امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد " اجازه میدی، معاینه ات کنم.. " عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد. کاش دنیا چند ثانیه می ایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم. ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 0⃣7⃣ بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد. بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم. باید به اتاقم می رفتم، دلم هوایِ بی پدر می خواست.. زانوهایم قدرت ایستادن نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم. صدای متعجب عثمان بلند شد " سارا جان کجا میری؟؟ صبر کن.. باید معاینه شی.. " چقدر فضا سنگین بود.. انقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوانم خم شد.. چشمانم سیاهی رفت و بی حال تکیه زده به دیوار روی زمین لیز خوردم. عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد در گوشم : " سااااارااااا.. " وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا به وسعت تک تک ِ لحظاتِ زندگیم تار بود. و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگرانِ عثمان، حکمِ چراغِ چشمک زن را داشت برای اعلامِ زنده بودنم. روی کاناپه کنار پایم نشسته بود و نگاهم میکرد " خوبی ساراجان؟ " فقط دانیال؛ جان صدایم میزد. " از حال رفتی. پدرتو بردن. تا جاییکه می شد همه ی کار رو انجام دادم.. " . سرش را پایین انداخت. صدایش حزن داشت " پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حالِ خواهرم چیزی بدتر از تو بود.. اما من تو اوج ناراحتی برای پدرم خوشحال بودم.. چون من حالشو می فهمیدم، عذابی که می کشید و شرمی که تو چشماش موج میزد، وقتی نون می آوردم تو خونه و خواهرام لقمه لقمه میذاشتن دهنش.. مرگ واسه پدرم آرزو بود و من اینو نفس به نفس تو نگاهش می دیدم.. اما پدر تو… " مکث کرد بلند و کشدار.. " فکر نمی کردم مرگش برات اهمیتی داشته باشه. " ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
سرنیزه یا یک کلاه‌خود سالم تحویل گرفته بودم که آسیب دیده بود و باید به خلیل تحویل می دادم. وقتی وسیله را دید ناراحت و عصبانی شد، گفت چیزی که به تو تحویل دادیم سالم بود ولی الان خراب شده. گفتم خب مگر چه عیبی دارد، گفت من پدرم از سال 58 در کمیته بود اما اجازه نداد سر سوزنی از بیت المال وارد زندگیمان شود؛ از من نخواه به خاطر تو پول بیت المال حتی به قیمت سر سوزنی وارد زندگی‌ام شود. راوی:همرزم‌شهید #شهید_خلیل_تختی_نژاد #شهید_مدافع_حرم #سالروزشهادت @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم