eitaa logo
شهید اسماعیل کرمی
211 دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
10هزار ویدیو
138 فایل
شکر خدا را که در پناه حسینیم گیتی از این خوبتر پناه ندارد شهید مدافع وطن و امنیت کشور تاریخ تولد : 1350/06/01 تاریخ شهادت : 97/11/24 نحوه شهادت : حمله تروریستی جاده خاش زاهدان سن شهادت : 47 سال جهت ارسال مطالب @karami_113
مشاهده در ایتا
دانلود
:  زینب سلام‌الله‌علیها زینت بود برای پدر و امامش... من چه؟  ✍ بعضی وقتها فکر می‌کنم شاید اینکه روز تولد شما شده روز پرستار، حکیمانه‌ترین انتخابِ ممکن بوده برای این مقام! و  شما نمی‌توانستید «شریکه الحسین» باشید مگر اینکه روح ترمیم، روح مدارا، روح التیام، روح تیمارگری، روح غالب وجودتان باشد! • نمی‌شود شریک کسی شد، • نمی‌شود سپر کسی شد، • نمی‌شود مراقب کسی بود، • نمی‌شود کامل کننده‌ی راه کسی بود، مگر آنکه آنقدر وسیع باشی که تمام غمهای امامت و فرزندان امامت در تو جا شوند! √ لازمه‌ی شریک کسی شدن، شبیه شدن به اوست! √ لازمه‌ی مراقبت کردن از کسی، ذبح تمام توقعات از اوست! چیزی شبیه حل شدن، یا تمام شدن در یک وجود! « تمامِ من برای او » .... و این بود علّت شهادت تمام انبیاء و معصومین: «نبودند کسانی که تمامشان برای امام باشد» نمی‌شود که او «زینب» امامش باشد، و پاره‌های جان امام، پاره‌های جان او نباشند. یتیمان امام، نگرانی‌های او نباشند! او آمده که فقط آغوش باشد برای امام و فرزندانش... همین، این راه به اراده‌ی خدا به مقصدش خواهد رسید اما... کسانی به «امام داری» می‌رسند که: هر آدمی را فرزند امام، و درد هر کسی را درد امام بدانند! زِیْن (زینت) + أَبْ (پدر) = زینب (سلام‌الله‌علیها) چه استراتژی دقیقی داشته خدا برای انتخاب نام تو! امام، قبل از آنکه امام باشد برای ما (رابطه‌ی‌حقوقی) ؛ پدر است برای ما (رابطه‌ی حقیقی) و محال است کسی در رابطه‌ی حقیقی به بالاترین عشق‌ها نرسیده باشد:  ولی بتواند «امام دارِ خوبی» باشد! √ عشق است که همه توقع ها را در خود ذوب می‌کند! عشق است که تمام تو را در امام حل می‌کند! آنوقت تو هم می‌شوی مثل سلمان، مثل عبدالعظیم حسنی «ولیّ امام» «تکه‌ای از جان امام» .... خداوندا می‌شود روزی ما هم مایه‌ی زینت امام‌مان باشیم یعنی؟
: استفاده حداکثری از ظرفیت ماه رجب ✍️ قرآنم باز بود جلوی چشمانم، بیشتر از آنکه بخوانمش نیاز داشتم لمس کنم کلماتش را و با انگشتانم روی آیاتش چرخ بزنم. انگشت اشاره ام ایستاد روی یک آیه، و با آن، قلبم انگار ایستاد! «مَا نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْهَا أَوْ مِثْلِهَا أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ» هیچ آیه‌ای نسخ نشد یا فراموش نشد مگر آنکه بهتر از آن یا مثلش آمد، آیا نمی دانی خدا بر همه چیز تواناست؟ • با خودم گفتم؛ قرآن فقط یک آیه‌اش هم از سرت زیاد است برای اینکه بنشاندت جای خودت و بفهمی که فقر محضی و نعمتها بی حساب و کتاب بر تو باریده‌اند، اگر نتوانی نگهشان داری، خدا بهتر از تو دارد که رو کند، که جایت بگذارد، که کارش را پیش ببرد! • آخرِ آیه را که حجت تمام کرده است، نمی‌بینی آیا؟ «خدا به «كُلِّ شَيْءٍ» قادر نیست مگر؟ • با خودم گفتم: هر وقت شل شدی، فشل شدی، خواب رفتی، بی‌انگیزه شدی، بی‌ایده شدی ، مغزت درست و غلط را تشخیص نداد و مکرر به اشتباه افتادی و کار خدا برای ضعف تو لنگ شد، خدا «برگ برنده اش» را بعد از مدتی مهلت دادن، حتماً رو می کند تا بدانی «کار خدا لنگ تو نمی ماند». تا بدانی کار خدا را اگر به تو سپردند، «همان کار پاداش توست» و درست و با تمام وُسع انجام دادنش، علّت دریافتِ توفیقات بعدی... • سرم را برگرداندم و به آدمهایی که دور و برم رفت و آمد میکردند خیره شدم! انگار نمیدیدمشان، چیزی که میدیدم خودِ درمانده و عاجزم بود که در یک معدن طلا ایستاده و توان استخراج و رساندنش به کسانی که دو تا کوچه آنطرف تر از فقر در حال احتضارند ندارد. خیز برداشتم و رفتم سمت ضریح؛ باباجانم میگفت بغل کردن ضریح، بغل کردن معصوم است! فرقی ندارد که.. تو را از پایین ترین مرتبه حس به بالاترین هم آغوشی در بالاترین ادراکات روحی سوق می دهد و چه راست میگفت باباجانم. √ در گوشش گفتم؛ من میدانم اضافی‌ام، میدانم کاری از دستم برنمی‌آید، میدانم این کوه طلا باید برسد به دست فرزندان و یتیمان شما و از غم برهاندشان، و من توانش را ندارم! معجزه کن آقا ... همه ی تاریخ اسلام با همه ی زحمات و خون دل هایی که برایش خورده شده، جز به حول و قوه خودتان نبوده! • همینکه بمانیم در خیمه شما و بفهمیم کجاییم و چقدر تلاش لازم است که دستمان از دستتان جدا نشود خودش معجزه می خواهد برای آدمی مثل من. چه برسد کاری بخواهد پیش برود. • چند ساعت گذشت و آمدم گپ روزِ امروز را بنویسم؛ دیدم خدا مزایده گذاشته ... برای دریافت معجزه ها! شنبه ۲۳ دی، اول رجب است.. و معجزه ها به زمین نزدیک ترند😊.
💬 : «یادم آمد دردها حتی اگر زاییده دست خودمان باشند، هم کفاره‌اند و هم علّت رشد و قدرت ما». ✍️ مانده بود تا اذان صبح! هنوز درب حرم را باز نکرده بودند. نشسته بودم روی سکوی دم در ورودی، تا دربها باز شوند، که دیدم خانمی از دورترها به سمت حرم می‌آید! نزدیک شد و گفت : حرم تعطیل است؟ گفتم: تا ده دقیقه یکربع دیگر باز می‌شود! گفت : یعنی دیشب تعطیل بوده؟ گفتم : جز شبهای جمعه و شبهای مناسبتها، تعطیل است و یک ساعت مانده به اذان صبح باز می‌شود. دیدم چانه و صورت و دستهایش ریز شروع کرد به لرزیدن. گفتم : سردتان شده؟ گفت : نه مضطرب که می‌شوم لرزش می‌گیرد بدنم. و دوباره پرسید: یعنی شب که می‌شود همه را از حرم بیرون میکنند؟ و بعد صبح درب حرم را باز می‌کنند؟ گفتم : باید همینطور باشد! گفت : پس دخترم کجاست؟ تعجبم را که دید ادامه داد: دخترم با آقایی ارتباط برقرار کرده بود! پدرش اصلاً تحمل چنین اتفاقی را نداشت. گفتم اگر بفهمد او را می‌کُشد. تا متوجه این رابطه شدم، گوشی‌اش را گرفتم و محدودش کردم و خودم تا دانشگاه بردمش و آوردمش، و تصور می‌کردم که از سرش افتاده! • چند روز پیش پدرم به رحمت خدا رفت و برادرم سکته کرد و من درگیر شدم و نتوانستم همراهی‌اش کنم. • همسرم او را همان روز با آن آقا دید و ... آوردش خانه و به باد کتک گرفت! • و نفهمیدم چه شد و کِی او از خانه گذاشت و رفت... و الآن شب چهارم است که دخترم نیست! • زن محجوب و متینی بود. می‌لرزید و از غصه می‌پیچید به خودش. گفت : گوشی ندارد، از تلفن یک خانمی به من زنگ زد و گفت من حرم هستم نگرانم نباش. فکر کردم شاید آمده باشد شاه عبدالعظیم. • در حرم باز شد و او تمام حرم را به دنبال دخترش گز کرد و بعد از اذان دیدمش. گفت : باید زود برگردم با التماس از همسرم اجازه گرفتم بیایم دنبالش. اگر دیر کنم زمین و زمان را روی سرم خراب می‌کند. آیا کسی زارتر از من هم، این لحظه در دنیا وجود دارد؟ • دلم می‌خواست او را همانجا قایم کنم که دست هیچ دردی دیگر به او نرسد. اما یادم آمد دردها حتی اگر زاییده دست خودمان باشند، هم کفاره‌اند و هم علّت رشد و قدرت ما. • گوشی اش را درآورد و عکس سفر اربعینشان را نشانم داد. دختری محجوب و خانواده‌دار... به چشمانم زل زد و گفت: چرا زندگی ما اینجوری شد؟ قلبم درد می‌کرد برایش! و چشمانم پاسخی جز همین درد نداشتند. به ساعتش نگاه کرد و با اضطراب گفت: بروم تا دیر نشده... • او رفت و خورشید کم‌کم آمد بالا ! گفتم: خدا خورشید زندگی‌ات را بتاباند بر خانه‌تان. خانه‌ای که هراس در آن حکومت می‌کند، آسیب می‌بیند، حتی اگر ظاهرش شرعی و دین‌‌مَدار باشد. • دختران ما، پدر می‌خواهند، مَردی که شانه‌هایش برای دختر اَمن‌ترین و مهربان‌ترین جای جهان برای تکیه باشد، نه مرکز هراس و اضطراب... محبت اگر حکومت کند در یک خانه، اهل خانه، تنبیه هم که شوند، زارشان را در همان آغوش می‌زنند و گلایه به بیرون نمی‌برند. • دنیایمان نامهربان است! چون رحمانیت که تمامِ دین است کم کم رنگ باخته و از دین جز چهارچوب‎هایی باقی نمانده است. • خدا «عاقبت به عشق»مان کند که عاشق‌ها مهربان‌ترین دیندارانِ جهانند!