eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 قسمت 5⃣1⃣3⃣ راهرو خیلی شلوغ شده بود. فکر می کردند برای مچل کردن آنها برنامه ریزی و هماهنگی کرده ایم. آن روز به ما ناهار و شام ندادند. غول گرما هم از دریچه های جهنمی به داخل سلول فرستادند. شب هنگام هم دکتر آمد و سهمیه بهداشتی ما قطع شد و گفتند: " ممنوعه ". مشغول نماز مغرب و عشا بودیم که دوباره صدای دلخراش چرخش کلیدها در قفل آهنی به صدا درآمد و در باز شد. سلول هایمان آنقدر تاریک بود که باید مدتی به داخل خیره می ماندند تا بتوانند ما را ببیند. همچنان ایستاده بودند و نماز ما را تماشا می کردند. بعد از نماز متوجه شدیم رئیس زندان و معاون زندان (داوود) و چند سرباز و نگهبان بالای سر ما ایستاده اند. رئیس زندان پرسید: " لیش کتلتن إلجریدی؟ ( چرا موش را کشتید؟ ) " داوود معاون زندان هم گفت: " لیش شمر تنه ابوجه الحارس؟ ( چرا آنرا به صورت نگهبان پرتاب کردید؟ ) جواب دادیم: " خود شما گفتید موش را نشانمان بدهید. " ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 قسمت 6⃣1⃣3⃣ باچند فحش و بد و بیراه ازسلول بیرون رفتند. بدون هیچ دستور و اقدامی وضع به همان منوال که بود ادامه یافت. از آن به بعد تصمیم گرفتیم دوستی مسالمت آمیزی را با موش ها آغاز کنیم. بخشی از نان را می خوردیم و خمیرش را برای موش ها می گذاشتیم. باخودم می گفتم فرض کن موش ها هم زندانی و هم بند تو هستند. مبارزه با موش ها به بازی تبدیل شده بود. قطعا آسیب و آزار موش ها از زندانبان ها کمتر بود. نتیجه ی بازدید رئیس زندان این شد که یک هفته بعد نگهبان ها باماسک هایی که به بینی زده بودند مقداری مواد ضد عفونی کننده به همه ی سلول ها دادند. از کنار سلول ها که رد می شدند در یا دریچه های سلول را باز می کردند قیافه می گرفتند، با دستمال جلوی بینی خود را می گرفتند و ناسزا می گفتند و با لگد درها را می کوبیدند. هر دری که می کوبیدند اسم حیوانی را می آوردند. می خواستند تمام عقده های فرو خورده ی زندگیشان را سر ما خالی کنند. دلم برای آن ها هم می سوخت. از دست رفتن انسانیت و اخلاق، حتی اگر آن را در وجود دشمنت ببینی غم انگیز است. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 قسمت 7⃣1⃣3⃣ طبیعی ترین نیازهای ما برای نگهبانان عراقی، سوژه ی خنده و تمسخر می شد. از هیچ توهین و تحقیری در حق ما دریغ نمی کردند. تحمل درد غربت و سرما و گرما و کتک و گرسنگی و تشنگی به اندازه ی کافی سخت بود. اما وقتی علاوه برهمه ی این ها ما را تا حد مرگ تحقیر می کردند، دچار عذابی می شدیم که برای تحملش باید کوه می بودیم. هر روز که می گذشت نفرتم ازبعثی ها بیشتر و بیشتر می شد. می دیدم و آب می شدم. شاهد بودم و ذره ذره ی وجودم در آتش خشم می سوخت. می دیدم که برادران اسیرم زیر چکمه های ظلم و جور سربازانی تحقیر می شوند که آب دماغشان را هم نمی توانستند بالا بکشند. برادرانی که هرکدام می توانستند یک کشور را اداره کنند، بی هیچ جرم و گناهی اسیر مردمی ناپاک و پلشت شده بودند. رنج اسارت جسم و جان آن ها را ضعیف کرده بود. از درد به خود می پیچیدند اما آن دو نفر آدم بی اصل و نسبی که به اسم دکتر روپوش سفید تنشان کرده بودند، با خونسردی بر این همه درد کشیدن ها چشم می بستند ومی گفتند: " آب بخورید.استراحت کنید. هیستریک هستید! " ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 قسمت 8⃣1⃣3⃣ اگر با هزار خواهش و تمنا والتماس به یکی از اسرا قرص می دادند، مجبورش می کردند همان جا و همان لحظه قرص را قئرت بدهد و بعد چهل بار دهانش را وارسی می کردند تا مطمئن شوند که قرص را بلعیده. دیدن چنین رفتاری با پزشکان و مهندسان و نظامیان کشورم غیرقابل تحمل بود. گاهی به این همه نادانی وسفاهت این جماعت خنده ام میگرفت، واقعا ما با یک قرص بی مقدار می خواستیم چه کنیم؟ شاید همه ی این تحقیرها و رنج ها را باید تحمل می کردیم تا این سخن یکی از بزرگان را دریابیم که فرمود: " زندگی هیچ چیز جز جهاد کردن برای عقده نیست." یک روز صبح آماده برای مورس زدن به سلول دکترها بودم که یکباره صدای بازشدن در سلول آن ها و سر و صدا و همهمه شمس، شمس وسرعه سرعه ی نگهبان ها شنیده شد. ترسیدم از اینکه شاید مریم راشناسایی کرده و به دنبال شمسی می گردند. همه ی دکترها را بیرون بردند. دیواری که دائما درحال وعظ و خطابه و توصیه های پزشکی بود، ناگهان در سکوتی عمیق فرو رفت. منتظر آمدن همسایه ی جدید بودیم.با این تصور که احتمالا سر و صدای به دیوارکوبیدن ما را شنیده اند یک ساعت از کوبیدن به دیوار پرهیز کردیم تا آب ها از آسیاب بیفتد. بعد از یک ساعت سر و صدای بازشدن مجدد آن سلول شنیده شد. فکر کردیم زندانی جدید آورده اند وباز از زدن به دیوار امتناع کردیم.این بار در سلول مهندسین را باز کردند و آن هارا هم بیرون بردند و، دوباره همین کلمات شمس شمس,سرعه سرعه. به نگرانی ام اضافه شد اما نمی توانستم به کسی چیزی بگویم. از فکراینکه دوباره تنها شده ایم دلتنگ بودیم. دیوارها ساکت شده بودند. تنها پل ارتباطی ما بادنیای بیرون قطع شده بود. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 قسمت 9⃣1⃣3⃣ می ترسیدیم شرایط جنگ عوض شده باشد اما ایمان داشتیم هراتفاقی که بیفتد، باز هم خون اسلام در رگ های مردم جاری است و آن ها ایستادگی می کنند. این احتمال هم بین ما مطرح شد که ممکن است عراقی ها در حال مبادله ی اسرا باشند. گرم بحث وگفت وگو بودیم که دیوار دکترها به صدا درآمد: " اللّه اکبر,خمینی رهبر.، مارا به زیارت شمس بردند." این جمله برایمان بسیار زیبا وشنیدنی بود. گفتیم: " چی؟شمس! شمس کجاست؟ " گویی جای شمس وگرمای آن را فراموش کرده بودیم. احتمال دادیم مهندس ها را هم به زیارت شمس برده باشند. درست بود آن ها هم به زیارت شمس رفته بودند و اتفاقا بیشتر از دکترها اطلاعات آورده بودند. آن روز ها همه از خورشید و آسمان و آفتاب می گفتند. از مسیری که از آن عبور کرده بودند. از صداهایی که در بین راه شنیده بودند و از سلامتی مهندس تندگویان و همراهانش. جالب اینکه مهندس ها فضا را هم اندازه گرفته بودند و می گفتند اتاق آفتاب در طبقه ی بالا قرار دارد، یک اتاق چهل متری در ارتفاع سه متر با سقفی مشبک و دیوارهای سیمانی است که در آنجا فاصله درسلول ها از هم زیاد است و این نشان می داد سلول های طبقه ی بالا بزرگتر از طبقه ی پایین هستند. ما روز هارا در انتظار دیدن روی ماه آفتاب سپری می کردیم. گویی آفتاب را از یاد برده و نور را گم کرده بودیم. در فراق آفتاب می سوختیم. فکر می کردیم حتما اسم ما در لیست قلم خورده ها و بداخلاق هاست که از آفتاب محروم شده ایم اما خوشحال بودیم از اینکه بقیه ی دوستانمان ازاین لذت محروم نشده اند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 قسمت 0⃣2⃣3⃣ بعد از روزها انتظار یک روز صبح همگی دور کاسه ی شوربا نشسته بودیم و سخت مشغول تماشای بازی موش ها وجست و خیز آن ها بودیم که یکباره یکی از سربازان عراقی به نام خلف که البته ما به او ناخلف می گفتیم، در سلولمان را باز کرد و مثل همیشه با حنجره ی بلندگو قورت داده، داد کشید و با لگد به در زد و با کابل به دیوار کوبید و با فریادهایی که بیشتر به پارس سگ شباهت داشت گفت: " لبسن النظارات و بسرعه طلعن.(عینک ها را روی چشم بگذارید وسریع بیاید بیرون) " کفش هایمان را به سرعت پوشیدیم و عینک ها را روی چشم گذاشتیم. هنوز از افتادن و سقوط ازبلندی ترس داشتم، دوباره کورمال کورمال و تلوتلو خوران به پشت یک در بزرگ رسیدیم. در تمام طول مسیر به سنجاقم فکر می کردم که برایم حکم یک چرخ خیاطی پیشرفته را داشت و آن را کنار دریچه و دور چراغ مخفی کرده بودم. فرصتی برای برداشتن آن نداشتم. در باز شد و یک عالمه نور و گرما برتنمان تابید. هفده سال خورشید را دیده بودم اما انگار آن را حتی در گرمای پنجاه درجه ی آبادان حس نکرده بودم. اگر چه آفتاب سال ها بر جسمم تابیده بود وصورتم را سوزانده بود، اما هرگز به ارزش آن پی نبرده بودم. آن روز اولین بار با تک تک سلول های بدنم نور خورشید را حس کردم و از آن لذت بردم. خورشید دامن طلایی اش را چنان فرش کرده بود که به همه چیز رنگ داده بود. تابش نور طلایی آفتاب بر پوستی که ماه ها در دخمه های بی نور، سرد و بی رمق شده بود، لذتی وصف ناشدنی داشت. چقدر این گرما را دوست داشتم. نور آفتاب همراه با نسیم ملایم بهاری در تمام تنم می چرخید و چشم هایم رابیدار می کرد. گوش هایم زنگ می زد، دست و پای به خواب رفته ام تکان می خوردند. آن روز آفتاب تعارف میکردیم و نور تقسیم می کردیم. به چشم های فاطمه نگاه کردم؛ رنگ عسلی چشم هایش چقدر زیباتر از قبل بود. مویرگ های نازک زیر پوست صورتش، گونه هایش را گلگون کرده بود. سال هابود زیبایی را جور دیگری می دیدیم. از همان روزهایی که پای درس امام نشستم، فهمیدم زیبایی مفهومی عمیق تر از جلوه های ظاهری دارد. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
ایستادن پای امام زمان خویش امروز ۱۳بهمن سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم کمال شادی روحشان صلوات 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
از کتاب های درسی آن سالها عکس صفحه اولش یادم است که امیدش به ما دبستانی ها بود.. حالا بزرگ شده ایم آقا! حال امیدتان چطور اسٺ؟ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
برایمان وطن شده ای{ 🇮🇷 } و ما به حکم دوست داشتنت ∞💜∞ ممنوع الخروج گشته ایم....←😌→ چه شیرین است محدودیت هایی که به ختم می شوند...|🙃| 💪 😡 😒 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
یڪ نفر هست ؛ ڪہ خـود نیست ! ولـے خــاطره اش صبـح هـر روز مرا سخت بغل می‌گیرد ... ولادت : ١٣٦٧/٠٦/١٨ شهادت: ١٣٩٤/١١/١٢ منطقه باش كوی، سوریه عملیات آزادسازی نبل و الزهرا @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
اینا همه اش بهانه است بانو... #پویش_حجاب_فاطمے #حجاب
پدرم را قانع کن چادر بپوشم‼️⁉️ #پویش_حجاب_فاطمے #حجاب