🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت6⃣5⃣1⃣
" حالا دیگه موندن دانیال تو اون شرایط اصلا به صلاح نبود و باید از اونجا خارج می شد.
پس به کمک نیروهامون تو سوریه، فراریش دادیم.
با ناپدید شدنش، انگشت اتهام رفت به سمت دانیال و افرادی که اونو وارد نیرو کرده بودن، مثل صوفی که یه جورایی معشوقه و همسر سابق برادرتون محسوب می شد..
حالا داعش می دونست که ضربه ی سختی از این نخبه ی جدید الورود و ایرانی الاصل، که به نوعی پیشنهادِ سازمان مجاهدین هم محسوب می شد، خورده و همین باعث شد تا بالا دستی های منافقین و داعش واسه پیدا کردنِ مقصر بین خودشون، مثل سگ و گربه به جوون هم بیوفتن.
بی خبر از وجود یک رابط تو زنجیره ی اصلی خودشون و چیتی حاوی اسرار سِری، در دست ما ایرانیها.. "
حالم زیاد خوب نبود. عجولانه سوالم را پرسیدم
" اما این امکان نداره.. چون عثمان و صوفی مدام اسم اون رابط رو ازتون میپرسیدن و .. "
به میان حرفم پرید
" صبر کنید.. چقدر عجله دارین..
بله.. اونا دنبال رابط بودن.. اصلا دلیل همه ی اتفاقها رسیدن به اون رابط بود. و اِلا عملا کشتنِ دانیال یا من، سودی جز صرف هزینه و وقت براشون نداشت.
چون عملیاتی که نباید لو می رفت ، رفته بود و اونا انقدر بیکار نیستن که بخوان از یه خائن انتقام بگیرن. "
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۵ تیر ۱۳۹۸
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 7⃣5⃣1⃣
" اما.. اما وقتی تعدادی از مهره های اصلیشون تو ایران دستگیر شدن، اونا به این نتیجه رسیدن که جریان باید فراتر از دانیال باشه و فردی درست در هسته اصلی داره یه سری از اطلاعات رو لو میده..
چون دسترسی به اسامی اون افراد برای کسی مثل دانیال غیر ممکن بود.
اونا با یه تحقیق گسترده به این نتیجه میرسن که یک رابط تو زنجیره ی اصلیشون وجود داره که مطمئنا دانیال از هویتش باخبره.. بی اطلاع از اینکه روح برادرتون هم از ماهیت اون رابط خبر نداشت.
پس باید دانیال رو پیدا میکردن و توی اولین قدم سعی کردن تا به شما نزدیک بشن، البته از درِ دوستی. چون فکر میکردن که شما حتما از دانیال خبر دارین. اما تیرشون به سنگ خورد. آخه فهمیدن بی خبرتر از خودشون، خوونوادش هستن.
اما پیدا کردنِ اون رابط براشون از هر چیزی مهمتر بود، به همین دلیل عثمان، به عنوان یه دوست خوب و مهربون کنارتون موند و ازتون در برابر مشکلات و حتی صوفی هم مراقبت کرد. کسی که چهره ی دوست داشتنی و همیشه نگرانش باعث شد تا وارد خونه و حریم خصوصیتون بشه و حتی به عنوانِ یه عاشقِ سینه چاک بهتون پیشنهاد ازدواج بده..
اونا مطمئن بودن که بالاخره دانیال سراغتون میاد و اگه عثمان بتونه اعتمادتون رو جلب کنه، خیلی راحت میتونن، گیرش بندازن.
اما بدخلقی و یک دنده گی تون مدام کارو برایِ عثمان و بالادستی هاش سخت و سختتر میکرد.. "
ناگهان خندید و دستش را رویِ گونه اش گذاشت
" البته شانس با عثمان یار بود.. آخه نفهمید که چه دستِ سنگینی دارین، ماشالله.. "
منظورش آن سیلی بود که در باغ به صورتش زدم..
عثمان نفهید اما من طعم دست سنگین و بی رحمش را چشیده بودم.
خجالت کشیدم. فقط سیلی نبود، یک بریدگی عمیق هم رویِ سینه اش به یادگار گذاشته بودم و او محجوبانه آن را به یاد نمی آورد..
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۵ تیر ۱۳۹۸
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 8⃣5⃣1⃣
با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خاطرات بد طعم دوباره در دهانِ حافظه ام مزه مزه می شد. خاطراتی که هر چند، گره از معماهایِ ریزو درشتِ زندگی ام باز می کردند اما کمکی به بیشتر شدنِ تعداد نفسهایِ محدودم نمی کردند.
نفسهایی که به لطفِ این بیماری تک تک شان را از سر غنیمت بودن می شمردم، بی خبر از اینکه فرصت دیدنِ دوباره یِ دانیال را نصیبم می کنند یا نه؟؟
مرگی که روزی آرزویم بود و حالا کابوسِ بزرگ زندگی ام..
و رویایی از خدایی مهربان و حسامی محجوب مسلک، که طعمِ زبانم را شیرین می کرد و افسوسم را فراوان، که کاش بیشتر بودم و بیشتر سهمم می شد از بندگی و بندگانش..
خدایی که ندیدمش در عین بودن..
این جوان زیادی خوب بود.. آنقدر که خجالت می کشیدم به جای دست پختم رویِ صورتش نگاه کنم.
ناگهان صدایی مرا به خود آورد. همان پرستار چاق و بامزه
" بچه سید.. آخه من از دست تو چیکار کنم؟؟ هان؟؟ استعفا بدم خلاص میشی ؟؟ دست از سر کچلم برمی داری؟؟؟ "
حسام با صورتی جمع شده که نشان از درد بود به سمتش چرخید
" هیچی والا.. من جات بودم روزی دو رکعت نماز شکر می خووندم که همچین مریض باحالی گیر اومده.. مریض که نیستم، گل پسرم.. "
مرد پرستار با آن شکم بزرگش، دست به جیب روبه رویِ حسام ایستاد
" من میخوام بدوونم کی گفته که تو اجازه داری، بدون ویلچر اینور اونور بری؟؟ تو دکتری؟؟ تخصص داری؟؟ جراحی؟؟ بابا تو اجداد منو آوردی جلو چشمم.. از بس دنبالت، اتاقِ اینو اونو گشتم.. "
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۵ تیر ۱۳۹۸
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 9⃣5⃣1⃣
حسام با خنده انگشت اشاره اش را به شکم پرستار زد
" خدا پدرمو بیامرزه پس.. داری لاغر میشیااا.. یعنی دعایِ یه خوونواده پشت و پناهمه.. برو بابت زحماتم شکرگذار باش.. "
پرستار برای پاسخ آماده شد که صدایِ مسنِ زنی متوقفش کرد
" امیرمهدی.. اینجایی؟؟ کشتی منو تو آخه مادر.. همیشه باید دنبالت بدوئم.. چه موقعی که بچه بودی.. چه حالا.. "
امیر مهدی؟؟ منظورش چه کسی بود؟؟ پرستار؟؟
حسام با لبخند به نشانه ی احترام خواست تا از جایش بلند شود که زن به سرعت و با لحنی عصبی او را از ایستادن نهی کرد
" بشین سرجات بچه.. فقط خم و راست شدنو بلده؟؟ تو تا منو دق ندی که ول کن نیستی.. "
حسام زیر لبی چیزی به پرستار گفت
" خیلی نامردی.. حالا دیگه میری مامانمو میاری.. این دفعه خواستیم گل کوچیک بزنیم بچه ها بازیت ندادن، بازم میای سراغم دیگه.. "
پرستار با صدایی ضعیف پاسخش را داد " برو بابا.. تو فعلا تاتی تاتیو یاد بگیر.. گل کوچیک پیشکش.. در ضمن فعلا مهمون منی.. "
حسام ( آدم فروشی) حواله اش کرد و با لبخندی ترسیده به زن خیره شد.
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۵ تیر ۱۳۹۸
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 0⃣6⃣1⃣
امیر مهدی نامِ حسام بود؟ و آن زن با آن چهره ی شکسته، هیبتی تپل و کشیده و چادری مشکی رنگ که روسریِ تیره و گلدارِ زیرش را پوشانده بود ، مادرش؟؟
زن ویلچر به دست وارد اتاق شد
" بیخود واسه این بچه خط و نشون نکشاا.. با من طرفی.. "
و حسام مانند پسر بچه ای مطیع با گردنی کج، تند و تند سرش را تکان داد..
زن به سمتم آمد و دستم را فشار داد، گرم و مادرانه
" سلام عزیزم.. خدا ان شالله بهت سلامتی بده.. قربون اون چشمایِ قشنگت برم.."
با چشمانی متعجب، جواب سلامش را با کلمه ای دست و پا شکسته دادم. سلامی که مطمئن نبود درست ادا کرده باشم.
حسام کمی سرش را خاراند
" مامان جان.. گفته بودم که سارا خانووم بلد نیست فارسی صحبت کنه.. "
زن بدون درنگ به حسام تشر زد
" تو حرف نزن که یه گوشمالی حسابی ازم طلب داری.. از وقتی بهوش اومدی من مثل مادر یه بچه ی دوسال دارم دنبالت می گردم.. "
مادرش بود.. آن چشم ها و هاله ای از شباهتِ غیر قابل انکار، این نسبت را شهادت می داد..
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۵ تیر ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابا پس از چهار سال از سفر شام برگشته. دخترک به یاد گذشته رفته کنار باقی موندهی پیکر بابا دراز کشیده، چشماش رو بسته و وانمود میکنه بغل باباش خوابیده.
نسل ققنوس تمومی نداره...
#روضهء_باز
#شهید_مهدی_ثامنی_راد
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۵ تیر ۱۳۹۸
🔰 #وصیت_شهدا
✅اطاعت از #ولی_فقیه کنید و تا موقعى که در این خط حرکت کنید هیچ باکى نخواهید داشت و همیشه پیروز خواهید بود
🌷شهید حمزه ابراهیمى
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۵ تیر ۱۳۹۸
۵ تیر ۱۳۹۸
۶ تیر ۱۳۹۸
۷ تیر ۱۳۹۸
۸ تیر ۱۳۹۸
۸ تیر ۱۳۹۸