eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
هو الشاهد 🌷آنچه باید از منوچهر مدق و فرشته اش بیاموزیم🌷 🌺🌺 🌺 در مباحث اقتصادی بحث سود و زیان بیش از هر چیز دیگری مطرح است و همه ما بدون تعارف و در هر سطحی به دنبال نفع و منافع شخصی مان هستیم حتی وقتی یک لحظه منافعمان تامین نشود زمین و زمان را به هم می دوزیم و بهترین دوستانمان بدترین دشمنانمان می شوند. شب گذشته آشنایی با منوچهر مدق و همسرش فرشته انگار از خواب عمیقی بیدارم کرد. کاش این حال خوب گذرا نباشد. منوچهر تحصیلات چندانی نداشت در یک خانواده متوسط به دنیا آمد. وقتی شور انقلاب تمام مردم را گرفته بود یک انقلابی تمام عیار بود. تا اینجایش به نظر طبیعی و جبر زمانه است. شاید هم به خودمان بگوییم جوگیر بوده اما حضور هشت ساله در جبهه جنگ و پایداری و مقاومت تا لحظه شهادت آنقدر بر روی من اثر کرد که دیگر نمی توانم تصور کنم این از خودگذشتگی بر اساس جبر زمانه بوده است. داستان از کجا آغاز شد كتاب "منوچهر مدق به روایت همسر شهید"، از زبان فرشته ملکی همسر مدق به معرفی شخصیت این شهید بزرگوار می پردازد و در طول نوشته ما را با شرایط جنگ و فداکاری هایی که همه مردم در آن روزها می کردند آشنامی کند. 🍃 آشنایی فرشته و منوچهر اهمیت آشنایی این زن و شوهرمعمولی در این است که ثروت والدین ,سطح سواد و رشته تحصیلی و حتی جایگاه اجتماعی درانتخابشان هیچ نقشی نداشت و هیچ کدام دیگری را با نگاه خریدار و فروشنده نگاه نکردند. درکتاب از زبان فرشته آمده: " دریکی از تظاهرات وقتی اعلامیه های امام را پخش می کردم ماموران چادرو حجاب از سرم کشیدن و تعقیبم می کردند که یک موتور سوار که با کلاه چهره اش را پوشانده بود نجاتم داد. اما وقتی دید اعلامیه های امام دستم است با غضب گفت کاش این اعلامیه ها را می خواندی تا بر تو اثر کند بعد پخشش می کردی . تازه متوجه شدم که منظور بی حجابی من است. انگار که آب جوش برسرم ریخته باشند با عصبانیت گفتم شما که خود را سرباز امام می دانید یاد نگرفتید از ظاهرمردم قضاوت نکنید. ماموران چادر از سرم کشیدند به سرعت از من دور شد و از من خواست منتظر بمانم. وقتی بازگشت چادرم را پس گرفته بود و به ماموران هم گوشمالی خوبی داده بود. اما هنوز چیزی از عصبانیتم کم نشده بود چرا که تا آن روز هیچ کس به این روشنی از من انتقاد نکرده بود. دیدار بعدی ما مربوط به روزی است که چند اسلحه از پادگانی که اشغال شده بود به غنیمت گرفتم و رفتم آنها را به نیروهای خط امام تحویل دهم که دیدمش . گفت این همه اسلحه بود چرا اینها را آوردید گفتم اگر لازم نداریدببرم جای دیگر که از دستم گرفتشان و گفت نه خوب است. تنها روزهای بعد بود که متوجه شدم این پسره که مدام به خودش جرات می دهد از من انتقاد کند پسر همسایه مان است که با آنها رفت و آمد داریم ولی هیچ وقت از نزدیک ندیده بودمش. بعد از چند ماه ازمن خواستگاری کرد . اما گفت که خدا برایش عزیزتر است و از من خواست که بر سر راه اهدافش قرار نگیرم و به من هم قول داد سد راهم نباشد و همیشه همراهی ام کند. من هم گفتم که از همان روز اول منتظر پیشنهادش بودم و او هم از خوشحالی حتی از من خداحافظی نکرد و رفت. 