eitaa logo
شهید اسماعیل کرمی
214 دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
8.5هزار ویدیو
129 فایل
شکر خدا را که در پناه حسینیم گیتی از این خوبتر پناه ندارد شهید مدافع وطن و امنیت کشور تاریخ تولد : 1350/06/01 تاریخ شهادت : 97/11/24 نحوه شهادت : حمله تروریستی جاده خاش زاهدان سن شهادت : 47 سال جهت ارسال مطالب @karami_113
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨 مرا شفا بده یا همینجا بمیران! 🔘 آیت الله مصباح یزدی (ره): 💠 جریانی که خود بنده مستقیماً از زبان رهبری شنیدم اینطور بود که دو یا سه ماه پیش بود که اتفاقاً در مشهد خدمت ایشان شرفیاب شدم. ایشان فرمودند که شفا دادن امام رضا (ع) برای مشهدی‌ها خیلی عادی است؛ خودم دیدم وقتی بچّه بودم به همراه به مسجدی به نام مسجد ترک‌ها رفتیم. موذنی داشت به نام کلب الرضا که بود و به همین علت معروف شد به نام کلب الرضا عاجز؛ یک روزی که من پیش پدرم بودم و دیدم کلب الرضا آمد در حالی که بینا شده بود؛ پدرم به او گفت: می‌بینی؟ گفت: بله و شروع کرد به تشریح چهره پدر؛ پرسیدیم چه شده که شفا یافتی؟ گفت: در بازار بعضی دخترم را سرزنش می‌کردند به دخترم گفتم مرا به حرم ببر وقتی رسیدیم گفتم تو برگرد خانه آنگاه گفتم‌: ای مولا من سالهاست نابینایم و گریه نکردم و گفتم راضی‌ام به رضای خدا، اما حالا تحمل نمی‌کنم ناموسم را سرزنش کنند مرا شفا بده یا همین جا مرا بمیران.» 🆔 @sireh_agha
🥀خادم الشهدا🥀: ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت این را به اقاجون هم گفته بودم... وقتی داشت از با میگفت اقاجون سکوت کرد.. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید، توی چشم هایم نگاه کرد وگفت: _بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم بعد رو ب مامان کرد و گفت: _شهلا انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این ب بعد  کسی ب شهلا کاری نداشته باشد ایوب گفت: _من دستم قطع شده و برای اینکه ب دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند میبندم... بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار کرده اند و از جاهای دیگر بدنم ب ان گوشت زده اند ظاهرش هیچ کدام انها را ک میگفت نشان نمیداد... نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _برادر بلندی اگر قسمت باشد ک شما بشوید.. چشم های میشوند چشم های ‌‌ کمی مکث کرد و ادامه داد: _ من را گرفته است گاهی عصبی میشوم،وقت هایی ک عصبانی هستم باید کنید تا ارام شوم من_اگر منظورتان عصبانیت است که خب عصبی ام _عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم اینها را میگفت ک بترساندم حتما او هم شایعات را شنیده بود که بعضی از دختر ها برای گرفتن با میکنند... و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند . گفتم: _اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به من نگویید باید از شما باخبر میشدم که شدم. گفت: _خب حاج خانم نگفتید تان چیست؟؟ چند لحظه فکر کردم و گفتم: _ سریع گفت:_مشکلی نیست. از صدایش معلوم بود کرده است. گفتم: _ولی یک شرط و شروطی دارد! ارام پرسید: _چه شرطی؟؟ من_نمیگویم یک جلد !👉 میگویم 👈"ب" بسم الله قرآن تا اخر زندگیمان بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید ،به همان " #ب " بسم الله میکنم.اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، را به همان "ب" بسم الله میکنم. ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم. سرش پایین بودو فکر میکرد... صورتش سرخ شده بود... ترسانده بودمش. گفتم:_انگار قبول نکردید. _ نه قبول میکنم ،فقط یک مساله می ماند! چند لحظه مکث کرد. _شهلا؟ موهای تنم سیخ شد... از صفورا شنیده بودم ک زود گرم میگیرد و صمیمی میشود. ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد. نه به بار بود و نه به دار ،انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد.. به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند