◇♡◇
شرافت زن اقتضا می کند که : هنگامی که از خانه بیرون می رود، متین و سنگین و باوقار باشد.
در طرز رفتار و لباس پوشیدنش هیچ گونه عمدی که باعث تحریک شود به کار نبرد،
زباندار لباس نپوشد،
زباندار راه نرود،
زباندار و معنی دار به صدای خود آهنگ ندهد،
گاهی اوقات ژست ها، سخن می گویند
راه رفتن سخن می گوید؛
چنین چیزی در حجاب های غیر اسلام بوده است.
«استاد شهید مرتضی مطهری»
💢دکتر "لاریکا هاوکینز" استاد دانشگاه ویتون، به دلیل حمایت از مسلمونها و دعوت زنان به پوشیدن حجاب کارش رو از دست داد❗️
🔺ایشون یک عکس محجّبه از خودش در فضای مجازی به اشتراک گذاشت که انتقادات زیادی به دنبال داشت و بعضیها این کار رو ضد فمینیسم دونستن.
♻️خانم هاوکینز در صفحهی فیسبوکش نوشته بود: مسلمونها و مسیحیان خدای واحدی دارن و اون قصد داره با حجاب اسلامی در جامعه حضور پیدا کنه تا همبستگیش رو به زنان مسلمون اعلام کنه ...
🌐منبع:
www.chicagotribune.com/entertainment/tv/ct-ent-larycia-hawkins-wheaton-college-same-god-20181023-story.html
#پویش_حجاب_فاطمے
🌹بسم رب الشهدا 🌹
وصیت نامه شهید محسن حججے به خواهران:
همیشه این بیت شعر را به یاد آورید...↓
آن زمانے ڪه " حضرت رقیه(س) " خطاب
به پدرش فرمودند:
غصه ے
حجابِ من را نخورے باباجان...!
چادرم سوخته
اما به سرم هست هنوز...
صلی الله علیک یا ابا عبدالله🏴🏴🏴
#پویش_حجاب_فاطمے
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 1⃣4⃣2⃣
با ماشین در حال حرکت بودیم که ناگهان توقف کرد و با گفتنِ
" چند لحظه صبر کنید الان میام "
به سرعت پیاده شد.
با چشم دنبالش کردم، وارد یک مغازه شد و چند دقیقه بعد با بسته ای در دست برگشت.
بسته را باز کرد و دو تکه پارچه ی مشکی اما نگین کاری شده را از آن بیرون کشید.
با تعجب پرسیدم که اینها چیست؟؟ و او با لبخند پاسخ داد
" اگه دستتون رو بدین، متوجه میشین.."
از رفتارش سر در نمی آوردم. دستم را به سمتش دراز کردم. مچم را به نرمی گرفت و پارچه را به آرامی رویِ ساقِ دستم پوشاند..
این اولین برخورده فیزیکی مان بود و چقدر مردانگی انگشتانش دلچسب، سنجاق میشد به گوشِ حسِ لامسه ام..
با تعجب به ساقِ دستم خیره شدم. حالا چیزی شبیهِ یک آستینِ کشی رویِ آن را پوشانده بود.
این کار را در مورد دست دیگر هم تکرار کرد.
به دستانم که حالا توسط این آستین هایِ اضافه و نگین کاری شده؛ فقط تا مچشان مشخص بود، نگاه کردم.
" اینا چیه؟؟ "
کمی سرش را خاراند
" والا اسم دقیقشو نمیدونم.. اما فکر کنم بهش میگن ساق دست.. "
آستین مانتوام را رویشان کشید و مرتب کرد. اما دلیل اینکار چه بود؟؟
" خب به چه درد میخورن؟؟ واسه چی اینارو دستم کردین؟؟ "
لبخند بامزه ای روی صورتش نشاند و ابرویی بالا داد
" آخه آستین های مانتوتون کوتاه بود..
تا دستاتون رو یه کوچولو تکون میدادین، ساق تون کاملا مشخص میشد.. "
متوجه منظورش نمی شدم
" خب مگه چیه؟؟ "
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 2⃣4⃣2⃣
مهربانتر از همیشه پاسخ داد
" بانوی زیبا.. حد حجاب گردی صورت و دستها تا مچِ..
حیفِ که چشمِ هر رهگذری به طلایِ وجودتون بیوفته..
شما نابی.. تاج سری..
کدوم پادشاهی تاجشو وسط بازار رها میکنه تا هر کس و ناکسی حظ ببره و کیف کنه؟؟؟ "
حالا دلیل آن نگاه هایِ پر تشویش را می فهمیدم.
شاید اگر یک سال پیش کسی از حجاب و حدودش می گفت، سر به تنش نمی گذاشتم. اما حالا با عشق، سر به اطاعت خدا فرود می آوردم.
راست می گفت. من ارزان نبودم که ارزان حراج شوم..
وقتی لبخندم را دید بسته ای دیگر را به سمتم گرفت.
" اینم جائزه ی خنده هایِ دلبرونه تون.."
مذهبی ها عاشقانه هایشان بویِ هوس نمی داد..
عطرشِ مثل نسیمِ دریا خنک بود.. خنکه خنک..
بسته را باز کردم. یک روسریِ زیبا و پر نقش و نگار..
دست در جیبش کرد و سنجاقی زیبا و آویز از آن در آورد
" اینم سنجاقش.. که وقتی لبنانی می بندین، با این محکمش کنید تا یه وقت باز نشه.."
و این یعنی روسری ات را زیبا سر کن..شبیه به دخترکانِ عروسِ خاورمیانه..
حالا دیگر روزهایِ زندگی ام، معمولی و روتین نمی گذشت.
پر بود از شبیه به هیچ کس نبودن.
مدام حسرت می خوردم که ای کاش سرطان و مرگ، فرصتِ بیشتریِ برایِ ماندن کنار این مرد جنگ ارزانی ام کند. مردی که لباسش از زره بود و قلبش از طلا..
به کمر سلاح می بست و با دست باغی از عشق می کاشت..
این بود اعجازِ شیعه، و پدر در گرمابه و گلستانش، رفاقت می کرد با ابلیس..
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 3⃣4⃣2⃣
اسلام چیزی جز انسانیت نبود و شیعه شاهی جز علی..
علی خط به خطِ نفس هایش انسان نوازی می کرد.. چه بر پیشانیِ دوست، چه بر قلبِ دشمن.
بیچاره پدر که بوته ی احساسش را سوزاند و کینه ی پر حماقت به جایش نشاند.
اصلا مگر می شود علی را شناخت و دوست نداشت؟؟
و چیزی که در این بین سوال می شد بر لوحِ افکار، مطالبی بود که از بعضی شیعیان در مورد عدم برادری و وحدت بینِ شیعه و سنی، در شبکه هایِ اینترنتی می خواندم و تعجب، آفت می شد در جانم.
مگر می شد پیرو علی باشی و رسمِ بد دهانی و آزردن بدانی؟؟
مگر می شد شیعه ی امیر بود و دل خنک کرد به کشتارِ مظلومانِ سنی در یمن و فلسطین و سوریه؟؟
اصلا مگر امکان دارد که سنگ مولا را به سینه زد و دهان باز کرد به زنازاده خواندنِ هر چه پیروِ اهل سنت است؟؟
دلی که علی پادشاهش باشد، زبان قلاف می کند و پنجه مشت..
علی، ابن ملجم را دایه گی کرد. پیرو اهل سنت که دیگر جای خود دارد.
اگر حرامزاده ای هم باشد از قبیله ی وهابیت است. نه مادر و برادرِ سنی من، که حب علی لقمه به لقمه در کام جانشان نشسته بود.
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 4⃣4⃣2⃣
من معنی برادری را بینِ پنجه هایِ گره خورده ی حسام پیرو علی، در انگشتانِ دانیالِ سنی دیدم.
در بند پوتینی که هر دو گره زدند و عزم ایستادن کردن در مقابل حیوان صفتانِ داعشی.
در زندگیِ من که حسامِ شیعه نجاتش داد و عملیاتی که دانیالِ سنی انجامش..
این بود رسمِ برادریِ شیعه و اهل سنت...
روزها می دویید و کام عمرم ملس می شد به شیرینیِ محبت هایِ حسام و تلخ از مرگی که عطرِ کافورش را در چند قدمی ام حس می کردم..
حسام یک روز درمیان بعد از کار، قبل از رفتن به خانه خودشان، به دیدنم می آمد و چشمه ای جدید از محبتش را ارزانی ام می داشت.
و صبورانه، صبر به خرج میداد محضِ تحملِ کج خلقی هایِ منوط به روزهایِ بی حالی و دردم.
هربار که بی قراری ام را میدید، صوتِ قرآنش را مسکنی می کرد بر بی تابی ام..
و من قطره می شدم از فرطِ خجالت که او سالم است و جوانی هدر میدهد به پایِ نفس هایِ یکی در میانم.
" مردهایِ مذهبی عاشقترند اما فقط
مهربانی شان گره خورده است با حجب و حیا.."
مدتی به همین منوال گذشت و از نبض نبضِ احساسم، آذین بستم خاطراتم را.
تا اینکه به ایام محرم نزدیک می شدیم و به واسطه ی حضورِ پروین در خانه، مدام تلویزیون روشن بود و نوایِ عزاداری در فضا می پیچید.
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 5⃣4⃣2⃣
حالا من هم شیعه بودم اما مریدی که غریبی می کرد و گنگ، تماشا..
گاهی پای تلویزیون می نشستم و به پیاده روی مردم خیره می شدم.
اینها به کجا می رفتند.. ؟؟ این همه عشق دقیقا از کدام منبع انرژی ساطع می شد که دل، پا خسته کند برایِ رسیدن به معشوق..
امیرمهدی و دانیال گوشه ای از سالن به بحث در مورد مسائل کاری مشغول بودند و من هر ازگاه گوش تیز می کردم که حرف از رفتن به ماموریت نباشد، که اگر باشد ریه تنگ می کنم، محضه مردن.
تلویزیون مستندی از پیاده روی میلیونی به سویِ کربلا را پخش می کرد.
به طرز عجیبی دلم پرنده شد، بال گشود و میل پریدن کرد.
چقدر تا مرگ فاصله داشتم؟؟ یعنی می توانستم برایِ یکبار هم که شده قدم زدن در آن مسیر را امتحان کنم؟؟
با افکاری پیچیده و درگیر به اتاقم رفتم.
در اینترنت پیاده روی عاشقان حسینی را سرچ کردم.
عکسها هوایی ات می کرد. این همه یک رنگی از کدام جعبه ی مداد رنگی به عاریت گرفته شده بود؟
چند ضربه به در خورد و حسام وارد شد.
لبخند زد و کنارم نشست.
" خانوم اینجوری شوهر داری نمیکننا.. منو با اون برادرِ اژده هات تنها گذاشتی اومدی اینجا... "
لب تاپ را به سمتش چرخاندم
" اینا رو ببین.. خیلی خوبه.. نمیشه ما هم بریم؟؟ "
نگاهش که به عکس ها افتاد، مردمک چشمانش سراسر برق شد.
" دعوت نامه ات که امضا بشه رفتی. "
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 6⃣4⃣2⃣
ساده لوحانه و عجول پرسیدم
" خب بیا بگیریم، دوتایی بریم.. حسام من خیلی دلم میخواد برم.. تا به حال همچین چیزی ندیده بودم.."
لبخند زد
" والا ارباب خودش باید بطلبه..
نطلبه تا خودِ مرزم بری، برمی گردوننت.. واسه خودمم پیش اومده.. "
با تعجب نگاهش کردم
" واااه... حرفا میزنیاااا.. خب ویزا میگیری، میری دیگه.. بطلبه دیگه چه صیغه اییه؟؟ "
با انگشت ضربه ای به بینی ام زد
" صیغه ی طلبیدن، صیغه ی عجیبیه..
به این راحتیا نمیشه صرفش کرد..
نمونه اش خودم که لب مرز پاسپورتم گم شد و اجازه ندادن که برم کربلا..
تا آقا امام حسین زیرِ نامه ات رو امضا نزنه، همه ی دنیا هم جمع شن، نمیتونن بفرستنت حرمش.. "
چیز زیادی از حرفهایش متوجه نمی شدم. او از دعوتی ماورایی حرف میزد که برایِ من تازه مسلمان ملموس و قابل درک نبود.
دستی به محاسنش کشید
" اما ظاهرا آقا طلبیده.. "
از چه حرف میزد؟؟ با چشمانی پر سوال خیره اش شدم..
انگار جملاتش را مزه مزه می کرد تا خوب بیان شان کند.
تعللش نگرانم کرد.
منظورش را پرسیدم و او دستانم را در مشتش گرفت. کلماتش شمرده شمرده و با آرامش بیان شد
" راستش سارا خانوم.. من باید برم ماموریت.. "
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم