eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان " من زنده ام " ( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت ) @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 قسمت 1⃣5⃣2⃣ گفت: باشگاه ایران کجاست؟ -گفتم: نمی‌دانم، من دانش‌آموزم و فقط مسیر مدرسه تا خانه را می‌دانم. -باشگاه اروند کجاست؟ - نمی‌دانم. - باشگاه اَنکس؟ باشگاه بیلیارد؟ باشگاه قایقرانی؟ با هر نمی‌دانم آمپرش بالاتر می رفت. از جایش بلند شد و با عصبانیت برگه‌ی «من زنده‌ام» را نشانم داد و گفت: " این رمز چیست؟ " - این رمز نیست. این دو کلمه است. می‌خواستم خبر زنده بودنم را به خانواده‌ام برسانم. - کسی که تا اینجا می‌آید یعنی همه چیز می‌داند، اگر می‌خواهی جواب ما را با نمی‌دانم بدهی خبر زنده ماندنت به خانواده‌ات نمی‌رسد. - من از مردن هراسی ندارم. هراس من از زنده ماندن در اینجاست. هرکدام یک نقش بازی می‌کردند. یکی عصبانی می‌شد، آن یکی بهش می‌گفت آرام باش. یکی می‌زد، دیگری می‌گفت نزن. یکی مسخره می‌کرد و می‌خندید، آن یکی می‌گفت نخند. آن بازجوی ایرانی هم کلمه به کلمه حرف‌هایم را برای آن دو نفر ترجمه می‌کرد. عصبانیت آن مرد ایرانی بیشتر از آن دو نفر بعثی عراقی بود. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 قسمت 2⃣5⃣2⃣ آن دو نفر مسیر سؤالات را به سمت انقلاب و امام و اسلام چرخاندند. - " لیش الشعب الایرانی ثار و ما راد الشاه؟ (چرا مردم ایران انقلاب کردند و شاه را نخواستند؟) " هنوز سؤالش ترجمه نشده بود که آن یکی افسر بعثی عراقی پرسید: " منو ثاروا ضد الشاه؟ (چه کسانی علیه شاه انقلاب کردند؟) " دوباره اولی پرسید: " لیش اتحبون الخمینی؟ (چرا خمینی را دوست دارید؟) " باز دومی پرسید: " لیش ترفعون صلوات واحدة للرسول و ثلاثة للخمینی؟ (چرا برای پیامبر یک صلوات و برای خمینی سه صلوات می‌فرستید؟) " من که مورد هجوم سؤالات آنها قرار گرفته بودم، سخنرانی امام یادم آمد که فرمودند: «جنگ فرصتی برای صدور انقلاب است». احساس کردم من سفیر انقلاب به سرزمین همسایه هستم و تقدیر الهی این مأموریت را برایم رقم زده است. نمی‌دانم چرا فکر کردم آنها واقعاً نمی‌دانند و من وظیفه‌ی ارشاد آنها را به عهده دارم. از طرح سؤال آنها خوشحال شدم و با نطق غرایی آنچه را که در کلاس‌های عقیدتی مسجد مهدی موعود پای منبرها از قرآن و انقلاب یاد گرفته بودم بیان کردم. فرق بین مستضعف و مسکین، فرق بین اسلام شاه و اسلام انقلابی، استعمار، استکبار و ... را گفتم. خدا می‌داند چقدر آنها در دل به من خندیدند. بعد از این همه سؤال و جواب به مسخره گفتند: " جبتونه ثورة الخمینی؟ (برایمان انقلاب خمینی را آورده‌ای؟) " ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 قسمت 3⃣5⃣2⃣ سپس پرسید: " شنو من تدریبات اتدربتی؟ (چه آموزش‌هایی دیده‌ای؟) " - رشته‌ی علوم تجربی‌ام، درس‌های ریاضی، زیست‌شناسی و شیمی را خوب می‌شناسم. - وین خذیتی تدریبات عسکریه؟ (کجا آموزش نظامی دیده‌ای؟) - من آموزش نظامی ندیده‌ام. من عضو هلال احمر هستم. یکباره افسر بعثی عراقی از جیبش کلت کمری‌اش را نشانم داد و گفت: - شنو های؟ (این چیه؟) - اسلحه - شنو من اسلحة؟ (چه نوع اسلحه‌ای؟) - نمی‌دانم من اسلحه بلد نیستم و اسلحه را نمی‌شناسم. - چنچ ما تدرین اظلین حیة، جیش العشرین ملیون للخمینی امسلح؟ ما تدرین عن الاسلحة شیء؟ (مثل اینکه نمی‌خواهی زنده بمانی، شما جزء ارتش بیست میلیونی خمینی هستید، آن وقت از اسلحه چیزی نمی‌دانی؟) در یک حس گم شده‌ای فرو رفته بودم که فقط سکوت را می‌طلبید. مترجم ایرانی گفت: " چرا حرف نمی‌زنی؟ منتظر چی هستی؟ " گفتم: " منتظرم که خدا به من رحم کند." خودکاری را که در دستش بود به سمت من پرتاب کرد. بعد هم آمد کنارم ایستاد. با هر سؤال با تمام قدرت خودکار را به سرم فشار می‌داد. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 قسمت 4⃣5⃣2⃣ فشار دستانش مثل سرب سنگین بر سرم سنگینی می‌کرد. برای خوش ‌رقصی عراقی‌ها هر کاری می‌کرد. گاهی که با تذکر عراقی‌ها مواجه می‌شد می‌گفت: " همه‌ی اینها پیش‌مرگ خمینی هستند. " خدا را شکر می‌کردم بسیاری از اطلاعاتی را که آنها از من می‌خواستند اصلاً نمی‌دانستم. دوباره گفت: " چرا حرف نمی‌زنی؟ " - من یک دانش‌آموز هستم. فقط راه خانه تا مدرسه را می‌دانم و برای آنچه نمی‌دانم کتک می‌خورم. بازجویی خیلی به درازا کشیده بود. متعجب بودم که چرا رهایم نمی‌کنند. نکند این اراجیف و سرهم‌بندی‌ها به درد آنها می‌خورد. با خودم می‌گفتم کاش این نفس، نفس آخر باشد و خلاص شوم. اولین بار بود که ثانیه‌ها را می‌شمردم تا بر این انتظار پایان‌ناپذیر غلبه کنم. سؤال‌های بازجوی ایرانی پر بود از نیش‌های زهرآلود. افسر عراقی گفت: " گولی حدیث عن الرسول خاطر نهتدی. (یک حدیث دیگر از پیامبر بگو تا هدایت شویم.) " مثل گنجشکی که در دست های یک مرد قوی هیکل گرفتار شده، تقلا می‌کردم تا نجات یابم. هر چند لحظه یک‌بار دست ‌هایش را به نشانه‌ی قدرت به هم می‌فشرد. در دلم با خدا گفتم: " خدایا حیات و نجابت من در پناه قدرت لایزال توست. " فحاشی و ادای کلمات زشت برایشان تفریح بود. کاش می‌شد تن بعضی از کلمات لباس بپوشانم تا از زشتی آنها کم شود و بتوانم آنها را روایت کنم. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 قسمت 5⃣5⃣2⃣ پرده‌پوشی کلمات هم یک نوع اخلاق اسلامی است. برای اینکه خانواده‌ام شناسایی نشوند خانواده‌ی جدیدی با ترکیب اسامی و شغل و آدرس جدید و ساختگی برای خودم ساخته بودم. نمی‌دانم آن بازجوی ایرانی اهل کجا بود اما کوچه به کوچه‌ی آبادان را می‌شناخت. به من گفت اهل تهرانم و تهران را هم خوب می‌شناسم. اگرچه گاهی یک‌دستی می‌زد. مثلاً می‌گفت: " من، تو و خواهرت را قبل از انقلاب می‌دیدم که بی‌حجاب در مسیر فلان باشگاه به فلان جا می‌رفتید." در صورتی که من با مریم در سفر شیراز آشنا شده بودم و اصلاً اسم واقعی مریم؛ شمسی بود. با این خانواده‌ی ساختگی دلم برای مریم که خواهر اسارتم شده بود خیلی شور می‌زد. فرصت هیچ‌گونه هماهنگی قبلی و پیش‌بینی اینکه چه سؤالاتی از من می‌پرسند نداشتم. در اضطراب خودم دست و پا می‌زدم. صدای نفس‌های مریم و صدا صاف کردنش را از پشت سرم می‌شنیدم اما نمی‌دانستم برنامه‌ی آنها چیست؟ عراقی‌ها علاقه‌ی خاصی به گوگوش داشتند. او برایشان آوازی به زبان عربی خوانده بود. نمی‌دانم چرا با شنیدن صدای این خواننده همگی از اتاق بیرون رفتند. آرام آرام به امان خدا رها شدم. به عقب که برگشتم دیدم بله درست مریم پشت سر من نشسته است. فقط توانستم آرام با اشاره‌ی دست و زیرزبانی بگویم: " ما فقط سه برادر دوازده، ده، هشت ساله به اسم مصطفی، مجتبی و مرتضی داریم و پدرمان جاروکش است. " آنجا چشمانم به جای زبانم حرف می‌زدند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 قسمت 6⃣5⃣2⃣ مرتب جوابهایم را حفظ می‌کردم تا فراموش نکنم؛ زیرا می‌دانستم دروغگو کم‌حافظه است. با رفتن آنها نوبت بازجویی من به پایان رسیده بود. چشم‌های مریم مثل بره‌ی بی‌گناهی که آماده‌ی سر بریدن است از چشمان من خبر می‌گرفت. از کنارش رد شدم و گفتم: " الحمدالله " دوباره عینک کوری بود و راهروی پیچ در پیچ. سرباز بعثی گوشه‌ی مقنعه‌ام را می‌کشید. صدای چرخاندن کلید در قفل صندوقچه‌ی آهنی یعنی به مقصد رسیدن. در که باز شد به سرعت و شدت به داخل صندوقچه پرتاب شدم، آنچنان که پیشانی‌ام به دیوار کوتاه سرویس بهداشتی برخورد کرد و یک گردو روی پیشانی‌ام سبز شد. نگهبان دو دستم را به دیوار نگه داشت. صورتم را به دیوار کوباند و گفت: " لاتتحرکی (تکان نخور) " سپس از صندوقچه بیرون رفت و در را قفل کرد. هیچ کس در سلول نبود. وقتی از بازجویی برگشتم انگار از زیر آوار بیرون کشیده شده بودم. خالی بودن صندوقچه مرا به شک انداخت که این همان سلول قبلی است یا نه. تمام سؤالات بازجویی توی ذهنم تکرار می‌شد. در تمام لحظات سنگینی سایه و دست‌هایش را از پشت سرم احساس می‌کردم. از اینکه دستش را روی شانه‌ام بگذارد می‌ترسیدم. در حالی که دو دستم را به دیوار گرفته بودم شقیقه‌هایم آماده‌ی انفجار و مغزم در حال فروریختن بود. خودم را حس نمی‌کردم بلکه خودم را سایه‌ای بر دیوار می‌پنداشتم. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 قسمت 7⃣5⃣2⃣ نمی‌دانم این چهره‌ها از همان ابتدا تا این اندازه شوم و کریه بودند یا اینکه اعمالشان چهره‌ی آنها را به این روز انداخته بود. چشمان عقابی شکلش وحشتم را بیشتر می‌کرد. بیشتر از این نمی‌توانستم در آن وضع بمانم. با خودم گفتم مرگ یکبار و شیون هم یکبار، برگرد و یکی بخوابان زیر گوشش. خودم را جمع و جور کردم، ابروهایم را به هم گره زدم و تمام خشم و نفرتم را در چشمانم و قدرتم را در مشتم جمع کردم، گردنم را صاف کردم، به سرعت سرم را به عقب برگرداندم تا پشت سرم را ببینم و از این وحشت خلاص شوم اما هیچ‌کس و هیچ چیز جز خیالات درهم ‌ریخته و پریشانم آنجا نبود. با دیدن پتوهایی که بر زمین پهن کرده بودیم و دو کاسه و چهار لیوان پلاستیکی که گوشه‌ای روی زمین بود، مطمئن شدم که این همان صندوقچه‌ی خودمان است و حتماً خواهرها را هم برای بازجویی برده‌اند. با افکار و خیالات خودم، در برابر نقش و نوشته‌های ساکنان قبلی صندوقچه ایستاده بودم. نگهبان بعثی هر چند دقیقه یک بار دریچه را باز می‌کرد و چیزی می‌گفت. خوشحال بودم که چیز زیادی از زبان عربی نمی‌دانم. نمی‌دانم چقدر زمان گذشت شاید چند ماه و یا چند سال! معیار زمان مفهوم نداشت اما بالاخره صدای پای محکم و قوی سربازی و صدای پای ضعیف‌تری به دنبال او و بعد از باز شدن در صندوقچه و دیدن فاطمه و به همین ترتیب دقایقی پس از آن آمدن مریم و کمی بعد، حلیمه به تنهایی من خاتمه داد. وقتی چهار نفر شدیم بازجویی‌هایمان را به شور گذاشتیم. اتهام ما شبیه هم بود: " عشق به امام و انقلاب و جمهوری اسلامی ایران. " ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 قسمت 8⃣5⃣2⃣ بیست و نهم مهر ماه بود و به زعم آنهایی که نظامی بودند و تجربه‌ی جنگ‌ها را داشتند تا فردای آن روز جنگ باید پایان می‌یافت. آن چند رگه باریک نور و روشنی، صندوقچه‌ی آهنی را کمی روشن کرده بود. از موقعیت مکانی ساختمان که در چه شهری واقع شده و این ساختمان چه نوع ساختمانی است چیزی نمی‌دانستیم. اما هر چهار نفرمان به دور خودمان در اطرافمان می‌چرخیدیم و کشف جدیدمان را اعلام می‌کردیم. در انتهای سلول، دیوار کوتاهی بود که پشت آن توالت فرنگی و حمامی با زیردوشی قرار داشت. در گوشه‌ی دیگر دیوار، تکه‌ای نور کم‌سو در حصار تورهای سیمی درهم رفته بی‌رمق بر اشیا و دیوارهای تاریک و مهم‌تر از همه بر چهره‌های ما می‌نشست و ما مقدم آن نور را گرامی می‌داشتیم. اما افسوس که کنترل این نور ضعیف هم از اراده‌ی ما خارج بود. در مقابل این پنجره ی نورآور، بر دیوار مقابل دریچه‌ی دیگری بود که از آن انتظار هوا و حیات داشتیم اما خودش به تنهایی می‌توانست مرگ بی‌صدا و خاموشی برای ما فراهم کند و انتقام خشم و کینه‌ی چندصد ساله‌ی رژیم بعث را از ما بگیرد. این دریچه نمی‌گذاشت سرمای استخوان‌سوز و بادهای نفس‌گیر تابستان را از یاد ببریم. هم قدرت ساختن سرمای سیبری را داشت و هم گرمای صحرای افریقا را. بالای این پنجره چند ردیف میله‌ی آهنی کرکره‌ای، شعاع‌هایی از نور خورشید را به داخل صندوقچه دعوت می‌کردند. هر بار که این میهمانی نور برپا می‌شد می‌فهمیدم یک روز از روزهای مبارک جوانی‌ام از پیش چشمانم عبور کرده است. . ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 قسمت 9⃣5⃣2⃣ دور تا دور در صندوقچه را با نوار پلاستیکی عایق‌بندی کرده بودند تا هیچ نور یا صدایی به داخل صندوقچه وارد یا خارج نشود. ثانیه‌ها را می‌شمردیم تا دقیقه شود و دقیقه‌ها، ساعت شوند و ساعت‌ها به شبانه روز برسند و سریع‌تر از جلو چشمان ما عبور کنند. ما در یک فضای محدود با مضیقه‌های بسیاری مواجه بودیم. اما با هم بودن تمام دلخوشی‌مان بود. دنبال گوشه و کناری بودیم که وقتی دریچه باز می‌شد از زخم تیر نگاه آنها محفوظ بمانیم اما هر چند دقیقه یک بار دریچه باز می‌شد و باید به رؤیت آنها می‌رسیدیم و شمارش می‌شدیم. نمی‌خواستم جریان زندگی در این صندوقچه در مدار عادت و روزمرگی قرار بگیرد اگرچه وحشت از روزهای بعدی و فرداهای دیگر نمی‌گذاشت گذر زمان عادی شود. آنجا همه چیز از جنس سنگ و آهن بود؛ حتی آدم‌ها هم سنگی شده بودند. هیچ لطافتی در نگاه و رفتارشان نبود. تنها صدایی که به گوش می‌رسید ناله‌هایی بود که حتی رمق بیرون آمدن از تن‌های رنجور و فرسوده را نداشتند. صدای ضربه‌های کابل که بر در و دیوار و پیکر نحیف زندانیان می‌خورد جایگزین نوازش‌های مادر و ترنم صدای پدرم شده بود. دریچه باز شد و صدایی شبیه عربده گوش‌هایمان را آزار داد. پشت آن صدای وحشی چهره‌ای بزرگ‌تر از عرض دریچه ظاهر شد که دستش را مثل بیل به داخل فرستاده بود و چیزی را طلب می‌کرد. هیچ‌کدام منظور او را نمی‌فهمیدیم. بیچاره حلیمه را که چند کلمه بیشتر از ما عربی می‌دانست به کمک طلبیدیم: ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 قسمت 0⃣6⃣2⃣ - حلیمه این دستی که از دریچه وارد صندوقچه شده چی می‌خواد؟ می‌خواستیم زودتر از فریادهایش خلاص شویم. ما که چیزی نداشتیم. با پانتومیم ادای خوردن را در آورد. آها! متوجه شدیم. ظرف‌ها را دادیم و دو کاسه آش شوربا گرفتیم که ترکیبی از آب برنج رقیق و چند دانه عدس بود که مثل نگین در آن می‌درخشیدند. هر چهار نفر به دور کاسه‌ای دعوت شده بودیم که هیچ‌کدام میل دست دراز کردن به آن نداشتیم اما باید برای تحمل رنج‌های بیشتر رمق و توانایی پیدا می‌کردیم تا از پا نیفتیم. به بچه‌ها گفتم: " بچه‌ها بخورید. این غذای امروز است. امروز سی‌ام مهر است. فردا جنگ تمام می‌شود و ما آزاد می‌شویم و سر سفره‌ی خودمان می‌نشینیم. " این جمله بذر امیدی بود که در سینه‌ها یمان کاشته می‌شد تا بتوانیم روزهای دیگر و سختی‌های بعد از آن را تحمل کنیم. وقت خواب رسیده بود. مغزم با پلک‌هایم سر ناسازگاری داشت اما همچنان به روی پا ایستاده یا در پناهی به دور از سنگینی نگاه عراقی‌ها به نوبت می‌نشستیم. آن مقدار سهم ما از نور خورشید به سیاهی رفته بود و پیام خوابیدن می‌داد اما فریادها و ناله‌های بیرون اجازه‌ی پلک زدن نمی‌داد. پتوها را جیره‌بندی کردیم سهم من و فاطمه یک پتو، سهم حلیمه و مریم هم پتوی دیگر شد. یک پتو زیراندازمان شد و یک پتوی دیگر را دور کفش‌هایمان پیچیدیم و بالشی خشک و خشن ساختیم به امید لحظه‌ای که خواب ما را با خود به جایی بهتر و امن‌تر ببرد. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم