eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان واقعی و بسیار زیبای #یک_فنجان_چای_با_خدا @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 1⃣4⃣2⃣ با ماشین در حال حرکت بودیم که ناگهان توقف کرد و با گفتنِ " چند لحظه صبر کنید الان میام " به سرعت پیاده شد. با چشم دنبالش کردم، وارد یک مغازه شد و چند دقیقه بعد با بسته ای در دست برگشت. بسته را باز کرد و دو تکه پارچه ی مشکی اما نگین کاری شده را از آن بیرون کشید. با تعجب پرسیدم که اینها چیست؟؟ و او با لبخند پاسخ داد " اگه دستتون رو بدین، متوجه میشین.." از رفتارش سر در نمی آوردم. دستم را به سمتش دراز کردم. مچم را به نرمی گرفت و پارچه را به آرامی رویِ ساقِ دستم پوشاند.. این اولین برخورده فیزیکی مان بود و چقدر مردانگی انگشتانش دلچسب، سنجاق میشد به گوشِ حسِ لامسه ام.. با تعجب به ساقِ دستم خیره شدم. حالا چیزی شبیهِ یک آستینِ کشی رویِ آن را پوشانده بود. این کار را در مورد دست دیگر هم تکرار کرد. به دستانم که حالا توسط این آستین هایِ اضافه و نگین کاری شده؛ فقط تا مچشان مشخص بود، نگاه کردم. " اینا چیه؟؟ " کمی سرش را خاراند " والا اسم دقیقشو نمیدونم.. اما فکر کنم بهش میگن ساق دست.. " آستین مانتوام را رویشان کشید و مرتب کرد. اما دلیل اینکار چه بود؟؟ " خب به چه درد میخورن؟؟ واسه چی اینارو دستم کردین؟؟ " لبخند بامزه ای روی صورتش نشاند و ابرویی بالا داد " آخه آستین های مانتوتون کوتاه بود.. تا دستاتون رو یه کوچولو تکون میدادین، ساق تون کاملا مشخص میشد.. " متوجه منظورش نمی شدم " خب مگه چیه؟؟ " ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 2⃣4⃣2⃣ مهربانتر از همیشه پاسخ داد " بانوی زیبا.. حد حجاب گردی صورت و دستها تا مچِ.. حیفِ که چشمِ هر رهگذری به طلایِ وجودتون بیوفته.. شما نابی.. تاج سری.. کدوم پادشاهی تاجشو وسط بازار رها میکنه تا هر کس و ناکسی حظ ببره و کیف کنه؟؟؟ " حالا دلیل آن نگاه هایِ پر تشویش را می فهمیدم. شاید اگر یک سال پیش کسی از حجاب و حدودش می گفت، سر به تنش نمی گذاشتم. اما حالا با عشق، سر به اطاعت خدا فرود می آوردم. راست می گفت. من ارزان نبودم که ارزان حراج شوم.. وقتی لبخندم را دید بسته ای دیگر را به سمتم گرفت. " اینم جائزه ی خنده هایِ دلبرونه تون.." مذهبی ها عاشقانه هایشان بویِ هوس نمی داد.. عطرشِ مثل نسیمِ دریا خنک بود.. خنکه خنک.. بسته را باز کردم. یک روسریِ زیبا و پر نقش و نگار.. دست در جیبش کرد و سنجاقی زیبا و آویز از آن در آورد " اینم سنجاقش.. که وقتی لبنانی می بندین، با این محکمش کنید تا یه وقت باز نشه.." و این یعنی روسری ات را زیبا سر کن..شبیه به دخترکانِ عروسِ خاورمیانه.. حالا دیگر روزهایِ زندگی ام، معمولی و روتین نمی گذشت. پر بود از شبیه به هیچ کس نبودن. مدام حسرت می خوردم که ای کاش سرطان و مرگ، فرصتِ بیشتریِ برایِ ماندن کنار این مرد جنگ ارزانی ام کند. مردی که لباسش از زره بود و قلبش از طلا.. به کمر سلاح می بست و با دست باغی از عشق می کاشت.. این بود اعجازِ شیعه، و پدر در گرمابه و گلستانش، رفاقت می کرد با ابلیس.. ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 3⃣4⃣2⃣ اسلام چیزی جز انسانیت نبود و شیعه شاهی جز علی.. علی خط به خطِ نفس هایش انسان نوازی می کرد.. چه بر پیشانیِ دوست، چه بر قلبِ دشمن. بیچاره پدر که بوته ی احساسش را سوزاند و کینه ی پر حماقت به جایش نشاند. اصلا مگر می شود علی را شناخت و دوست نداشت؟؟ و چیزی که در این بین سوال می شد بر لوحِ افکار، مطالبی بود که از بعضی شیعیان در مورد عدم برادری و وحدت بینِ شیعه و سنی، در شبکه هایِ اینترنتی می خواندم و تعجب، آفت می شد در جانم. مگر می شد پیرو علی باشی و رسمِ بد دهانی و آزردن بدانی؟؟ مگر می شد شیعه ی امیر بود و دل خنک کرد به کشتارِ مظلومانِ سنی در یمن و فلسطین و سوریه؟؟ اصلا مگر امکان دارد که سنگ مولا را به سینه زد و دهان باز کرد به زنازاده خواندنِ هر چه پیروِ اهل سنت است؟؟ دلی که علی پادشاهش باشد، زبان قلاف می کند و پنجه مشت.. علی، ابن ملجم را دایه گی کرد. پیرو اهل سنت که دیگر جای خود دارد. اگر حرامزاده ای هم باشد از قبیله ی وهابیت است. نه مادر و برادرِ سنی من، که حب علی لقمه به لقمه در کام جانشان نشسته بود. ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 4⃣4⃣2⃣ من معنی برادری را بینِ پنجه هایِ گره خورده ی حسام پیرو علی، در انگشتانِ دانیالِ سنی دیدم. در بند پوتینی که هر دو گره زدند و عزم ایستادن کردن در مقابل حیوان صفتانِ داعشی. در زندگیِ من که حسامِ شیعه نجاتش داد و عملیاتی که دانیالِ سنی انجامش.. این بود رسمِ برادریِ شیعه و اهل سنت... روزها می دویید و کام عمرم ملس می شد به شیرینیِ محبت هایِ حسام و تلخ از مرگی که عطرِ کافورش را در چند قدمی ام حس می کردم.. حسام یک روز درمیان بعد از کار، قبل از رفتن به خانه خودشان، به دیدنم می آمد و چشمه ای جدید از محبتش را ارزانی ام می داشت. و صبورانه، صبر به خرج میداد محضِ تحملِ کج خلقی هایِ منوط به روزهایِ بی حالی و دردم. هربار که بی قراری ام را میدید، صوتِ قرآنش را مسکنی می کرد بر بی تابی ام.. و من قطره می شدم از فرطِ خجالت که او سالم است و جوانی هدر میدهد به پایِ نفس هایِ یکی در میانم. " مردهایِ مذهبی عاشقترند اما فقط مهربانی شان گره خورده است با حجب و حیا.." مدتی به همین منوال گذشت و از نبض نبضِ احساسم، آذین بستم خاطراتم را. تا اینکه به ایام محرم نزدیک می شدیم و به واسطه ی حضورِ پروین در خانه، مدام تلویزیون روشن بود و نوایِ عزاداری در فضا می پیچید. ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 5⃣4⃣2⃣ حالا من هم شیعه بودم اما مریدی که غریبی می کرد و گنگ، تماشا.. گاهی پای تلویزیون می نشستم و به پیاده روی مردم خیره می شدم. اینها به کجا می رفتند.. ؟؟ این همه عشق دقیقا از کدام منبع انرژی ساطع می شد که دل، پا خسته کند برایِ رسیدن به معشوق.. امیرمهدی و دانیال گوشه ای از سالن به بحث در مورد مسائل کاری مشغول بودند و من هر ازگاه گوش تیز می کردم که حرف از رفتن به ماموریت نباشد، که اگر باشد ریه تنگ می کنم، محضه مردن. تلویزیون مستندی از پیاده روی میلیونی به سویِ کربلا را پخش می کرد. به طرز عجیبی دلم پرنده شد، بال گشود و میل پریدن کرد. چقدر تا مرگ فاصله داشتم؟؟ یعنی می توانستم برایِ یکبار هم که شده قدم زدن در آن مسیر را امتحان کنم؟؟ با افکاری پیچیده و درگیر به اتاقم رفتم. در اینترنت پیاده روی عاشقان حسینی را سرچ کردم. عکسها هوایی ات می کرد. این همه یک رنگی از کدام جعبه ی مداد رنگی به عاریت گرفته شده بود؟ چند ضربه به در خورد و حسام وارد شد. لبخند زد و کنارم نشست. " خانوم اینجوری شوهر داری نمیکننا.. منو با اون برادرِ اژده هات تنها گذاشتی اومدی اینجا... " لب تاپ را به سمتش چرخاندم " اینا رو ببین.. خیلی خوبه.. نمیشه ما هم بریم؟؟ " نگاهش که به عکس ها افتاد، مردمک چشمانش سراسر برق شد. " دعوت نامه ات که امضا بشه رفتی. " ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 6⃣4⃣2⃣ ساده لوحانه و عجول پرسیدم " خب بیا بگیریم، دوتایی بریم.. حسام من خیلی دلم میخواد برم.. تا به حال همچین چیزی ندیده بودم.." لبخند زد " والا ارباب خودش باید بطلبه.. نطلبه تا خودِ مرزم بری، برمی گردوننت.. واسه خودمم پیش اومده.. " با تعجب نگاهش کردم " واااه... حرفا میزنیاااا.. خب ویزا میگیری، میری دیگه.. بطلبه دیگه چه صیغه اییه؟؟ " با انگشت ضربه ای به بینی ام زد " صیغه ی طلبیدن، صیغه ی عجیبیه.. به این راحتیا نمیشه صرفش کرد.. نمونه اش خودم که لب مرز پاسپورتم گم شد و اجازه ندادن که برم کربلا.. تا آقا امام حسین زیرِ نامه ات رو امضا نزنه، همه ی دنیا هم جمع شن، نمیتونن بفرستنت حرمش.. " چیز زیادی از حرفهایش متوجه نمی شدم. او از دعوتی ماورایی حرف میزد که برایِ من تازه مسلمان ملموس و قابل درک نبود. دستی به محاسنش کشید " اما ظاهرا آقا طلبیده.. " از چه حرف میزد؟؟ با چشمانی پر سوال خیره اش شدم.. انگار جملاتش را مزه مزه می کرد تا خوب بیان شان کند. تعللش نگرانم کرد. منظورش را پرسیدم و او دستانم را در مشتش گرفت. کلماتش شمرده شمرده و با آرامش بیان شد " راستش سارا خانوم.. من باید برم ماموریت.. " ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 7⃣4⃣2⃣ دنیا بر سرم آوار شد. آخرین بار دو روز در سوریه گم شد و من به جایِ مادرش جان به لب شدم. اخم هایم را در هم کشیدم. با انگشت اشاره، گره پیشانی ام را باز کرد " اینجوری اصلا خوشگل نمیشینا.. " و نرم و مهربان ادامه داد " من یه نظامی ام.. و شما تاجِ سرِ یه مردِ نظامی.. چند روز دیگه باید برم عراق.. تامین امنیت کربلا تو این ایام رو دوش بچه های سپاهه... از سراسرِ دنیا زائر میاد.. پیاده و سواره.. چشم خیلیا به این جمعیت میلیونیه.. باید امنیتِ حریم امام حسین (ع) رو حفظ کرد.. نباید خار به پایِ زوار بره.. منم امسال طلبیده شدم.. باید برم.." عصبی و پر تشویش بودم. عراق؟؟ امنیت؟؟ در چند قدمیِ داعشیان؟؟ ناخودآگاه جواب دادم " منم میام.. منم با خودت ببر.." عاشق که دل سپرده باشد با پا می رود وقتی سر سپرده شد، جان بر کف می گیرد.. حسام دل داده بود یا سر؟؟ باید آماده می شدم.. آماده برایِ گذراندنِ روزهایی از جنسِ نبودنِ حسام. او راست می گفت، من همسر یک نظامی بودم و باید یاد می گرفتم، تحملِ دوری اش را.. کاشِ فرشته ی مرگ هم در کنارم می نشست و صبوری می آموخت محضِ نگرفتنِ جانم. آن شب وقتی الله اکبر نمازش را سر داد، رویِ تخت چمپاتمه زدم و تماشایش کردم. جانمازش را گوشه ی اتاقم پهن کرد و در حالی که آستین هایِ لباسش را پایین می آورد رویِ سجاده ایستاد. ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 8⃣4⃣2⃣ در مدت کوتاهی که می شناختمش، هیچ وقت ندیدم نمازش غیر از اول وقت خوانده شود. صدایش زدم " حسام.. چرا واسه خووندن نماز آنقدر عجله داری؟؟؟ " به سمتم برگشت. صورتش هنوز نم داشت و موهایِ خیسش، رویِ پیشانی اش ریخته بودند. لبخندی بر لب نشاند " چایی تا وقتی که داغه، می چسبه.. همچین که سرد شد از دهن میوفته. نمازم تا وقتی داغه به بند بندِ روحت گره می خوره.. بعدشم، الله اکبرِ اذون که بلند میشه؛ امام زمان اقامه می بنده اونوقت کسایی که اول وقت نماز می خوونن، انگار به حضرت اقتدا کردن و نمازشون با نماز مولا میره بالا .. آدم که فقط نباید تو جمع کردنِ پول و ثروت، اقتصادی فکر کنه.. اگه واسه داراییِ اون دنیات مقتصد بودی، هنر کردی.. " با خنده، سری تکان دادم. او در تمامِ جزئیات زندگی اش، عملیاتی و حساب شده حرکت می کرد. الحق که مرد جنگ بود.. هوسانه از تخت پایین آمدم و به سمت در رفتم " دو دقیقه صبر کن.. منم می خوام باهات نماز بخوونم.. باید رسم تجارت ازت یاد بگیرم، استاااااد.. " با لحنی پر خنده، " چشمی" کشدار گفت و من برایِ گرفتنِ وضو از اتاق خارج شدم. ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 9⃣4⃣2⃣ جلویِ آینه مقنعه ی سفید و گلدار، سر می کردم و ادکلن می زدم و حسام، تسبیح به دست به دیوار تکیه داده بود و با لبخندی دلنشین تماشایم می کرد " خانوم.. عجله کن دیگه.. این فرشته ها دیوونم کردن.. یکی از اینور شماره میده.. یکی از اونور هی چشمک میزنه.. بدو تا آقاتونو ندزدین.." از حرفهایش به خنده افتادم و در حالی که چادر سر می کردم پرسیدم " والا ما خودمون رو کشتیم تا روز عقد نفهمیدیم چشمای آقامون چه رنگیه.. خیالم راحته، از آقامون، اّبی گرم نمیشه.. بی بخاره بی بخااار.. " ریز ریز می خندید " عجب.. پس بگو، خانووم داشتن خودشون رو می کشتن و ما بی خبر بودیم.. خب می گفتی.. دیگه چی؟؟ " به سمتش برگشتم، دست به کمر زدم و اخمی ساختگی بر صورتم نشاندم " تا حالا اونِ رویِ خانومتون رو دیدین یا یه چشمه اشو نشون تون بدم.. " صدای خنده اش بلند شد و دست بر گونه اش کشید " والا هنوز خانوممون نشده بودی؛ دو تا چشمه اشو نشونمون دادی.. دیگه وای به حالِ الان. ولی سارا خانوم خدایی دستتون خیلی سنگینه هاا.. اون روز تو حیاط وقتی زدی زیر گوشم، برق سه فاز از کله ام پرید.. اصل فکرشم نمی کردم، نیم وجب دختر آنقدر زور داشته باشه.. " ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 0⃣5⃣2⃣ با انگشت، اشاره ای به سینه اش کرد " این یادگاری تون هم که جاش حسابی مونده.. بعد از اون ماجرا، هر وقت تو آینه جایِ کنده کاریتون رو می بینم، کلی می خندم.. میگم من هی سالم میرم سوریه و هی سالم برمی گردم، دریغ از یه خط.. اما ببین نیم مثقال جنسِ لطیف چه بلایی سرم آورده آخه.. چنان زَدَتمَ که تا عمر دارم یادم نره.." چه روزهایِ سختی بود، اما به لطفِ خدا و دوستیِ این مرد، همه اش گذشت.. معجونی از خجالت و خنده به صورتم هجوم آوردند. هنوز آن سیلی و برش رویِ سینه اش را به خاطر داشت. به سمت جانمازم رفتم و کمی عقب تر از سجاده یِ حسام، پهنش کردم. " بلندشو جنابِ امیرمهدی.. بلند شو که ظاهرا زیادم سر به زیر نیستی.. پاشو نمازمونو بخوونیم تا این فرشته ها بدبختم نکردن.. " با تبسم مقابلم ایستاد و پیشانی ام را بوسید " خیالت تخت.. از هیچ کدومشون شماره نگرفتم.. تا حوری مثل سارا خانوم دارم، اونا به چه کارم میان آخه..؟؟ " چقدر ساده بود سارایِ آلمان نشین، که عشق را در روابطِ بدونِ مرز با جنس مخالف می دید. این بوسه، اولین لمسِ احساسم بود، بدونِ هوس.. بدونِ حسی کثیف.. پر بود از عطر یاس و خلائی شیرین از حریرِ آدمیت.. و من مدیونش بودم، احیایِ حیایِ شرقی ام را، به متانتِ حسامی که در مدتی کوتاه، ارثیه یِ دخترکان ایرانی را در وجودم زنده کرده بود.. گونه سیب کردم و پشتِ سرش به نماز ایستادم. با هر رکعتی که می خواند، سبکتر از قبل رویِ پرده ی مه قدم میزدم. و طعم بی نظیر نماز در جانِ روحم می نشست.. این زیباترین، ادایِ بندگی ام در طولِ عمرِ کوتاهِ مسلمانی ام بود. نماز که تمام شد به سمتم برگشت " قبول باشه. قبول باشه بانو.. یادت نره مارو دعا کنی هااا.. " چقدر چسبید، این نمازِ عاشقانه. ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃 : دختران در رفتارشان، در محیط بیرون خانه یا در محیط‌های معاشرت‌های خانوادگی، طوری نباشد که شوهرشان دچار حسادت یا سوءظن شود. ⚠️ مردان هم چه در محیط کار و چه تحصیلی، عین همین را باید رعایت کنند؛ مانند گرم گرفتن‌ها، حرف زدن‌ها، شوخی و خنده‌ها؛ کارهایی که در اسلام ممنوع شده، اثرش در خانواده ظاهر میشود. ۸۱/۶/۲۸ 🍃