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد 🌷آنچه باید از منوچهر مدق و فرشته اش بیاموزیم🌷 💥فرشته ملکی متولد سوم فروردین ماه سال ۱۳۴۲ در تهران است. او در جريان مبارازت انقلابي سال ۵۷ باشهید مدق آشنا شد و يك سال بعد به عقد ازدواج او درآمد. 💥ثمره این زندگی مشترک خاطره انگيز و عاشقانه دو فرزند به نامهای "علی" و "هدی" ست. 💠آشنايي با منوچهر: 💥اولین دیدار ما روز ۱۳ آبان ۵۷ در تظاهرات دانشگاه تهران بود. به همراه دوستانم برای پخش اعلامیه رفته بودم که درگیری مردم و دانشجويان باساواك شروع شد. در آن ميان یک لحظه دیدم یک نفر دست مرا گرفت و كشید و با صدای بلند گفت: "خودت را بكش بالا " از ترس، سوار موتور آن جوان شدم. "او منوچهر بود". بعدها فهمیدم او پسر همسایه ماست. تا آن روز ندیده بودمش. بعد از آن چندین بار دیگر هم منوچهر را در تظاهرات ها دیدم. 💥بعد از چند بار ملاقات كوتاه و ايجاد حس مشترك ميان هر دويمان، اولين جلسه خواستگاري صورت گرفت و منوچهر شرايطش را برايم گفت: او گفت كه؛اگر قرار باشد اين انقلاب به من نياز داشته باشد و من به شما، من مي‌روم نياز انقلاب و كشورم را ادا كنم، بعد احساس خودم را. ولي به شما يك تعلق خاطر دارم».  💠بايد خوب فكر مي كردم ؛ منوچهر تا دوم دبيرستان درس خوانده بود و رفته بود سركار. مكانيك بود و خانواده‌ي متوسطي داشت.  خانواده ام مخالفت مي كردند. اما من انتخابش كرده بودم. منوچهر صبور بود، بي‌قرار كه مي‌شد، من هم بي‌طاقت مي‌شدم. 💥چند ماه به انتظار گذشت، منوچهر كه حالا پاسدار شده بود براي خودش برنامه هايي داشت. گفت: بايد به كردستان بروم. بالاخره موافقت پدر را گرفتيم . نيمه‌ شعبان سال ۵۸ آغاز زندگي مشترك ما شد. 💥💠💥 💠فرشته ملکی فصل جديد از زندگي خود را با شهيد مدق آغاز كرد.  مي گويد: يك ماه تمام را در شمال كشور به ماه عسل گذرانديم. تازه آمده بوديم سر زندگي مان، كه جنگ شروع شد.  شش ماه رفت و خبری از آمدنش نشد. دوری از منوچهر برایم سخت بود. به همراه او به جنوب کشور رفتم و تا آخر جنگ آنجا ماندیم. 💥در جنوب ما در یک اتاق کوچک زندگی می کردیم. منوچهر چند ماه یکبار می آمد و سری به من می زد و دوباره می رفت. شايد شش ماه اول بعد ازدواجمان كه منوچهر رفت جبهه، برايم راحت‌تر گذشت. ولي از سال شصت و شش ديگر طاقت نداشتم. هر روز كه مي‌گذشت به همسرم وابسته‌تر مي ‌شدم. دلم مي‌خواست هر روز جمع باشد و بماند پيشمان. 💠سال ۶۰ علی به دنیا آمد. خیلی خوشحال بود.هدی هم سال ۶۵ به دنیا آمد. منوچهر عاشق بچه ها بود. 💠منوچهر در عملياتی شيميايي شد. تنش تاول مي‌زد و از چشم‌هاش آب مي‌آمد 💥💠💥 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد 🌷آنچه باید از منوچهر مدق و فرشته اش بیاموزیم🌷 گفت: "خون شهید است" از من خواست تا برایش لیوان آبی بیاورم وقتی آوردم روی سرش ریخت و گفت: من غسل شهادت دادم و شروع کرد به نماز خواندن حال عجیبی داشت. بعد از نماز دستهايم را گرفت و گفت: این دستها زحمت زیادی برای من کشیده اند چند بار تکرار کرد. من هم گریه می کردم و نمی توانستم جوابش را بدهم. منوچهر همیشه می گفت: نمی خواهم روی تخت بیمارستان شهید شوم.  وقتی پرستار ملافه های تختش را عوض می کرد من و علی او را از تخت بلند کردیم منوچهر دست من را گرفت و یک نگاه به علی و من کرد و چشمانش را بست. او در آغوش من و پسرم شهید شد. او در آغوش من و پسرم شهید شد.😭 💠🌷💠 و خدا صدای منوچهر را شنید و او را در 2 آذر ماه سال 79 از ما گرفت.   💠منوچهر از جانش برای من و بچه ها گذشت. بچه ها هم قدردان زحمات پدر بودند. علی همیشه می گفت: اگر ما در این دنیا خطا زیاد داشته باشیم حداقل از این بابت خیالمان راحت است که شرمنده پدر نبودیم. همه ما این زندگی را مدیون افرادی همچون شهيد منوچهر هستیم.  هنوز هم ما احساس می کنیم منوچهر در کنار ماست و ما را می بیند. من و بچه ها حضور او را در همه جا احساس می کنیم.   💥💠💥 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد 🌷آنچه باید از منوچهر مدق و فرشته اش بیاموزیم🌷 سالهای جنگ وقتی فراخوان عمومی برای اعزام به جبهه مطرح شد منوچهر هم عازم جبهه شد . من خیلی تلاش کردم همراهی اش کنم اما گریه امانم را بریده بود. تصور دوری از او برایم خیلی دشوار بود . هر وقت می آمد آنقدر محبت می کرد که جبران می شد. البته این را هم بگویم زمانی از من و پسرمان فاصله می گرفت که به ما وابسته نشود اما وقتی من گفتم خاطره خوب به جا بگذار رفتارش تغییرکرد و مثل سابق شد. من که طاقت دوری اش را نداشتم تصمیم گرفتم به جنوب بروم تا نزدیکش باشم. باور کنید کنار توپ و تانک بودن برایم بهتر از دوری بود .هربار که با ترکش های جدید دربدنش به خانه می آمد بیشتر می سوختم اما قول داده بودم که سد راهش نباشم. یک بار شیمیایی شد اما آن روزها پزشکان هنوز اثرات شیمیایی را نمی شناختند و ما هم نفهمیدیم که چه بر سرش آمده تمام بدنش تاول زده بود و از چشمانش اشک می آمد . پس از جنگ همیشه صبور بود بعد از جنگ من از بودنش خوشحال بودم و او بی تاب با زخم هایی که روحش را می آزرد. اما شکایتی نداشت. از بنیاد شهید,سپاه و مردم هیچ نمی خواست. همیشه می گفت:د اگر من اینجا هستم برای اینست که تو از من دل نمی کنی وگرنه چطور ممکن است گلوله موهایت را بسوزاند و با قیچی جدایش کنند اما عمل نکند. از ما بگذر خانم. اهل کار و تلاش بود بعد از ظهر ها رستوران های سنتی یکی از اقوام کار می کرد و وقتی که می پرسیدم سختت نیست . می گفت برای خانواده کار میکنم چرا سختم باشد. نمی خواهم حسرت چیزی بر دلتان بماند. همیشه مرا به تحصیل تشویق می کرد اما اثرات شیمیایی نگذاشت خودش به تحصیلش ادامه دهد سردردهای وحشتناک و خونریزهای بینی باعث شد پزشکان منعش کنند. به چشمم آب شدنش را می دیدم و کاری ازدستم برنمی آمد او شاکر بود و از من می خواست که از او بگذرم . اما من با خودخواهی نمی خواستم از دست بدهمش از طرفی توان دیدن زجرهایش را هم نداشتم. علی و هدی (فرزندانمان) بیش از من به او محبت می کردند .حتی روزمادر بیش از من برای او هدیه می خریدند همین محبت برای او کافی بود. لحظه های آخر بسیار دردناک بود قلبش بزرگ شده بود و ترکش کنار قلبش در آن فرو می رفت ریه ها از کار افتاده بود اما هنوز ذکر بر لب داشت وشکایت نمی کرد. هیچ گاه ابراز پشیمانی نکرد. مقاومت او مرا هم استوار می کرد. وقتی رفت به چشم خودم دیدم که جانم می رود با این وجود ناراحت نیستم.گلایه زیاد دارم اما هدف والاتر از این چیزها بوده و هست. منوچهر مدق در سال 1379 پس از سالها جانبازی در راه حق به مقام رفیع شهادت نائل آمد. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 شهيد مدق عاشق آسمان بود و بیشتر وقت ها نمازش را در پشت بام خانه می خواند. همیشه می گفت: "آنقدر عاشق پروردگار هستم که نمی خواهم به این راحتی شهید شوم" @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد ☑️ قصه ای که الان میخوام براتون بزارم قصه ای نیست که ازخاطره ها و ذهن ها زود فراموش بشه مثل قصه های دیگر. قصه ایست ازایثارها درفاع مقدس و دیده نشدن درالان👇 📕کتاب "اینک شوکران" 📝نوشته مریم برادران به روایت فرشته ملکی همسر شهید منوچهر مدق نوشته هایی است درباره مردانی که زخم های سال های جنگ محملی شد برای نماندنشان 🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷 فرشته لحظه لحظه ی زندگی اش را به یاد دارد شاید این روزها فراموش کند چند دقیقه ی پیش چه میگفت و یا به کی تلفن زده بود. اما همه لحظاتی را که با منوچهر گذرانده بود پیش چشم دارد و نسبت به آن احساس غرور میکند زیاد تعجب نمیکنی که زندگیش بامنوچهر شروع شده و هنوز ادامه دارد وقتی صداقت زندگی و پیوند روحشان را می بینی و میبینی که عشق چه قصه ها که نمی افریند فقط وقتی قصه ها در زندگی واقعی تحقق می یابد حقیقتشان اشکار میشود حقیقتی تلخ ولی دوست داشتنی..... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد ۱ قسمت 1⃣ 🌲🌲ارزو ها هر چه یک دختر به سن و سال او دلش میخواست داشته باشد او داشت.هر جا میخواست میرفت و هر کار میخواست میکرد. میماند یک ارزو؛ اینکه یک سینی بامیه متری بگذارد روی سرش و ببرد بفروشد.تنها کاری که پدرش مخالف بود فرشته انجام دهد و او گاهی غرولند میکرد چطور می توانند او را از این لذت محروم کنند؟ اخر یک شب پدر یک سینی بامیه خرید و به فرشته گفت: " توی خانه به خودمان بفروش. " حالا دیگر آرزویی نداشت که برآورده نشده باشد. پدر همیشه هوای مارا داشت.لب تر می کردیم همه چیز آماده بود. ما چهار تا خواهر بودیم و دوتا برادر فریبا که سال بعد از من با جمشید، برادر منوچهر ازدواج کرد، فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز. توی خانه ما برای همه آزادی به یک اندازه بود. پدرم میگفت: " هر کاری می خواهید بکنید، بکنید فقط سالم زندگی کنید. " چهارده-پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن، همان سالهای پنجاه و شش و پنجاه و هفت. هزار و یک فرقه باب بود و میخواستم ببینم این چیز ها که می شنوم و میبینم یعنی چه!؟ از کتابهای توده ای خوشم نیامد من با همه وجود خدارا حس میکردم و دوستش داشتم نمی توانستم باور کنم که نیست، نمی توانستم با قلبم و با خودم بجنگم، گذاشتمشان کنار، دیگر کتابهاشان را نخواندم. کتابهای مجاهدین از شکنجه هایی که می شدند می نوشتند از این کارشان بدم آمد. با خودم قرار گذاشتم اول اسلام را بشناسم بعد بروم دنبال فرقه ها. به هوای درس خواندن با دوستان نشستیم، کتابهای دکتر شریعتی را می خواندیم. کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم، مادرم از چادر خوشش نمی آمد، گفته بودم برای وقتی که با دوستانم میرویم زیارت چادر بدوزد، هر روز چادر را تا می کردم می گذاشتم ته کیفم و کتاب هایم را میچیدم رویش، از خانه که می آمدم بیرون سرم می کردم تا وقتی بر می گشتم. آن سالها چادر یک موضع سیاسی بود، خانواده ام از سیاسی شدن خوششان نمی آمد پدر میگفت: "من ته ماجرا را می بینم،شما شر و شورش را " "اما من انقلابی شده بودم،می دانستم این رژیم باید برود" ⏪⏪ادامه دارد......✨✨✨ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد ۱ قسمت 2⃣ 🌲🌲انقلابی شده بودم در پشتی مدرسه مان روبروی دبیرستان پسرانه باز می شد.از آن در با چند تا از پسرها اعلامیه و نوار امام رد و بدل می کردیم.سرایدار مدرسه هم کمکمان می کرد. یادم هست که اولین بار که نوار امام را گوش دادم بیشتر محو صداش شدم تا حرفاش. امام مثل خودمان بود. لهجه ی امام، کلمات عامیانه و حرف های خودمانیش، می فهمیدم حرف هایش را، به خیال خودم همه این کارها را پنهانی می کردم. مواظب بودم توی خانه لو نروم. پدر فهمیده بود که فرشته یک کارهایی می کند، فرشته با خواهرش فریبا هم مدرسه ای بود. فریبا می دید صبح که می آید مدرسه چند ساعت بعد جیم می شود و با دوستانش میزنند بیرون. به پدر گفته بود، اما پدر به روی خود نمی آورد، فقط می خواست از تهران دورش کند، بفرستدش اهواز یا اراک، پیش فامیل ها. فرشته می گفت: " چه بهتر! آدم برود اراک نه که شهر کوچکی است راحت تر به کارهایش می رسد، اهواز هم همین طور. هر جا می فرستادنش بدتر بود!تازه پدر نمی دانست فرشته چه کارهایی می کند.هر جا خبری بود او حاضر بود، هیچ تظاهراتی را از دست نمی داد، با دوستانش انتظامات می شدند. حتی نمی دانست که در تظاهرات ۱۶ آبان دنبالش کرده بودند و چیزی نمانده بود گیر بیفتد. " ۱۶ آبان گاردی ها جلوی تظاهرات را گرفتندما فرار کردیم چند نفر دنبالمان کردند، چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم می زدند به کمرم. یک لحظه موتور سواری که از آنجا رد می شد دستم را از آرنج گرفت و من را کشید روی موتورش، پاهایم می کشید روی زمین، کفشم داشت در می آمد. چند کوچه آنطرف تر نگه داشت. لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون. پرسید : " اعلامیه داری؟ " کلاه سرش بود صورتش را نمیدیدم. گفتم: " آره." گفت : " عضو کدوم گروهی؟ " گفتم: "گروه چیه؟اینا اعلامیه امامند. کلاهش را زد بالا. " _تو اعلامیه امام پخش میکنی؟ بهم بر خورد.مگه من چم بود؟چرا نمی توانستم این کار را بکنم؟ گفت: " وقتی حرف امام رو خودت اثر نداشته، چرا این کار را میکنی؟این وضع است آمدی تظاهرات؟" و رویش را برگرداند.من به خودم نگاه کردم. چیزی سرم نبود! خب، آن موقع خیلی بد نبود تازه عرف بود لباسهایم هم نا مرتب بود ،دستش را دراز کرد و اعلامیه ها را خواست، بهش ندادم.گاز موتورش را گرفت و گفت: " الان میبرم تحویلت میدهم......" ⏪⏪ادامه دارد... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد ۱ قسمت 3⃣ 🌲🌲ترسیدم از ترس اعلامیه ها را دادم دستش. یکیش را داد به خودم گفت: "برو بخوان هر وقت فهمیدی توی اینها چی نوشته بیا دنبال این کارها" نتوانستم ساکت بمانم تا او هر چه دلش میخواهد بگوید.گفتم: "شما که پیرو خط امامید، امام نگفته زود قضاوت نکنید؟ اول ببینید موضوع چیه بعد این حرفها را بزنید، من هم چادر داشتم هم روسری، آنها را از سرم کشیدند". گفت: " راست میگویی؟" گفتم: " دروغم چیه؟ اصلا شما کی هستی که من بخواهم بهتون دروغ بگویم؟؟؟ " اعلامیه ها را داد دستم و گفت بمانم تا برگردد. ولی دنبال موتورش رفتم ببینم کجا می رود و چه کار میخواهد بکند. با دوسه تا از موتور سوار دیگر رفتند همانجا که من درگیر شده بودم.حساب دو سه تا از مامور ها را رسیدند و شیشه ی ماشینشان را خرد کردند. بعد او چادر و روسری ام را که همانجا افتاده بود برداشت و برگشت. نمی خواستم بداند که دنبالش آمده ام، دویدم بروم همانجایی که قرار بود منتظر بمانم اما زودتر رسید. چادر و روسری را داد و گفت: "باید میفهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند" اعلامیه ها را گرفت و گفت: "این راهی که می آیی خطر ناک است ، مواظب خودت باش خانم کوچولو......" و رفت. *خانم کوچولو*بعد از آن همه رجز خوانی تازه به او گفته بود "خانم کوچولو"، به دختر ناز پرورده ای که کسی بهش نمی گفت بالای چشمت ابروست. چادرش را تکاند و گره روسریش را محکم کرد، نمیدانست چرا ولی از او خوشش آمده بود.در خانه کسی نمی گفت چطور بپوشد، با چه کسی راه برود، چه بخواند و چه ببیند. اما او به خاطر حجابش مواخذه اش کرده بود، حرفهایش تند بود اما به دلش نشسته بود. ⏪ادااامه دارد.... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد ۱ قسمت 4⃣ 🌲🌲او که بود؟؟؟ 🔸گوشه ی ذهنم مانده بود که او کی بود، منوچهر بود. پسر همسایه مان اما هیچ وقت ندیده بودمش، رفت و آمد خانوادگی داشتیم، اسمش را شنیده بودم، ولی ندیده بودمش. یک بار دیگر هم دیدمش...! ۲۱ بهمن از دانشکده پلیس اسلحه برداشتیم، من سه چهار تا ژ_سه انداختم روی دوشم و یک قطار فشنگ دور گردنم. خیابان ها سنگر بندی بود. از پشت بام ها می پریدیم. ده دوازده تا پشت بام را رد کردیم، دم کلانتری شش خیابان گرگان آمدیم توی خیابان. آنجا هم سنگر زده بودند، هر چه آورده بودیم دادیم، منوچهر آنجا بود.... صورتش را با چفیه بسته بود، فقط چشم هایش پیدا بود. گفت: "باز هم که تویی.....؟؟!!! " فشنگ هارا از دستم گرفت .خندید و گفت: " اینها چیه؟با دست پرتشان میکنند؟ " فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم.فکر می کردم چون بزرگ اند خیلی به درد می خوردند. گفتم: " اگر به درد شما نمیخوردند میبرمشان جای دیگر." گفت :" نه نه .دستتان درد نکند.فقط زودتر از اینجا بروید. " نمی توانست به آن دو بار دیدن او بی اعتنا باشد. دلش می خواست بداند، او که آن روز مثل پر کاه بلندش کرد و نجاتش داد و هر دو بار آن همه متلک بارش کرد، کیست. حتی اسمش را هم نمیدانست، چرا فکرش را مشغول کرده بود؟ شاید فقط از روی کنجکاوی. نمی دانست احساسش چیست. خودش را متقاعد کرد که دیگر نمی بیندش. بهتر است فراموشش کند. ولی او وقت و بی وقت می آمد به خاطرش..... اینطوری نبود که دائم بنشینم و فکر کنم یا ادای عاشق پیشه ها را در بیاورم و اشتهایم را از دست بدهم. نه، ولی منوچهر اولین مردی بود که وارد زندگیم شد. اولین و آخرین مرد. هیچ وقت دل مشغول نشده بودم ولی نمی دانستم کی است و کجا است...... ⏪ادامه دارد .. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد ۱ قسمت 5⃣ 🌲🌲بعد از انقلاب 🔸بعد از انقلاب سرمان گرم شد به درس و مدرسه، مسئول شورای مدرسه شدم. این کارها را بیشتر از درس خواندن دوست داشتم. تابستان کلاس خیاطی و زبان اسم نوشتم. دوستم مریم می آمد دنبالم و با هم می رفتیم. آن روز می خواستیم برویم کلاس خیاطی، در را نبسته بودم که تلفن زنگ زد. با لطیفه خانم همسایه روبروییمان کار داشتند، خانه شان تلفن نداشتند، رفتم صدایشان کنم، لای در باز بود.رفتم توی حیاط دیدم منوچهر روی پله ها نشسته و سیگار می کشد. اصلا یادم رفت آنجا چه کار می کردم، من به او نگاه میکردم ، او به من. تا اینکه او بلند شد رفت اتاق لطیفه خانم آمد و گفت: فرشته جان کاری داشتی؟ تازه به صرافت افتادم پای تلفن یک نفر منتظر است. منوچهر را صدا زد و گفت میرود پای تلفن، منوچهر پسر لطیفه خانم بود. پرسید کجا میروی؟ گفتم: کلاس گفت: وایستا منوچهر میرساندت آن روز منوچهر ما را رساند کلاس، توی راه هیچ حرفی نزدیم، برایم غیر منتظره بود فکر نمی کردم دیگر ببینمش، چه برسد به اینکه همسایه باشیم. اخر همان هفته رفتیم فشم، باغ پدرم ...... منوچهر و پدر نشسته بودند کنار هم و آهسته حرف میزدند، چوب بلندی را که پیدا کرده بود روی شانه اش گذاشت و بچه ها را صدا زد، که با خودش ببرد کنار رودخانه، منوچهر هم رفت دنبالشان، بچه ها توی آب بازی می کردند. فرشته تکیه اش را داد به چوب و روی سنگی نشست و دستش را برد توی آب، منوچهر روبرویش دست به سینه ایستاد و گفت: " می خواهم بروم پاوه، یعنی هر جا که نیاز باشد، نمی توانم راکد بمانم." فرشته گفت: " خب نمانید " گفت:" نمیدانم چطور بگویم " دلش میخواست آدم ها حرف دلشان را رک بزنند، از طفره رفتن بدش می آمد، به خصوص اگر آن آدم قرار بود شریک زندگی اش باشد. باید بتواند غرورش را بشکند. گفت:"پس اول بروید یاد بگیرید بعد بیایید بگویید" منوچهر دستش را بین موهایش کشید جوابی نداد، کمی ماند و رفت. پدرم بعد از آن چند بار پرسید: " فرشته ،منوچهر به تو چیزی نگفت؟" میگفتم:" نه راجع به چی؟ " میگفت:" هیچی همینجوری پرسیم" از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند، پدرم خیلی دوستش داشت، بهش اعتماد داشت، حتی بعد از اینکه فهمیده بود به من علاقه دارد باز اجازه میداد با هم برویم بیرون میگفت: "من به چشام شک دارم ولی به منوچهر نه " بیشتر روزها وقتی می خواستم با مریم به کلاس بروم منوچهر از سر کار برگشته بود، دم در هم را می دیدم و ما را می رساند کلاس. یک بار در ماشین را قفل کرد و نگذاشت پیاده شوم گفت:"تا به همه ی حرف هایم گوش نکنید نمی گذارم بروید." گفتم: " حرف باید از دل بیاید تا من با همه وجود بشنوم " منوچهر شروع کرد به حرف زدن، گفت: " اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من میروم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را، ولی به شما یک تعلق خاطر دارم. " گفت: " من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت هاتان نمی شوم، به شرطی که شما هم مانع من نشوید." گفتم: " اول بگذارید من تاییدتان کنم بعد شرط بگذارید. " تا گوشهاش قرمز شد، چشمم افتاد به آیینه ماشین ،چشمانش پر اشک بود، طاقت نیاوردم. گفتم: "اگر جوابتان را بدهم نمی گویید این دختر چقدر چشم انتظار بود؟؟" از توی آیینه نگاه کرد، گفتم: " من که خیلی وقت است که منتظرم شما این حرف را بزنید" باورش نمی شد،ق فل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم، سرش را اورد جلو و پرسید: " از کی؟؟" گفتم: "از بیست و یک بهمن تا حالا....." ⏪ادامه دارد.... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد ۱ قسمت 6⃣ 🌲🌲خنده 🔸منوچهر گل از گلش شکفت، پایش را گذاشت روی گاز و رفت، حتی فراموش کرد از فرشته خداحافظی کند. فرشته خنده اش گرفت. اصلا چرا این حرف ها را به او گفت؟ فقط می دانست اگر پدر بفهمد خیلی خوشحال می شود، شاید خوشحال تر از خود او، اما دلش شور افتاد. شانزده سال بیشتر نداشت، چنین چیزی در خانواده نوبربود، مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود. هر وقت سرو کله خواستگار پیدا میشد، می گفت: "دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمیدهم." فرشته این جور وقت ها می گفت: "ما را شوهر نمی دهند برویم سر زندگیمان!!" و میزد روی شانه مادر که اخم هایش در هم بود و می خنداندش، هر چند این حرف ها را به شوخی میزد اما حالا که جدی شده بود ترس برش داشته بود، زندگی مسئولیت داشت و او کاری بلد نبود. حتی غذا درست کردن هم بلد نبود. اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم، استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم، شد سوپ... آبش زیاد بود، کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره.... منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد، خودم رغبت نکردم بخورم. روز بعد گوشت قلقلی درست کردم شده بود عین قلوه سنگ، تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد، قاه قاه می خندید و می گفت: "چشمم کور، دندم نرم، تا خانم اشپزی یاد بگیرند، هر چه درست کنند میخوریم، حتی قلوه سنگ......." و واقعا می خورد به من می گفت "دانه دانه بپز یه کم دقت کن یاد می گیری... ⏪ادامه دارد..... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد ۱ قسمت 7⃣ 🌲🌲خواستگاری روزی آمدند خواستگاری، پدرم گفت: " نمیدانی چه خبر است! مادر و پدر منوچهر آمده اند خواستگاری تو " خودش نیامد، پدرم از پنجره نگاه کرده بود، منوچهر گوشه اتاق نماز میخواند. مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب دهد. من یک خواستگار پولدار تحصیل کرده داشتم، ولی منوچهر تحصیلات نداشت ،تا دوم دبیرستان خوانده بود و رفته بود سر کار. توی مغازه مکانیکی کار می کرد. خانواده متوسطی داشت حتی اجاره نشین هم بودند. هر کس می شنید می گفت: " تو دیوانه ای، حتما میخواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی! کی این کار را می کند؟؟ " خب من انقدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را می کردم. یک هفته شد یک ماه، ما هم را می دیدیم. منوچهر نگران بود، برای هر دویمان سخت شده بود این بلاتکلیفی، بعد از یک ماه صبرش تمام شد گفت: " من می خواهم بروم کردستان، بروم پاوه... لا اقل تکلیفم را بدانم....من چی کار کنم فرشته؟؟" منوچهر صبور بود. بی قرار که می شد من هم بی طاقت می شدم. با خانواده ام حرف زدم. دایی هام زیاد موافق نبودند، گفتم: " اگر مخالفید با پدرم می رویم محضر عقد می کنیم. " خیالم از بابت او راحت بود، انها که کاری نمی توانستند بکنند.به پدرم گفتم: "میخواهم مهریه ام یک جلد قران و یک شاخه نبات باشد" اما به اصرار پدر برای اینکه فامیل حرفی نزنند به صد و ده هزار تومان راضی شدم. پدر منوچهر مهریه ام را کرد صد و پنجاه هزار تومان....عید قربان عقد کردیم... عقد وارد شناسنامه ام نشد تا بتوانم درس بخوانم. ⏪ادامه دارد.... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم