eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
298 دنبال‌کننده
31.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 4⃣ ✨ کشتی، عشق حسین راوی: اصغر همدانی سال ۱۳۴۱ عشق حسین ورزش کشتی بود. حوالی سال ۱۳۴۱، که دوازده ساله بود، برای تماشای مسابقات کشتی آزاد به سالن‌های ورزشی همدان می‌رفت. ابتدا فقط به تماشای رقابت‌ها علاقه داشت اما سه سال بعد تصمیم گرفت به صورت عملی و پیگیر وارد عرصه این ورزش پهلوانی شود. در آن سال‌ها جهان پهلوان تختی چشم و چراغ جوانان ورزشکار و ورزش دوست ایرانی بود. عموم مردم هم بیشتر به کشتی گرایش داشتند. مردم، تختی را خیلی دوست داشتند؛ هم به علت آقامنشی و روحیۀ پهلوانی و مردمی بودنش هم برای این‌که می‌دانستند ایشان با شاه و دستگاه سلطنت مخالف است. حسین هم به تبع آن حال و هوا و شرایط مثل دیگر نوجوانان هم سن و سال خودش مرید آقای تختی بود. یک روز که حسین برای رفتن به سر کار از کنار دکه روزنامه فروشی می‌گذشته تیتر درشت روزنامه ها او را میخکوب می‌کند. نوشته بودند: «تختی خودکشی کرد. » حسین این خبر را باور نکرد؛ همان طور که دیگر مردم شهر این خبر را باور نکردند. مگر می‌شد آدمی با سلامت عقیده و ایمان و صلابت جهان پهلوان خودکشی کند؟! مصیبت فقدان تختی برای حسین سنگین بود. از بس در ماتم تختی گریه می‌کرد چشم‌هایش مثل دو کاسه خون شده بود. در همان روزها کتاب جیبی مردم پسندی منتشر شد به نام اشک قهرمان. نویسنده این کتاب مفسر پیش کسوت ورزشی آقای عطالله بهمنش، بود. موضوع کتاب مظلوم نوازی‌ها، جوانمردی‌ها، رنج ها و پهلوانی‌های آقای تختی بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 5⃣ حسین این کتاب را بارها و بارها خواند. می‌توانم بگویم مطالعه همین کتاب زندگی او را مشخص کرد و او را به سمت ورزش پهلوانی و در نهایت مخالفت با دستگاه ستمگر سلطنت سوق داد. از آن به بعد، حسین به کشتی رو آورد. ابتدا، دوستش محسن قادری او را تعلیم داد و روی تشک فرستاد. بعد وقتی در تهران مستقر شد، عضو باشگاه دخانیات تهران شد. در رشته آزاد وزن ۵۷ کیلو کشتی می‌گرفت. سال ۱۳۴۹، برخوردهای نظامی پراکنده ای بین ارتش ایران و عراق بر سر گذرگاه آبی اروندرود، به وجود آمد. مسئولان وقت ورزش کشور هم به تبع دستگاه حاکمه وارد گود تبلیغات شدند و برای رو کم کنی بعثی‌ها، که به اروند می‌گفتند " شط العرب "، یک رشته مسابقات کشتی برگزار کردند به نام " کاپ اروند". محل برگزاری مسابقات سالن کشتی شهدای هفتم تیر فعلی در خیابان شهید فیاض بخش تهران بود. حسین هم از طرف باشگاه دخانیات در آن رقابت‌ها شرکت کرد. چند نفر از کسانی که بعدها جزء بزرگان کشتی کشور شدند و آن روزها جوانان گمنام و نوخاسته ای بودند در همین مسابقات درخشیدند. یکی از آنها آقای ابراهیم جوادی، کشتی گیر خروس وزن مطرح ایران و جهان بود. البته حسین در همان مراحل اول از گردونه رقابت‌ها حذف شد. حسین، با این‌که واقعاً عاشق کشتی بود به دلیل شرایط کاملا نامناسبی که داشت، نمی‌توانست بر ورزش مورد علاقه اش تمرکز کند و به آن بپردازد. چون هم تأمین معاش خانواده را به عهده داشت و هم شب‌ها درس میخواند. در حقیقت، حسین مجالی برای ورزش کردن نداشت. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 6⃣ ✨ فردای ازدواج راوی: پروانه چراغ نوروزی آذرماه ۱۳۵۶ آذرماه ۱۳۵۶ با حاج حسین که پسرعمه من بودند، ازدواج کردم. روزی که درباره ازدواج صحبت می‌کردیم ایشان به من گفتند: « من راهی را انتخاب کرده ام که شاید باعث دستگیری‌ام شود یا کشته شوم. راهی که من انتخاب کرده ام خیلی دشوار است شما می‌توانید همراه من باشید؟ » من هم قبول کردم. فردای مراسم ازدواج حاج آقا آمدند و ساکی در دست‌شان بود که در آن اعلامیه و نوارهای آقای خمینی بود پرسیدم: « اینها چیست؟ » گفتند: « نوارهایی است که باید امشب مکتوب کنم و بعد از نماز صبح به دست بچه ها برسانم. » ما در خانه‌ی استیجاری زندگی می‌کردیم. غیر از ما مستأجر دیگری هم آنجا بود. گفتم: « همه متوجه می‌شوند دارید نوار گوش می‌کنید و می‌نویسید. » گفتند: « شب وقتی همه خوابیدند با صدای کم این کار را می‌کنم. » شب که شد، یک پتو آوردند و رفتند زیر پتو و تا صبح نوار گوش دادند و نوشتند. صبح زود هم رفتند. اکثر شب‌ها کارشان همین بود. صبح یکی از همان روزها قرار شد اعلامیه ها را با هم به روستای مرادبیک یکی از روستاهای اطراف همدان ببریم. در راه ماشین‌ها را بازرسی می‌کردند. حاجی سریع اعلامیه ها را به دکتر باب الحوائجی دادند. ایشان هم اعلامیه ها را داخل قنداق دخترش گذاشتند و او را به مادرش دادند. ما را از ماشین پیاده و بازرسی کردند ولی آن خانم را چون نوزادی در آغوش داشت، پیاده نکردند. آن روز اعلامیه ها به سلامت به مقصد رسید. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 7⃣ ✨ راننده اتوبوس راوی: پروانه چراغ نوروزی بهار ۱۳۵۷ حاج آقا، اوایل ازدواج و تشکیل خانواده، ابتدا در یک شرکت کار می کردند. پس از مدتی دیدم ایشان راننده اتوبوس شدند. خیلی تعجب کردم. از ایشان پرسیدم: « چرا از شرکت بیرون آمدید و راننده اتوبوس شدید؟ » جواب درست و حسابی به من ندادند. صبح زود می‌رفتند و آخر شب می آمدند. یک شب که به منزل آمدند دیدم خیلی مضطرب اند و رنگ به چهره ندارند پرسیدم: « چه شده؟ مشکلی پیش آمده؟ » گفتند: « چیز خاصی نیست. » بعد از پیروزی انقلاب به من گفتند: « حالا می‌توانم سؤالی را که چند ماه پیش از من کردی جواب بدهم. علت اینکه من راننده اتوبوس شدم این بود که من زیر پوشش این کار از تهران اسلحه می آوردم و در همدان پخش می‌کردم. آن روز که به خانه آمدم و حالم آن قدر بد بود، در حال آوردن اسلحه از تهران به همدان دیدم ماشین پلیس آژیرکشان دنبال اتوبوس من می‌آید. آنها دستور توقف دادند. با خودم گفتم احتمالاً من و اسلحه ها لو رفته ایم. کنار جاده مدارک ماشین را تحویل پلیس دادم. آنها گفتند که شما به دلیل سرعت بالا جریمه می‌شوید. » حاجی در حالی که لبخندی بر لب داشت، ادامه داد: « حاضر بودم اتوبوس که هیچ همه دنیا را بدهم، اما مشکلی برای اسلحه ها به وجود نیاید. حالا فهمیدی چرا من راننده اتوبوس شدم؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 8⃣ ✨ اقتدار همدان راوی سالار آبنوش زمستان ۱۳۵۸ آقای همدانی اوایل انقلاب و در پایان سال ۱۳۵۸ مسئولیت خطیر ریاست دادگاه انقلاب همدان را بر عهده داشتند. تقریباً همه‌ی شخصیت‌های مهم ضد انقلاب و سرکرده‌های گروه‌های بهایی و خوانین استان همدان، که سال‌های سال خون مردم را می مکیدند با مدیریت و درایت و فرماندهی آقای همدانی، در همدان شناسایی و دستگیر و در دادگاه انقلاب محاکمه شدند و به سزای اعمال خود رسیدند. قاطعیت حسین همدانی در برابر گروه توحیدی حبیب، که پیش از انقلاب سابقه مبارزاتی مختصری داشت ولی بعد از انقلاب به انحراف کشیده شد، از کارهای مهم ایشان به شمار می‌رود. اما یکی از اقدامات جنجالی حسین همدانی در دوره تصدی دادگاه انقلاب همدان، موضع سرسختانه ایشان در برابر یکی از بهایی‌ها به نام بوکایی بود. این فرد جرائم فراوان داشت و ابوالحسن بنی صدر، رئیس جمهور وقت ایران به صورت همه جانبه از وی حمایت می‌کرد. حسین همدانی با شگردی خاص و زیرکانه، بوکایی را دستگیر کردند و به دادگاه کشاندند. بنی صدر تیم حفاظتی مخصوص خود را جهت آزاد کردن بوکایی به همدان اعزام کرد. در همین فاصله‌ی زمانی حسین همدانی، بوکایی را محاکمه و مجازات کردند. وقتی خودروی تیم حفاظتی بنی صدر به همدان رسید، بوکایی آخرین نفس‌هایش را می کشید. جنازه بوکایی را به تیم حفاظتی بنی صدر تحویل دادند! ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 9⃣ ✨ شجاعت مثال زدنی راوی: باقر سیلواری آبان ماه ۱۳۵۹ ۴ آبان ماه ۱۳۵۹ بیش از یک ماه از هجوم ناجوانمردانه ارتش بعث عراق به خاک جمهوری اسلامی ایران می‌گذشت. ما بچه‌های سپاه همدان، بعد از بیرون راندن نیروهای اشغالگر از شهر سرپل ذهاب، در حد فاصل بین ارتفاع قراویز و رودخانه الوند خط پدافندی دایر کرده بودیم. آن روز سعید جعفری، یکی از فرماندهان سپاه کرمانشاه با سه نفر از نیروهایش آمدند به خط ما. ظاهراً برای عملیات گشتی رزمی آمده بودند آنها از خط ما عبور کردند و به مواضع دشمن نزدیک شدند. فاصله خط ما با عراقی‌ها حدود دو کیلومتر بود. انتهای این فاصله، نیروهای دشمن یک تانک مستقر کرده بودند. ما از دور داشتیم نگاه می‌کردیم دیدم سعید جعفری و همراهانش دارند به آن تانک نزدیک می‌شوند. یک باره انفجار مهیبی رخ داد و هر چهار نفر بر زمین افتادند. به نظر می‌رسید تانک تله بوده است. چند لحظه بعد، دو نفر از دوستان سعید آماده شدند تا بروند و پیکرهای شهید یا مجروح رفقایشان را بیاورند. آن لحظه آقای همدانی آنجا حضور نداشت آنها با تقی بهمنی هماهنگ کردند که این کار را انجام دهند. برای اجرایی شدن این مأموریت باید تا تاریک شدن هوا صبر می‌کردند. تقی بهمنی سراغ من و ناصر حسینی آمد و گفت: « دوستان سعید جعفری همراه دو تخریبچی از برادران ارتش با شما می آیند که بروید و پیکرهای این عزیزان را به عقب بیاورید. » بلافاصله، من و سید ناصر حسینی همراه بقیه راه افتادیم. به سمت همان تانک. در مسیر حرکت ما به سمت آن تانک یک سنگر کمین هم وجود داشت که کسی داخل آن نبود. برای اینکه دیده نشویم از سینه کش جاده حرکت می‌کردیم. تقریباً اواسط راه بود که من نگاهی به پشت سرم انداختم تا ببینم دیگر همراهانم در چه حالند. در کمال تعجب دیدم فقط خودم هستم و ناصر حسینی بقیه معلوم نبود کجا رفته اند. دو نفری به راه‌مان ادامه دادیم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 0⃣1⃣ جلوتر که رفتیم دیدیم پیکرهای هر چهار شهید تکه تکه شده و اطراف تانک افتاده است. حدود هشتاد متر آن طرف تر از تانک، سنگرهای خط اصلی بر زمین دشمن وجود داشتند. سروصدای آنها را به وضوح می‌شنیدیم. اما آنها هنوز متوجه حضور ما نشده بودند. من و ناصر همان طور که دراز کشیده بودیم، با هم مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بهتر است پیکر شهدا را به یکی از شیارهای پشت موضع خودمان انتقال دهیم تا از مسیر رودخانه الوند بتوانیم آنها را به عقب ببریم. با هر زحمتی بود تکه‌های متلاشی شده پیکر شهدا را به داخل شیار بردیم. در همین لحظه دیدیم یک دستگاه خودروی سیمرغ با چراغ خاموش از روی جاده به سمت ما می آید. تعجب کردیم و گفتیم که این دیگر چه آدم کله خری است! چقدر دل و جرئت دارد که این طور آمده در دل دشمن. به خودرو نزدیک شدیم دیدیم حاج حسین همدانی پشت فرمان خودرو نشسته است. گویا ایشان وقتی فهمیده بود من و ناصر به چنین کاری اقدام کرده ایم احساس خطر کرده و برای نجات ما شخصاً وارد عمل شده بود. آقای همدانی همین که ما را دید گفت: « زود باشید من دور میزنم شما هم این شهدا را سریع بیاورید داخل ماشین. » حاج حسین سیمرغ را سروته کرد و ما پیکر شهدا را بردیم داخل اتاقک خودرو. همین که کارمان تمام شد و خواستیم سوار شویم عراقی‌ها متوجه حضور ما شدند و شروع کردند به تیراندازی کردن به سمت ما. مثل رگبار بهاری روی سر ما آتش می‌ریختند. برای این‌که تیرها به خودرو نخورند آقای همدانی به صورت زیگزاگ روی آن جاده‌ی باریک رانندگی می کرد. چند گلوله به پیکر شهدا و اتاق خودرو اصابت کرد. با هر مصیبتی بود آقای همدانی ما را از آن جهنم نجات داد. وقتی رسیدیم داخل مقر خودمان در سرپل ذهاب، حاج حسین به ما تشر زد و گفت: « این چه کاری بود که کردید؟ وقتی دیدید دوستان این شهدا و تخریب‌چی‌ها وسط کار پس کشیدند و رفتند چه معنی داشت که شما دو نفر همچنان رفتید جلو؟ » دیدیم حرف حساب جواب ندارد. دیگر چیزی نگفتیم. آن روز اگر درایت و شجاعت حاج حسین همدانی نبود، شاید سرنوشت دیگری برای ما رقم می خورد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 1⃣1⃣ ✨ محبت عجیب مادر راوی: حسین همدانی اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ بعد از عملیات فتح المبین بلافاصله طرح عملیاتی الی بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر در دستور کار سپاه قرار گرفت. مادر محمود شهبازی هم در اصفهان مریض بودند و بستری. قرار شد محمود چند روز به اصفهان برود و من فقط یک شب بروم همدان و زود برگردم جنوب. بعد از مدتها می‌خواستم برگردم به خانه و یک شب هم بیشتر نمانم. داستانی شد این مرخصی یک شبه من. به خانه که رسیدم درباره سفر روز بعد حرفی نزدم. شب خوابیدیم و صبح زود بیدار شدیم برای نماز. بعد هم جای شما خالی، سفره پهن کردند و صبحانه ای بسیار لذیذ آماده کردند و خوردیم. خانم‌های همدانی در تهیه صبحانه خیلی با سلیقه اند. یکی از غذاهای مقوی و خوشمزه که معمولاً برای صبحانه درست می‌کنند تخم مرغ نیمرو با عسل است. تخم مرغ محلی را در روغن حیوانی نیمرو می‌کنند و در بشقاب می‌کشند و عسل طبیعی می‌ریزند روی آن؛ طوری که نیمرو در عسل غرق بشود. بعد این خوراک لذیذ را می آوردند سر سفره و آن را همراه نان سنگک تازه سرو می‌کنند. صبحانه را که خوردم رفتم گوشه اتاق سروقت ساک کهنه برزنتی ام و آنچه انتظارش را داشتم اتفاق افتاد. یکباره جو منزل ما از این رو به آن رو شد. البته اول مادرم شروع کرد همسرم هم خیلی تعجب کرد و گفت: « ساک می بندی؟ کجا ان شاء الله؟! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 2⃣1⃣ دیدم لازم است قدری پلیتیک بزنم گفتم: « مادر محمود شهبازی در بخش آی سی یو بستری است. او ناچار شد چند روز به اصفهان برود. اگر این گرفتاری برای او پیش نمی آمد خودش برمی‌گشت جنوب و به کارها می‌رسید و دیگر ضرورتی نداشت من این طور سریع شال و کلاه کنم و به آنجا برگردم. خوش و خرم چند روزی پیش شما می‌ماندم و قدری خستگی در می‌کردم ولی چه کنم؟ با این وضع چاره ای جز رفتن به این سفر ندارم.» البته به کار بردن این شگرد علت داشت. حاج محمود در نظر همه اعضای خانواده و بستگان ما حرمت و اعتبار بالایی داشت. چاره ای نداشتم جز اینکه کمی از اعتبار او خرج کنم. به علاوه، دروغ هم نگفته بودم. منتها، برای آرام کردن اهل منزل، به خصوص مادرم، ناچار شدم قدری چاشنی آه و ناله به صحبت هایم اضافه کنم. گفتم: « کاش می‌توانستم بمانم اصلاً کجا از اینجا بهتر؟ منتها شما هم انصاف بدهید. حالا که محمود بنده خدا گرفتاری دارد، خدا را خوش می آید من پیش شما باشم و در غیاب او کارهایش زمین بماند؟ به علاوه، به محض اینکه محمود از اصفهان به جنوب بیاید سریع آنجا کارها را سروسامان می‌دهیم و بعد به خواست خدا من سعی می‌کنم یک بار دیگر برگردم همدان. » مادرم گفت: « حالا او یک کاره ای است تو آنجا چه کاره ای که اگر نروی، کار جنگ لنگ میماند؟! » خیلی دلخور شده بود از ناراحتی صورتش سرخ شده و چشم‌هایش به اشک نشسته بود. همان طور که داشتم ساک را می‌بستم گفتم: « ببین مادر جان حالا که دارم میروم، اگر بخواهی پشت سرم گریه و زاری کنی، مطمئن باش من آنجا شب و روز از این بابت معذب میمانم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 3⃣1⃣ او هم که دیگر به ماندن من امیدی نداشت، کوتاه آمد و گفت: « باشد پسر جان ... دیگر گریه نمی‌کنم. » بعد هم با گوشه چادر اشک‌هایش را پاک کرد. اصلاً در کل فامیل محبت عجیب مرحوم مادرم به بنده زبانزد همه بود. بیش از حد طبیعی به من وابسته بود؛ طوری که خودم هم از این همه وابستگی عاطفی ایشان متحیر بودم. در برهه ای از عملیات کربلای ۵ سی و دو نفر از همراهان من در خط شلمچه، اعم از بی سیم چی و راننده در یگان ما به شهادت رسیدند. اما من شهید نشدم. حتی در عملیات‌های جبهه شمال غرب چند بار در حلقه محاصرهٔ دشمن افتادیم. یک بار بنده فرمانده وقت سپاه مریوان و برادرمان آقای مرادی که الان استاندار همدان است در محاصره قرار گرفتیم. واقعا کار خودمان را تمام شده می‌دانستیم اما به نحوی معجزه‌آسا از آن مهلکه خارج شدیم. آن سال‌ها این سؤال ذهنم را مشغول کرده بود که " خدایا، پس چرا من شهید نمی شوم؟ " بعدها که بیشتر تأمل کردم به این نکته پی بردم که مادر من به این موضوع رضا نمی‌دهد. یک بار به ایشان گفتم: « مادر جان، بیا دعا کن تا بلکه افتخار شهادت نصیب من هم بشود. » ایشان خیلی جدی جواب داد: « نه! امکان ندارد. من از امام حسین خواسته ام در این جنگ به تو آسیبی نرسد و زنده بمانی. » به نظرم همین توسل مادر به حضرت سید الشهدا بود که مانع شد جرعه ای از آن شربت معروف را به من هم بچشانند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 4⃣1⃣ ✨ مهتاب خین راوی: شهید حاج حسین همدانی دوم خردادماه ۱۳۶۱ ساعت از ۱۲ شب هم گذشته بود. وارد اولین دقایق یکشنبه دوم خردادماه ۱۳۶۱، شده بودیم. من نزد حاج همت در مقر نصر ۲ مانده بودم و آقای محمودزاده، در مقر جلویی نزد حاج محمود شهبازی بود. حاج محمود، در همان دقایق اولیه دوم خرداد در خط شهید شده بود. من درباره شهادت ایشان از لحظه ای دچار شک شدم که دیدم روی شبکه مخابراتی مرکز پیام نصر ۲ هیچ صدایی از ایشان شنیده نمی‌شود. حاج همت هم دلشوره پیدا کرد و گفت: « عجیب است. حاج شهبازی با ما تماسی ندارد. من می روم ببینم کجا رفته است. » ایشان از مقر نصر ۲ رفت سمت سنگر آقای شهبازی. دقایقی بعد دیدم با شتاب از کنار من گذشت و رفت پای بی سیم و پشت به من، گوشی به دست، مشغول مکالمه با گردان‌های محور محرم شد. فکر می‌کنم وقتی به سنگر رفت از شهادت محمود مطلع شد. منتها در مراجعت، چون دلش رضا نمی‌داد مرا در جریان بگذارد، دوید پشت بیسیم که هم سر خودش را گرم کند و هم مجال سؤال پیچ کردن درباره حاج محمود را به من ندهد. البته غبار کدورتی که چهره‌اش را پوشانده بود و لرزش صدایش نشان می داد اتفاقی افتاده است. دو عصا را زدم زیر بغل و راه افتادم. پرسید: « کجا با این عجله؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 5⃣1⃣ از سنگر خارج شدم زیر نور مهتاب، فاصله کوتاه بین آنجا تا سنگر را عصازنان طی کردم. کنار سنگر که رسیدم، دیدم اسماعیل شکری موحد دو زانویش را محکم بغل گرفته و یک گوشه مچاله شده است. همان طور که چمباتمه نشسته بود سرش را بلند کرد و زل زد توی چشم های من. صورتش خیس اشک بود و از شدت بغضِ در گلومانده چانه اش بی‌اختیار می‌لرزید. نمی‌دانم در آن لحظات خدا چه صبری به من داد. حتی نم اشکی هم به چشمانم نیامد. از بچه هایی که دور من حلقه زده بودند پرسیدم: « کجا شهید شد؟ » مرا دویست متر به سمت جنوب سنگر بردند و زمین را نشانم دادند. زیر نور رنگ پریده‌ی مهتاب قیفِ انفجار به جامانده و زمین سوخته و زیروزبر شدهٔ اطرافش را دیدم. کاملاً مشخص بود موشک کاتیوشا با ضربه ای مهیب آنجا فرود آمده است. چند قدم آن طرف تر در گودالی کوچک خون زیادی جمع شده بود. به زحمت خم شدم کف دست راستم را جلو بردم و زدم به خون سرخ محمود شهبازی و دست خون آلودم را با همه عشقی که به برادر سفر کرده ام داشتم بر سر و صورتم کشیدم. به آسمان نگاه کردم قرص ماه بالای سرم ایستاده بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم