⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 #من_زنده_ام قسمت 1⃣6⃣3⃣ - خب حالا هر آرزویی دارید بگویید. برای اینکه جم
قسمتهای ۳۶۱ تا ۳۷۰ داستان جذاب من زنده ام
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 1⃣7⃣3⃣
حلیمه هم که دائرةالمعارف سیارمان بود همراهمان نبود تا حرف هایشان را برایمان ترجمه کند. رفتار آنها مثل زندانیانی که می ترسند حرف بزنند و صدایشان را کسی بشنود، نبود. با صدای بلند بدون هیچ گونه ملاحظه و احتیاطی مثل بلندگو قورت داده ها حرف می زند صحبت کردن برایم سخت بود اما خیلی دلم می خواست با آنها حرف بزنم بعد از یک سال و اندی اولین بار بود تعدادی آدم می دیدم میخواستم از خودمان بگویم.می خواستم از آنها بدانم اما نمی توانستم .فقط با نگاه های دزدکی ،یواشکی آنها را تماشا می کردم. همیشه وقتی جابجا می شدیم بعد از ساعتی پتوی زهوار در رفته مان را هم داخل می انداختند اما اینجا خبری از هیچ چیز نبود .یه ساعت روی دست دختری نگاه انداختم، خوشحال شدم از اینکه موقعیت خودم را در زمان پیدا کردم. دقیقا ساعت نه صبح بود. به عقربه های ساعت و ثانیه شمارش نگاه کردم؛چقدر باید دور می زد تا یک دقیقه می گذشت و ساعت چند باید می شد و من اصلا منتظر ساعت چند هستم که چه اتقاقی بیفتد ! دنبال زمان بودم که نمی دانستم چه زمانی است! مکانی که نمی دانستم چه مکانی است! در واقع نه مکان و نه زمان ،تنها آزادی را می خواستم.
شروع کردم به شمارش زنان زندانی، یک ،دو ،سه ،چهار،پنج ،شش و...سیزده ،چهارده ...،هفده و آنقدر راه می رفتند و جابجا می شدند که نمی توانستم آنها را بشمارم. لباس هایشان اغلب گل منگلی و شبیه هم بود .از مریم پرسیدم : " مریم به نظرت اینها کی هستند؟ "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 2⃣7⃣3⃣
خیلی جالب بود .مریم گفت:
" فعلا دارم می شمارمشون. "
هردو یک کار می کردیم. چقدر شبیه هم شده ایم. یعد با لهجه ی شیرین آبادنی گفت :
" یک جا لیز(۱) نمی کنند که بشمارم شون و ببینم اینجا چه خبر است؟ "
کسی اجازه نداشت با ما حرف بزند اما خودشان با هم حرف می زدند جمله هایی که که خوب یاد گرفته بودیم اسمت چیه؟ کجایی هستی؟ از کی تا حالا اینجایی؟ جنگ تمام شده یا ادامه دارد؟ و سه چهار جمله ی ساده دیگر بود.دختر 26-25 ساله ی آمد نزدیک ما نشست .چیزی نمی گفت ولی چشم از ما برنمی داشت. فهمیدم دنبال فرصت می گردد که سوالی بپرسد. همه ی وجودش علامت سوال بود. بعد از این پا و آن پا کردن گفت: " اسمت چیه؟ "
-معصومه
_کجایی هستی؟
-ایرانی
نمی دانم چقدر باید اطمینان می کردم، اصلا نمی دانم برای چی ما را به آنجا برده بودند و شدیدا نگران حلیمه و فاطمه بودم. آنها را کجا بردند؟ فاصله ی ما تا آنها چقدر است؟ چطور می توانم با آنها ارتباط داشته باشم؟ آیا باز همدیگر را می بینیم؟ چقدر خوب بود وقتی باهم بودیم و چقدر بد شد که از هم جدا شدیم.
--------------------------------------------------
(۱) یکجا نمی ایستند.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 3⃣7⃣3⃣
هر چه به حرکات آنها نگاه می کردیم متوجه نمی شدیم چه کسی هستند . زندانی سیاسی ؟ نه مجاهدان عراقی ؟ نه معتادان و بزهکاران اجتماعی؟ نه. دربین آنها در گوشه ی اتاق دو نفر دائم الذکر مشغول عبادت بودند و خانم میانسالی بدون توجه به دور و برش با عبای عربی و لحن دلنشین و سوزناک قرآن تلاوت می کرد. اصلا او از آن محیط و اطراف جدا بود. برای تجدید وضو از قرآن جدا شد و در بین راه نیم نگاهی به ما انداخت و سپس نگاهش را به آسمان و زیر لب چیزی گفت. به نظرم احساس ترحم با ترس داشت، ترس از نزدیک شدن به ما و ترحم از اینکه با تن های تکیده و رنجور در گوشه ای روی زمین سرد و نمور نشسته بودیم. هنوز یک ساعت از آمدنمان نمی گذشت که دختری چشم سیاه با لب های قیطانی و ابروانی به شکل کمان به سمت در رفت و در زد.با رفتن او همه به دنبالش رفتند. تقاضایی داشتند. نمی دانم چه می خواستند اما رفتار نگهبان آنها با رفتار نگهبان های ما تفاوت داشت، بی اعتنا پنجره را بست و ده دقیقه بعد از پنجره یک قابلمه به آنها داد و با صدای گوشخراشی صدا زد "سمیرا" .فکر کردم حتما همین جا غذا طبخ می کنند و بساط ناهار را می خواهند برپا کنند.یکی یکی همدیگر را صدا می زدند، «سلیمه» ،حفیظه ... سمیرا داشت همه را دعوت می کرد . به گمانم می خواستند آش همگونی بپزند.قابلمه را دور دست های هم تاب دادند و در حالی که داخل و بیرون و دورش را برانداز می کردند به بالا و پایین پرتاب کردند .بعد صبریه که هیکلی بود و قامتی بلند داشت از لابه لای انگشتانش صدای تلق و تلوفی در آورد مثل برخورد دو استخوان با یکدیگر.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 4⃣7⃣3⃣
دور صبریه جمع شدند و صبریه خواننده شد. معلوم بود هرچه هست رهبر ارکسترشان همین صبریه است.قابلمه شد ساز ارکستر. می زدند و می رقصیدند و این حرکات چنان عادی بود که حتی نگهبان به آنها تذکر نداد. او همچنان مورد تشویق و هیاهوی جمع قرار می گرفت .همگی نئشه ی ساز و آواز شده بودند .نمی دانم ما برای چه به این مجلس دعوت شده بودیم و اصلا اینها چه کاره اند ؟با دهانی پرازخنده به مریم نگاه می کردم .او هم مات و مبهوت به من نگاه کرد .مدت زیادی گذشت و آنها به صورت دوره ای خواننده و مطرب عوض می کردند و اصلا به من و مریم و آن دو نفر که مشغول نماز و قرآن بودند توجهی نداشتند .آنجا که مطرب کم می آورد با دهان آهنگ سر خود می زدند .نمی دانم شاید دیوانه شده بودند اما این همه سر و صدا اصلا مانعی برای آن دو تا که نماز و قرآن می خواندند نبود. گویی این کار همیشگی آنهاست .خیلی دلم می خواست بلند بلند بخندم. اما عضلات شکم و معده ام جمع شده بود و با شکم به کمر چسبیده و خالی ، خندیدن مثل چنگ به دل انداختن برایم سخت و دردناک بود. به مریم گفتم:
" نکنه اینها جاسوس و ستون پنجم هستند ، آخه زندان که جای رقص و آواز و بشکن و بالا بنداز نیست.
از آن همه سروصدا داشت سرم گیج می رفت .دلم می خواست ببینم آخر قصه چه می شود. به مریم نگاه کردم دیدم سرش را به دیوار تکیه زده و با توجه به ضعف بدنی شدیدی که داشت به خوابی عمیق فرورفته است
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 5⃣7⃣3⃣
به سختی با تکیه دادن به در و دیوار ابتدا چند گردش به خودم دادم و تنه ام را بلند کردم و بعد سرپا ایستادم و دستم را به جایی گرفتم و پایم را جابه جا کردم و چند قدمی راه رفتم اما اتاق دور سرم تاب می خورد. در کنار دستشویی سرم گیج رفت و افتادم . برای مدتی چیزی نفهمیدم.آنها در عالم خودشان بودند و جز خودشان کسی را نمی دیدند. بعداز دقایقی چشم باز کردم ، دنیا در برابرم تار شده بود. خودم را به آب رساندم. فقط باید
پنج مشت آب می خوردم و تجدید وضو می کردم .وقتی برگشتم چشم های مریم هنوز بسته بود .تکانش دادم و گفتم: " نزدیک اذانه و می تونی آب بخوری .چطور توی این سروصدا تونستی بخوابی؟ "
گفت: " نمی دونی کجا بودم ،سیر و سیرابم، اصلا ضعف ندارم و نیاز به آب هم ندارم. به مهمونی منزل سهیلا رضازاده رفته بودم.مادرش استاد پختن قلیه ماهی بود. می خواستیم مدرسه بریم .همه همکلاسی ها و همسایه ها و اهل فامیل دور هم نشسته بودیم. می گفتیم و می خوردیم و می خندیدیم . اونقدر خوردم که الان سیرم.
آنقدر قشنگ تعریف می کرد که احساس کردم بوی سیر و سبزی ماهی تمام فضا را پر کرده است. به او گفتم : " مریم جان حالا که سیر شدی پس مراقب باش سرت گیج و چشمات سیاهی نره! "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 6⃣7⃣3⃣
- معلوم نیست توی شوربای صبحانه ی این جماعت چی ریختند که اینطوری مست شدند و آروم نمی گیرند .
مریم آرام آرام در حالی که دستش را به دیوار تکیه داده بود به طرف دستشویی رفت تا آماده نماز شود . ناگاه رهبر ارکسترهمه را جمع کرد و دست از قابلمه برداشتند و نفسی تازه کردند و همه از جا بلند شدند نگران شدم نکنه همگی با هم به طرف دستشویی هجوم ببرند. ضعف آنقدر به ما غالب شده بود که با کوچکترین اشاره ای فرش زمین می شدیم . می خواستم فریاد بزنم نه الان نروید صبر کنید خواهرم آنجاست. اما نمی توانستم صدا یا فریاد بزنم در عین حال اضطراب و نگرانی آنچنان در رفتار و ظاهرم نمایان بود که مثل فیلم سینمایی همه ایستادند من و مریم را تماشا کردند که چطور تلو تلو خوران راه میرویم . اتاق دور سرمان میچرخد و نقش زمین می شویم اما غذا را که می بینیم صورتمان را برمی گردانیم. جالب تر از همه لحظاتی بود که بعد از سور و سات روسری هایشان را از گوشه و کناری برداشتند و به نماز ایستادند. وقتی نگهبان سینی غذا را داخل فرستاد آنهایی که نمازشان تمام شده بود یا نماز نمیخواندید به سمت سینی ها هجوم بردند تا جایی که یادشان رفت دوستانشان را که در حال نماز خواندن بودند صدا بزنند یا منتظرشان بمانند.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 7⃣7⃣3⃣
آنقدر انرژی مصرف کرده بودند و با حرص و ولع می خوردند که دلم به حال گرسنگی آنها سوخت .
بعد از اینکه خوب سیر شدند و آروغشان را زدند از ما پرسیدند شما چرا غذا نمی خورید . بوی تمن و مرگ (پلو و خورش) همه ی اتاق را پر کرده بود اما دیگر هیچ غذایی ذائقه ی ما را تحریک نمی کرد یکی از آنها گفت:
" میخواهید ما سهمتان را بگیریم ؟ "
در بین خودشان بحث پیش آمده بود ولی ما نمی دانستیم چه میگویند . آنچه روشن بود این بود که ما نمی خواستیم غذایی از آنها بگیریم و قصد داشتیم اعتصاب غذای ما اثر خودش را نشان دهد تا تلکیف ما روشن شود.
بعد از ظهر که صدای خر و پف همه شان بلند شده بود و هر کدامشان در گوشه ای افتاده بودند سلیمه آرام آرام همراه با قرآنش خودش را به ما رساند و در کنار مریم نشست و بی مقدمه و دست و پا شکسته با ته لهجه عربی به فارسی پرسید:
" ایرانی هستید ؟ "
هم خوشحال شدیم که فارسی صحبت میکند و هم ناراحت از اینکه چرافارسی صحبت میکند . و دوباره ادامه داد :
" من و همه اینها ایرانی هستیم ."
خیلی تعجب کردیم اصلا اینها هیچ شباهتی به ایرانی ها نداشتند حتی زبان فارسی هم نمی دانستند. تعجب ما را که دید اشاره کرد به دختر پانزده ساله ای که کنار مادرش دراز کشیده بود و گفت روژین در زندان به دنیا آمده و کرد ایرانی است .
با تکان خوردن ساحره که از این پهلو به آن پهلو شد سریع سرجایش پرید و سرش را دوباره روی قرآن انداخت.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 8⃣7⃣3⃣
معمای جدیدی برای حل کردن بود. اما قرار بود که ما فقط به هدف اعتصاب فکر کنیم و انرژی اضافی برای هیچ موضوع دیگری صرف نکنیم تا بتوانیم روزهای بیشتری را دوام بیاوریم. حرف نزنیم، فعالیت نکنیم، فکر نکنیم، اشک نریزید تا با هم باشیم. اما چطور این همه زن و دختر ایرانی اینجایند ولی ما از آنها بی خبریم. روژین پانزده ساله در زندان به دنیا آمده یعنی چه؟ یعنی اینها از کی اینجا هستند و از کجا آمده اند؟ پس همسران، پدران و مردان اینها کجا هستند. نه، من میخواهم با آنها حرف بزنم.
گفتم: " مریم همه خواب هستند، اینها اینقدر زدند و رقصیدند که بیهوش شدند، می خواهم بقیه داستان را بدانم.
مریم گفت: " از دایره ی قول خارج نشو، قول دادیم فقط به اعتصاب فکر کنیم و زیاد حرف نزنیم تا از این دخمه بیرون برویم. "
- اما باید بدونیم اینها کی هستند؟
- بازم داری عجله می کنی و دختر شجاع شدی، اصلا شاید این یک دام باشد. اصلا چرا ما را آوردن اینجا، مگه تو سلیمه رو میشناسی؟ تازه من خواهر بزرگ توام و صلاح نمیدونم بری. دیگه بیشتر از این نه انرژی صرف کن و نه چک و چونه بزن.
اما کنجکاوی تک تک سلولهایم را به سوال واداشته بود. همیشه بعد از نماز ساعت زیادی را می خوابیدم اما امروز کنجکاوی خواب را از چشمانم دزدیده بود. منتظر شدم و خوب به صدای خروپف آنها گوش می دادم تا شاید کلمه ای فارسی بشنوم. شاید سلیمه دروغ گفته است. یعنی اینها کرد و عرب ایرانی هستند؟ ای کاش کردی می دانستم.
بعد از ساعتی یکی یکی سرحال بیدار شدند و شروع به گپ و گفت و گو کردند. خیلی بلند حرف می زدند اما همگی عربی صحبت می کردند. حتی کردی هم حرف نمی زدند.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 9⃣7⃣3⃣
می خواستم مریم را با خودم همراه و راضی کنم:
" مریم اگر اینها ایرانی باشند ما می تونیم آنها را تشویق به اعتصاب غذا کنیم و هر چه تعداد ما بیشتر باشد زودتر نتیجه میگیریم. می تونیم به آنها بگیم که ما ایرانی هستیم و ما را در چه شرایطی نگه می دارند و با موش ها همنشین هستیم و بجای پلو و خورشت، کتک میخوریم. بالاخره اینها هم زن و همجنس و هم وطن ما هستند. "
- میشه شما از خیر اعتصاب غذای اینها بگذری، اینها اگر امشب شام بهشان ندهند ما را می خورند.
- اما اینها مسلمانند ظهر نماز خواندند.
گفت: " این کله ملق بود، نماز نبود. این رفع تکلیف بود. در هر صورت فعلا دندان روی جگر بگذار. "
زمان را با افکار خودم به سختی و کندی گذراندم تا به شام رسیدیم. روز شان با شام مختصر و نماز مختصر تری به اتمام رسید. روز اول ما هم با آنها به آخر رسید و چیزی دستگیرم نشد. ولی بی اراده چشم هایم روی هم رفت و از این فضا و افکار به رویاهای همیشگی خودم رفتم. برای اینکه به سلیمه بفهمانم من بیدارم هر از چند دقیقه یک بار ناله می کردم و آه می کشیدم. توانستم او را متوجه خودم کنم. نیمه شب صدای دلنشین سلیمه در گوشم صدا داد و قلبم را آرام کرد. از او خواستم با من حرف بزند ولی از من چیزی نپرسد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 0⃣8⃣3⃣
ولی او بی توجه به تقاضای من پرسید:
" از کی اعتصاب غذا هستید؟ "
گفتم: " امروز روز پانزدهم است. "
- می دانید اینجا کجاست؟
- نه چندان
- اینجا بد ترین زندان امنیتی عراق است. خواهر آیت الله صدر، بنت الهدی در اینجشنا به شهادت رسیده. اینجا زنان و مردان زیادی زیر شکنجه شهید شده اند. آن طرف خیابان محلی است که شبانه زندانیان را برای اعدام می برند. اینجا جایگاه ابدی زندانی است.
پرسیدم: " جایگاه ابدی؟ یعنی زندانیان اینجا محکومیت شان معین نیست، یعنی تاریخ آزادی ندارند. اینجا کسی به آزادی و دنیای بیرون فکر نمیکند؟ "
- نه ندارند. اینجا نوزادان به دنیا می آیند؛ جوانان از غصه دق می کنند و می میرند. اینجا خیلی ها اعتصاب غذا کرده اند و به هیچ جا نرسیده اند و دوباره به همین جا برگشته اند. خیلی زیاد دور شوند یک طبقه بالاتر یا یک طبقه پایین تر می روند، ما هم سالهای قبل در سلول های تاریک و سرد و نمور پایین بوده ایم و می دانیم شما کجا بوده و هستید.
او مثل کسی که سالیان درازی است که هم زبان و سنگ صبوری نداشته و دلش پر از حرف و درد است ادامه داد:
" بعد از مدتی با این زندانبان نسبت خویشاوندی و دوستی پیدا خواهید کرد. بستگانتان را به فراموشی می سپارید و آرزوهایتان کوچک و ناچیز می شود و بزرگترین آروزیتان این می شود که خورشید را چند لحظه ببینید یا یک ملاقه شوربا اضافه بگیرید یا فراتر و روحانی تر یک کتاب قرآن یا روزنامه هم به شما بدهند. "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔴 خانم کمحجابی که به شیشهی ماشین #سردار_سلیمانی میزند...
💠 #سردار_سلیمانی نقل میکند یکبار با دخترم زینب رفته بودیم که میوه بخریم. من داخل ماشین نشسته و منتظر دخترم بودم. هم زمان دختر خانمی که پوشش مناسبی نداشت، با شک و تردید من را نگاه میکرد و به همراهش میگفت: او سردار سلیمانی است؟ همراهش میگفت: مگر ممکن است که چنین شخصیتی بدون گارد و حفاظت بیاید و انکار میکرد. تا آن که نزدیک آمدند و به شیشه ماشین زدند و از من پرسیدند که شما سردار سلیمانی هستید؟ گفتم بله. با تعجب از من خواستند که چیزی به آنها به عنوان یادگاری بدهم. من هم تسبیح دستم را به آنها هدیه کردم. اما دیدم دارند سر آن با هم مجادله میکنند. انگشترم را هم به آنها بخشیدم.
🔴 راوی سرهنگ حمزهای
کجایند مردان بی ادعا😭
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم