eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
298 دنبال‌کننده
31.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 2⃣5⃣ ✨ کارگر ساختمانی راوی: وهب همدانی سال ۱۳۹۰ به یاد دارم پدر در زمینه کار من اصلاً مستقیم دخالت نمی‌کرد و اصلاً حرفی نمی‌زد. من کارمند مؤسسه ای دولتی در ورامین بودم و حدود پنج یا شش سال برای کار از تهران به ورامین رفت و آمد می‌کردم. در صورتی که پدر می‌توانست با یک تلفن و توصیه من را به تهران منتقل کند تا این مشکل اساسی من حل شود. ولی این کار را نکرد. در آن زمان شرایط برای من خیلی سخت بود. وسیله نقلیه نداشتم و به سختی با ماشین‌های عبوری خودم را به محل کار می‌رساندم. بعضی اوقات فکر می‌کردم آسایش و راحتی من و خانواده.ام برای ایشان اصلاً اهمیت ندارد و رفتار پدر را نزد خودم تجزیه و تحلیل می‌کردم. چندین بار عزمم را جزم کردم که در این زمینه با پدر جدی صحبت کنم. ولی هر وقت به ایشان نگاه می‌کردم ناگهان خالی می‌شدم و از کارم منصرف. ده‌ها بار این قضیه برای من اتفاق افتاد؛ همین که با پدرم خلوت می‌کردم و می‌خواستم با ایشان صحبت کنم می‌دیدم نگاه پدر به گونه ای دیگر است. پدر برای امور زندگی خودش هم همین گونه عمل می کرد. هرگز چیزی برای خودش نیندوخت به من می‌گفت: « وهب جان، کارت باید برای رضای خدا باشد. اگر کار برای رضای خدا باشد ارزش دارد. » می گفت: « من به این نتیجه رسیده ام که اگر در این مسیر همه با من مخالف باشند می روم یک کارگر ساختمانی می‌شوم. » و واقعاً پدر این ظرفیت را داشت که از عقیدهٔ خود دست برندارد؛ حتی اگر قرار بود کارگر ساختمانی شود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 3⃣5⃣ ✨ محبوب گیلانی‌ها راوی: سردار کمیل پاییز ۱۳۹۰ از سال ۱۳۶۵ که شهید همدانی به فرماندهی لشکر قدس گیلان منصوب شدند، شور و شعفی وصف ناپذیر میان رزمندگان گیلانی به وجود آمد. از نخستین برکات حضور ایشان ارتقای تیپ به لشکر بود و از آن به بعد جهش و توسعه عملیاتی در آن لشکر رخ داد. ارتباط صمیمی نیروهای لشکر قدس و شهید بزرگوار، حتی بعد از رفتن ایشان از لشکر، قطع نشد؛ حتی عمیق تر هم شد. چند بار ایشان را برای سخنرانی در یادواره شهدای استان گیلان دعوت کردند که ایشان، با کمال میل، همهٔ دعوت‌ها را پذیرفتند. شهیدی بود به نام رجب علی آپرویز از شهدای اطلاعات عملیات لشکر از روستایی دورافتاده به نام پهمدان. آرزوی مادر شهید این بود که یادواره ای برای فرزندش برگزار شود و سردار حسین همدانی در مراسم سخنرانی کنند. حسین همدانی، وقتی در جریان موضوع قرار گرفتند برای شاد کردن قلب مادر شهید در مراسم شرکت و سخنرانی کردند. این اخلاق و ویژگی‌های شهید همدانی باعث شده بود میان گیلانی‌ها بسیار محبوب باشند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 4⃣5⃣ ✨ مثل شهید همت راوی: موسی سلامت پاییز ۱۳۹۰ یک روز حاج حسین آمد به آسایشگاه ثارالله به ملاقاتم. خیلی خوشحال شدم از هر دری با هم صحبت کردیم. یادی از شهید همت و متوسلیان و مابقی فرماندهان لشکر ۲۷ شد داشتیم. از شهادت همت صحبت می‌کردیم. گفتم: « حاج حسین بیا چشمهایمان را روی هم بگذاریم و فکر کنیم ما هم مثل شهید همت شهید شده ایم. » و یک دقیقه چشمانمان را بستیم. اما حالا... سردار همدانی شهید شده و من هنوز هستم. یادش به خیر. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 5⃣5⃣ ✨ من با دل و اندیشه جوانان کار دارم راوی: شهید حسین همدانی سال ۱۳۹۲ « ...بروید به دنبال آن بچه ها و بزرگانی که گمنام اند و در سینه آنها گنج‌های حوادث و رخدادهای دفاع مقدس هست اینها دارند از دست می روند و در آینده دیگر نزد ما نیستند. به نظر بنده سرداران بزرگی داریم که گمنام اند و بچه رزمنده هایی که از روز اول شلیک جنگ در جبهه بودند تا عملیات مرصاد. حتی بعد از مرصاد هم اینها بودند و مسائل و نکات آموزنده بسیار دارند. من گاهی میان جوانان میروم؛ جوانانی که بعضی ها می‌گویند ظاهر خاص دارند. من با دل آنها و اندیشه آنها کار دارم. وقتی با آنها صحبت می کنم گاهی من را به چالش می‌کشند و می‌پرسند که چرا جنگیدید؟ بعد می‌بینم آنها میخواهند ریشه یابی کنند و علت جنگ را بدانند. سؤال می‌کنند و می‌گویند حرف‌های حسابی جنگ را بگویید. می‌بینم که نسل جوان واقعاً تشنه است. جوانان بسیجی ما هم در دوران دفاع مقدس به همین صورت بودند. سؤال می‌کردند. وقتی می‌خواستیم عملیاتی انجام دهیم ما را به چالش می‌کشیدند و از طرح عملیات ایراد می‌گرفتند. یادم هست از نماز مغرب و عشا تا نماز صبح می نشستیم و با آنها صحبت می‌کردیم وقتی ابهام و شک آنها رفع می‌شد می‌رفتند پای عملیات. تکلیفی بودند اما می‌خواستند عملیات بدون شک و تردید باشد و همه اشکالات را دقیق بررسی کنند. امروز می‌بینم جوان‌ها وقتی دربارۀ جنگ سؤال می‌کنند یا وقتی فیلم های دفاع مقدس را نگاه می‌کنند دین و ایمانشان از من بیشتر است و جنگ و شهدا و امام و انقلاب را بیشتر از من قبول دارند. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 6⃣5⃣ ✨ شبی میان تکفیری ها راوی: زهرا همدانی پاییز ۱۳۹۲ سه روز قبل از عید به اتفاق مادر و سارا و امین آقا داماد خانواده رفتیم دمشق. بیست روز آنجا بودیم. آن زمان درگیری‌ها بسیار شدید شده بود. پدر هم، به علت مشغله فراوان کمتر به ما سر می زدند. محل سکونت ما یکی از منازل داخل شهر بود. از صبح زود یکی از روزهای پایانی تیرماه صدای درگیری و تیراندازی به شدت زیاد شده بود. صدای انفجار خمپاره ها در نزدیکی ما به گوش می‌رسید. مادر چند بار گفت کرکره های فلزی پشت پنجره ها را پایین بکشیم تا احیاناً گلوله یا ترکشی داخل نیاید. من و سارا خندیدیم و به مادر گفتیم: « مادر شما جنگ را دیده اید. خب ما هم می‌خواهیم جنگ را ببینیم. » و مرتب از این پنجره به آن پنجره سرک می‌کشیدیم. وقتی پدر تلفن کردند و گفتند: « وضعیت خیلی خطرناک است. » ما تازه فهمیدیم در محاصره تکفیرهای مسلح هستیم. بنا بر توصیۀ پدر سریع همۀ کرکره های فلزی را پایین کشیدیم و چراغ ها را خاموش کردیم و چندین ساعت کف یکی از اتاق‌ها دراز کشیدیم. ما شبی خاص و پرخطر را پشت سر گذاردیم. فردای آن روز صبح زود، پدر و چند تن از دوستانشان خودشان را به ما رساندند و بلافاصله بعد از جمع کردن مقداری وسایل از آن خانه نقل مکان کردیم. بعد از شهادت پدر رانندۀ ایشان گفت: « آن شب حاج آقا خیلی نگران شما بود. چند بار در تاریکی به نزدیکی محل اقامتتان آمد. حتی چند بار به طرف ماشین حاج آقا خمپاره شلیک شد. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 7⃣5⃣ ✨ ساده زیستی فرمانده ارشد راوی: حمید چیذری پاییز ۱۳۹۲ در مقطعی از زمان حضور حاج حسین در سوریه، قرار شد من مدتی را در معیت ایشان باشم. خودم هم خیلی دوست داشتم این اتفاق بیفتد. روزی که در سوریه در یکی از محله های حومه دمشق وارد محل اسکان ایشان شدم از من به گرمی و با محبت استقبال کردند. ابتدا در یکی از اتاق‌های ساختمان اسکان پیدا کردم. آقای همدانی هم به بچه ها گفتند که ساک من را در آن اتاق بگذارند بعد از یکی دو روز متوجه شدم آن اتاق نسبت به سایر اتاق‌ها امکانات رفاهی بهتری دارد. بعد هم فهمیدم آن اتاق در حقیقت اتاق خود حاج حسین بوده که در اختیار من قرار داده اند. مانند سایر برادران، خودشان هم در یکی دیگر از اتاق‌های ساختمان اسکان، یافته بودند. البته با اصرار زیاد بنده هم حاضر نشدند به اتاق قبلی خودشان برگردند. برایم جالب بود که این همه سال از دوران دفاع مقدس گذشته بود و ایشان هنوز روحیه ساده زیستی خود را حفظ کرده بودند؛ آن هم در مقام فرمانده ارشد مستشاری در سوریه. در مدت زمانی که در خدمت ایشان بودم متوجه شدم به نظم و انضباط سازمانی بسیار مقیدند و خود، بیش از بقیه به آن عمل می کنند؛ به خصوص حضور به موقع در جلسات برایشان بسیار مهم بود و خودشان زودتر از دیگران در محل جلسه حاضر می‌شدند. این حضور به موقع در جلسات تأثیر بسیار مثبتی بر روند کار در سوریه داشت و باعث فرهنگ سازی شده بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 8⃣5⃣ امام جماعت خدماتی راوی: حمید چیذری زمستان ۱۳۹۲ آقای همدانی برای نماز اول وقت و به خصوص از نوع جماعت اهمیت زیادی قایل بود. بیشتر اوقات در وقت نمازهای یومیه اگر موقعیت مناسب بود، بلافاصله خودش اذان می‌گفت و مقدمات نماز جماعت را مهیا می کرد. هر روز یک نفر را با اصرار جلو می‌فرستاد تا امام جماعت شود و نماز را شروع کند. خودش همیشه از جلو رفتن و امام جماعت شدن پرهیز می‌کرد. جالب‌تر از همه این بود که معمولاً جوانان را جلو می‌فرستاد و می‌گفت: « شما پیش خدا مقرب‌ترید و آبرودارتر. » یادم می‌آید یک روز حاج حسین، جوانی را که کارهای خدماتی محل اسکان را انجام می‌داد برای پیش نماز شدن جلو فرستاد و همه پشت سر ایشان نماز خواندند. مدت‌‌ها ایشان امام جماعت ما بود. این رفتارها بر همه به خصوص برادران سوری تأثیر بسیار مثبتی می‌گذاشت. در حقیقت مقبولیت این شهید عزیز به خصوص بین جوانان سوری، باعث پیشرفت تعاملات ایرانی‌ها با سوری‌ها می‌شد؛ که در نهایت به پیشبرد اهداف مأموریتی می‌انجامید. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 9⃣5⃣ ✨ خادم حرم حضرت زینب راوی: سید کمال هاشمی زاده ۲۵اسفندماه ۱۳۹۲ از شهید همدانی خاطرات بسیار زیادی دارم. این خاطرات بیش از آنکه گفتاری و نوشتاری باشد تصویری است؛ آن هم تصاویری ارزشمند که از چهره شهید همواره در چشم دل من جاری است. این تصاویر را در اجرای برنامه های یادواره شهدا و گرامی داشت فرهنگ ایثار و شهادت با حضور شهید همدانی درک کرده ام. یکی از ویژگی‌هایی که از رخسار نیکوی شهید همدانی بیشتر در خاطرم مانده چهره همیشه متبسم و روی گشاده ایشان است. بی تردید گشاده رویی و تبسم دائمی، محصول ایمان راسخ و قلب مطمئن است. شب میلاد حضرت زینب در مجاورت حرم باصفا و نورانی حضرت زینب بود. برنامه شب میلاد را من بر عهده داشتم. وقتی از حاضران در جلسه نوای گرم و آسمانی «لبیک یا حسین» و «لبیک یا زینب» را تقاضا کردم، حال همه دگرگون شد. شهید همدانی را می‌دیدم که در حالات عارفانه خودش به سر می‌برد. شوری در او ایجاد شده بود. توفیقی داشتیم که بیشتر با شهید همدانی گپ بزنیم. یکی دو بار چایش را به من و دیگر دوستان تعارف کرد. شور و هیجانی خاص داشت. انگار ولوله‌ای درون او بود. همه‌ی ما دلداده اهل بیت هستیم و افتخار ما این است. ولی احوالات ایشان خاص و عجیب بود. انگار حال سنگر و روزهای دفاع مقدس در وجود او متجلی بود. به تعبیر من عطر اتصال به آسمان و نفس تازه کردن در هوای آسمان را می‌شد از وجود او استشمام کرد. نور نگاهی آسمانی را می شد در وجودش به تماشا نشست. به تعبیر قدیمی‌ها و سال‌های حماسه و ایثار و بچه های دفاع مقدس، نوربالا میزد. بوی شهادت می داد. در پایان می‌خواهم نتیجه بگیرم در ایامی که در خدمت ایشان بودیم، می دیدیم واقعاً در قامت یک خادم حرم حضرت زینب، یک خادم قد کشیده به قامت بلند محبت حضرت زینب خدمت می‌کرد. شهید همدانی بیش از آنکه مدافع حرم حضرت زینب باشد خادم حضرت بود و این برای ما درس است. من هم توفیق داشتم بعد از شهادت ایشان یعنی فردای انتشار خبر شهادت ایشان شعری برایشان بسرایم: ماییم و دلی شعله ور از مرثیه خوانی در خط حسینیم به هر حال و زمانی همواره مقابل به صف دشمن اسلام آماده پیکار و نبرد همگانی در حفظ حریم وطن از دست اجانب عشق است گذشتن ز تب و تاب جوانی با مهر ولایت همگی اهل ولاییم با شور و شهادت همه در نورفشانی در راه دفاع از حرم عترت خاتم ما میگذریم از قفس این تن فانی اینک بنگر جلوه ای از قامت ما را دارد ز فداکاری و ایثار نشانی این لاله شده هدیه به سالار شهیدان سردار سرافراز حسین همدانی ما زنده از آنیم که آرام نگیریم این است از این طایفه پیغام جهانی ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 0⃣6⃣ ✨ دعای رهبرم راوی: سید حسن شکری دی ماه ۱۳۹۳ چند هفته از حاج حسین بیخبر بودم. هر چند وقت یک بار از سوریه با من تماس می‌گرفت ولی مدتی بود از ایشان اطلاعی نداشتم. دلشوره عجیبی گرفته بودم. سحر یکی از روزهای بهمن ماه حدود ساعت ۳ صبح، صدای زنگ پیامک تلفن همراهم مرا بیدار کرد. پیام از طرف حاج حسین بود که نوشته بود: « سلام. میای استخر؟ » خیلی خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم. چند سالی بود که بچه های قدیمی لشکر ۲۷ محمد رسول الله صلى الله عليه وسلم روزهایی خاص در ساعات اولیه صبح حدود ساعت ۵ در استخر دوکوهه، صمیمانه دور هم جمع می‌شدند. ساعت ۴:۳۰ صبح با ماشینم جلوی خانه حاج حسین بودم و او مثل همیشه ساک به دست و آماده منتظر من بود. بعد از مصافحه ای درست و حسابی، داخل ماشین نشستیم. خیلی خسته به نظر می‌رسید ولی تبسم خاصی بر لبانش نقش بسته بود. گفتم: « چه شده حاج حسین خوشحال و سرحالی. » نگاهی به من کرد و گفت: « چرا نباشم؟ » و شروع کرد به تعریف کردن. گفت: « دیروز عصر به تهران رسیدم در پایان، مأموریتم در سوریه قرار بود همراه حاج قاسم سلیمانی به محضر حضرت آقا برسیم تا گزارشی از آخرین وضعیت سوریه خدمت ایشان ارائه کنم. گزارشی مفصل از آخرین وضعیت سوریه، همراه گلایه از نابه‌سامانی‌های آنجا، آماده کرده بودم. ساعاتی بعد به اتفاق حاج قاسم به محضر حضرت آقا مشرف شدم. قلبم به شدت می‌تپید. دست آقا را بوسیدم و کنار ایشان نشستم. هنوز جلسه شروع نشده بود حضرت آقا نگاه محبت آمیزی به من کردند و گفتند که: آقای همدانی ما خیلی نگران شما بودیم و در این سه سالی که شما در سوریه بودید بنده هر شب برای سلامتی شما دعا می‌کردم. تنم لرزید و شعف خاصی در من به وجود آمد. به زور جلوی سرازیر شدن اشکم را گرفتم. آقای سید حسن باور کنید بعد از شنیدن آن جملهٔ حضرت آقا همه خستگی سه ساله من برطرف شد. دیگر نتوانستم گزارش کامل ارائه کنم؛ یعنی نتوانستم گلایه هایم را بگویم. » حاج حسین حال دیگری داشت. گریه می‌کرد و حرف می‌زد. حال عجیبی داشت. نفهمیدم چطور نیم ساعت طی شد و ما به استخر دوکوهه رسیدیم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 1⃣6⃣ ✨ سایه پدر راوی: زهرا همدانی آبان ماه ۱۳۹۳ اربعین سال ۱۳۹۳ دو روزی بود که مسیر نجف به کربلا را همراه خانواده و پدر در راه بودیم. بابا حسینم غیر از اینکه مواظب ما بود، مسئولیت رفت وآمد چند خانمی را که به تنهایی آمده بودند بر عهده گرفته بود. یک روز در عمود ۵۶۴ نجف کربلا با همه قرار گذاشت غروب آنجا جمع شوند. حدود ساعت ۶ عصر، هنوز تعدادی از خانم ها نرسیده بودند. او چند بار ما را کنار عمود تنها گذاشت و چندین عمود به عقب برگشت و تعدادی از خانم‌ها را پیدا کرد و با خود آورد. یادم نیست چند مرتبه این کار را انجام داد تا همه را جمع کرد. بعد هم با مشقت فراوان همه آنها را داخل تکیه ها و چادرها جا داد اما دیگر برای من و خواهر کوچکم، سارا، جایی برای خوابیدن پیدا نکرد. هوا تاریک شده بود. کنار جاده حصیر کهنه ای افتاده بود. سه نفری به سختی خودمان را روی حصیر جا دادیم. هر چه به انتهای شب نزدیک تر می‌شدیم هوا سردتر می‌شد ناگاه باران شدیدی گرفت. صدای باران را می شنیدم ولی چون خیلی خسته بودم توان بلند شدن نداشتم و عجیب تر از آن اینکه احساس خیسی هم نمی‌کردم. گاهی دستی به سویم می آمد و روسری کنار رفته ام را به سوی صورتم می‌کشید یا پتوی رویم را جا به جا می کرد. با اذان صبح از خواب بیدار شدیم دیدیم بابا سهم حصیر و پتوی خودش را روی ما انداخته و خودش تا صبح کنار آتشی که روشن کرده بود بیدار مانده است. تازه فهمیدیم چرا با بارش آن باران شدید خیس نشدیم. من و سارا از این کار پدر تعجب کردیم و دقایقی در آغوش گرمش آرام آرام گریه کردیم و از خدا خواستیم که هیچ وقت سایه پدر را از سر ما کوتاه نکند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 2⃣6⃣ ✨ بهترین راهپیمایی دنیا راوی: فاطمه همدانی ۲۲ بهمن ماه ۱۳۹۳ همان سال‌هایی که من به مدرسه می‌رفتم مادرم هم در دانشگاه قبول شد و قرار شد سه شنبه ها به دانشگاه برود. پدر بزرگ به من گفت: « روزهایی که مادر به دانشگاه می‌رود من دنبالت می‌آیم و تو را به خانه خودمان می‌برم. » پدربزرگ چندین ماه اکثر سه شنبه ها دنبال من می آمد و من را به خانه خودشان می‌برد. در راه با هم حرف می‌زدیم و به من خیلی خوش می‌گذشت. راهپیمایی ۲۲ بهمن ماه ۱۳۹۳ را خوب به یاد دارم. شب قبل از راهپیمایی در خانه پدر بزرگ بودیم. آخر شب مادرم گفت: « دیگر باید برویم منزل خودمان. » ولی من با اصرار از مادر خواهش کردم شب در خانه پدر بزرگ بمانم تا بتوانم روز بعد با او به راهپیمایی ۲۲ بهمن بروم. مادر قبول کرد. صبح، بعد از خوردن صبحانه همراه پدر بزرگ و مادربزرگ به راهپیمایی رفتیم. باران می آمد. خبرنگاری آمد و با پدربزرگ مصاحبه کرد. از ما عکس هم گرفتند. آن روز را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. آن روز بهترین راهپیمایی دنیا بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 3⃣6⃣ ✨ برگه سفید با امضا راوی: احمد میرزاخانی بهار ۱۳۹۴ مدتی بود برای یکی از بچه های همدان مشکلی پیش آمده بود و به جد پیگیر ملاقات با حاج حسین بود. می‌دانست من با حاجی رفت و آمد دارم. برای همین مرتب با من تماس می‌گرفت و التماس دعا داشت. بالاخره با حاج حسین تماس گرفتم و موضوع را بیان کردم. حاج حسین گفت: « بگویید بیاید ببینم چه کاری دارد؟ » آن بنده خدا یک روز از همدان به تهران آمد و من او را بردم قرارگاه امام حسین، به دفتر حاجی. تنها رفت نزد حاجی و بعد از مدتی با لب خندان بیرون آمد. بعد از رفتن او رفتم داخل اتاق حاجی. گفتم: « حاج حسین، چه کار داشت؟ » حاجی با لبخند گفت: « هیچی یک امضا می‌خواست. اصلاً آقای میرزاخانی من چند تا برگه‌ی سفید با امضا به شما می‌دهم هر کس که فکر می‌کند با امضای من مشکلش حل می‌شود شما برگه را پر کن و بده به او. من که کاری از دستم برنمی‌آید. شاید امضای من کاری بکند. » این جمله را گفت و خندید. بعد گفت: « آقای میرزاخانی بگذار برایت یک خاطره جالب نقل کنم. چند وقت پیش آقای عزیزی، دفتردارم را می‌گویم به من گفت: یک بنده خدایی چند بار تماس گرفته و می‌خواهد چند دقیقه شما را ملاقات کند. گفتم: خب، بگو بیاید. بعد از چند روز آقایی آمد و کارت ملی خودش را گذاشت روی میزم و گفت: حاج آقا اسم من حسین همدانی است گفتم خوب مبارک است. گفت: حاج آقا آمده ام از شما معذرت خواهی کنم و شروع کرد به تعریف کردن یک ماجرای جالب گفت: چند وقت بود دخترم که دانشجوست می‌خواست از شهرستان به تهران انتقالی بگیرد. ولی با درخواست انتقالی‌اش موافقت نمی‌شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم