کسی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش میبرد.
کفاش با نگاهی میگوید این کفش سه کوک میخواهد و هر کوک مثلا ده تومان و خرج کفش میشود سی تومان.
مشتری هم قبول میکند. پول را میدهد و میرود تا ساعتی دیگر برگردد و سوار کفش تعمیر شده بشود.
کفاش دست به کار میشود.کوک اول.کوک دوم. در نهایت کوک سوم و تمام
اما با یک نگاه عمیق در مییابد اگرچه کار تمام است ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر میشود و کفش کفشتر خواهد شد.
از یک سو قرار مالی را گذاشته و نمیشود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزند…
او میان نفع و اخلاق، میان دل و قاعده توافق، مانده است.
یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست.
اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده. اما اگر بزند به رسالت ۱۲۴ هزار پیامبر تعظیم کرده…
اگر کوک چهارم را نزند روی خط توافق و قانون رفته اما اگر بزند صدای لبیک او آسمان اخلاق را پر خواهد کرد.
دنیای خیلی از آدمها دنیای کوک سومی است. سه کوک را میزنند و فکر میکنند کار تمام است دیگر مسئولیت ندارند. در حالی که رزق واقعی را خداوند به کسی میدهد که خالصانه و بدون انتظار مزد کوک چهارم را بزند.
درواقع کوک چهارم همان کوک معامله و معاوضه با خداست. تجارت با خدا ضرر ندارد، همه اش خیر است.
راستی دنیا پر از فرصتهای کوک چهارمی است. با خدا معامله میکنی یا سر کوک سوم میمانی؟
#حکمت
10.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹گل های اهدایی مردم به رهبر انقلاب بابت تشکر از آقا جانمان سید علی... 😍
🔻🔻🔻🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش ترامپ از ترس انتقام
خدا نکشت تون با این کلیپ ساختن تون
🤣🤣
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینو ببینید...دلتون شاد بشه🌸
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_پنجاه_چهارم🎬:
ابراهیم بسم الله بلندی گفت و همانطور که کلمات مقدس را به امداد می طلبید، تبر را بلند کرد و شروع به شکستن بت ها نمود.
بت های سنگی و چوبی با مجسمه های عظیم، یکی پس از دیگری از هم می پاشیدند و بر زمین سرنگون می شدند.
ابراهیم همه را شکست و خُرد نمود تا رسید به بت بزرگ بعل یا مجسمه مردوک که از طلا ساخته شده بود.
ابراهیم اشاره ای به مردوک کرد و فرمود: ببین تمام رفقایت را از بین بردم و تو را توان دفاع از آنها نبود، تویی که مثلا بزرگتر آنان بودی اما حتی نتوانستی اندکی خودت را تکان دهی، اینک هم می توانم با چند ضربه تبر تو را نیز سرنگون کنم، اما چنین نمی کنم، چرا که باید به مردم ثابت شود تو چیزی جز یک مجسمه بی جان نیستی، باید مردم بفهمند مردوکی که نتوانست از دوستان و یاران خود دفاع کند و از نابودی آنها جلوگیری کند نمی تواند خدایی باشد که مردم به او تکیه کنند، تو باید بمانی تا جواب سوال های مردم را بدهی، تو باید بمانی تا مردم با عمق جان بفهمند تو هیچ نیستی.
ابراهیم این سخن را گفت و تبر را بر دوش مردوک قرار داد و از معبد خارج شد و خود را به خانه رسانید.
ساعتی بعد، مردم شاد و سرزنده بعد از جشنی بزرگ که با خوراکی های متنوع برپا کرده بودند، به شهر برگشتند و همه طبق رسم هر ساله رو به سوی معبد آوردند.
پیش روی مردم، آزر با قامتی افراشته در حالیکه با کاهنان دیگر بگوو بخند می کرد از پله های برج بابل بالا رفت.
ابتدا آزر و سپس کاهنان وارد معبد شدند و با دیدن صحنه پیش رو که همه خدایان شکسته و سرنگون بودند، بهت زده شدند، گویی قدرت سخن گفتن از آنها گرفته شده بود و در همین حین موجی از مردم داخل معبد شدند و تا اوضاع را چنین دیدند شروع به هیاهو کردند.
با سرو صدای مردم آزر و کاهنان معبد به خود آمدند و آزر فریاد برآورد: چه کسی این کار شنیع و مخوف را انجام داده؟ چه کسی به آستان خدایان بابل این بی حرمتی را انجام داده؟! یکی دیگر از کاهنان فریاد زد: به نمرود خبر دهید که خدایان را کشتند.
دو نفر از کاهنان با سرعت حرکت کردند تا این خبر را به نمرود برسانند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_پنجاه_پنجم🎬:
خبر به نمرود رسید و او با عصبانیت هسته اطلاعاتی لشکرش را فرا خواند و به آنها دستور داد تا سریع تحقیق کنند و عامل این جنایت را در کمترین زمان ممکن پیدا کنند.
از نظر نمرود این کار غیر قابل بخشش بود،چرا که حکومت طاغوتی نمرود بر پایه بت پرستی و پرستش شیطان بنا شده بود و کسی که این کار را کرده بود، دقیقا حکومت او را نشانه رفته بود و اگر پاسخی به این عمل نمیداد پس می بایست در آینده ای نچندان دور منتظر فرو ریختن حکومتش باشد.
لحظات به کندی می گذشت، به امر نمرود، آزر هم به تالار قصر آمده بود، نمرود از جا برخواست و دو دستش را پشت سرش حلقه کرد و بی هدف شروع به قدم زدن نمود و بعد از لختی راه رفتن جلوی آزر ایستاد و گفت: تو نمی توانی حدس بزنی که این کار چه کسی باشد؟!
آزر باتوجه به تجربیات و خاطراتی که از ابراهیم داشت، شک کرده بود که شاید کار او باشد، اما علم نجوم گفته بود که ابراهیم در این روز بیمار است، پس جوانی بیمار نمی تواند آنهمه بت را در یک نیم روز در هم شکند، از طرفی او فکر می کرد که این عمل، کاری ست که از عهده یک نفر بر نمی آید و حتما گروهی با همکاری هم این کار را انجام داده بودند آخر از بین بردن آنهمه بت بزرگ و سهمگین نیرویی زیاد می خواهد، پس سرش را بالا گرفت و رو به نمرود گفت: چه به محضر خدایگان نمرود عرض کنم؟! خودم هم هنوز در بهت و حیرتم، گویی مغز من قفل شده و نمی توانم حدس بزنم چه کس یا کسانی پشت این کار است، به نظرم باید کمی صبر کنیم تا مامورین اطلاعاتی به خدمت برسند.
نمرود اوفی کرد و به سمت تخت زرینش رفت و همانطور که برجایگاهش می نشست گفت: هر کس این کار را رهبری کرده باشد، خودش و کسانی که یاری اش کرده اند را با مرگی بسیار دردناک خواهم کشت.
در همین حین، نگهبان جلوی در تالار ورود سر دستهٔ نیروهای اطلاعاتی را گزارش کرد.
اجازه ورود صادر شد و سرباز داخل شد و آزر با دیدن او به یاد آورد که او همان ماموریست که چندی پیش از ابراهیم به خاطر اهانتش به بت ها به او شکایت برده بود.
مامور اطلاعاتی جلو آمد و پس از تعظیمی بلند بالا و تقدیس از نمرود گوشه ای ایستاد.
نمرود با صدای بلند فریاد زد: بگو ببینم تحقیقاتتان تا کجا پیش رفت و ان خطاکار را یافتید؟!
مامور سرش را پایین انداخت و گفت: قربان، ما با جمعی از سربازان از همه جا بازدید کردیم و از مردم هم سوال و پرسش نمودیم و در آخر متفق القول به این رسیدیم از تمام ادله و ظواهر برمی اید که این کار، کار جوانکی به نام ابراهیم است.
در این هنگام رنگ آزر به زردی گرایید و نمرود چشمانش را ریز کرد و گفت: ابراهیم؟! او چه کسی ست؟!
مامور نگاهی به آزر کرد و گفت: ابراهیم یکی از پسران کاهن اعظم جناب آزر است.
نمرود که همچون چشمانش به آزر اعتماد داشت از این حرف برآشفت و فریاد زد: گفتم بروید تحقیق کنید و مجرم را بیاورید، نگفتم بعد از ساعت ها چشم انتظاری به نزد ما آیی و چرندیات بهم ببافی، تو داری منجم بزرگ و کاهن اعظم این شهر را متهم میکنی، آیا دلیلی هم برای این کار داری؟!
آزر که هر لحظه عرق شرم از پیشانی اش جاری بود سر به زیر انداخت و آن مامور گفت: قربان، تنها کسی که امروز به جشن نیامد و در شهر حضور داشت ابراهیم بوده و از طرفی ابراهیم سابقهٔ دشمنی با بت ها را دارد و همه جا دم از پرستش خدای یکتا می زند.
نمرود با تعجب رو به آزر کرد و گفت: این سرباز چه می گوید جناب کاهن؟!
ادامه دارد....
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_پنجاه_ششم🎬:
آزر سرش را بالا گرفت و گفت: ابراهیم پسری کنجکاو است و چند بار هم درباره بت ها سوالاتی از من پرسید و من برای روشن شدن ذهنش و همچنین برای اینکه مردم بدانند او کفر می گوید و فریب سخنانش را نخورند، چند جلسه با حضور کاهنان و نخبگان بابل برگزار کردم و از شواهد بر می آمد که ابراهیم آرام گرفته و دیروز هم در احوال ستارگان نگاه کرد و گفت بیمار می شود و برای همین از آمدن به خارج از شهر سر باز زد ولی من فکر نمی کنم او توانسته باشد به تنهایی...
نمرود با عصبانیت به میان حرف آزر دوید و گفت: از تو بعید است که چنین پسر طغیان گری داشته باشی، وقتی او اعتقادات کفر آمیز دارد و از طرفی تنها کسی که در شهر حضور داشته ابراهیم بوده، پس این عمل زشت کار ابراهیم است و رو به سرباز کرد و گفت: فوری ابراهیم را به اینجا بیاورید.
سرباز چشمی گفت و می خواست بیرون برود که نمرود گفت: نه...نه...ابراهیم را به معبد ببرید، ما هم به آنجا می آییم، باید خطاکار را به صحنه جرم آورد و در همانجا چگونگی مرگش را به شور بنشینیم و همه مردم عاقبت خطاکار را ببینند.
نمرود این حرف را زد و رو به آزر گفت: چگونه چنین فرزندی تربیت کردی؟! کسی که به خدایان ظلم کند لیاقت بدترین مرگها را دارد و من به عنوان نماینده مردوک، چنان کنم که درس عبرتی برای کل تاریخ باشد، ای آزر تو باید از این پسر برائت جویی تا گزندی نبینی.
آزر سری خم کرد و گفت: من از ابراهیم برائت می جویم، اما او انسان راستگویی ست منتظر می مانم تا او در معبد به گناه خویش اعتراف کند آن وقت است که اگر صلاح بدانید خودم با شمشیر سر از تنش جدا می کنم.
نمرود سری تکان داد و گفت: آفرین، از بزرگ کاهنان همین انتظار را داشتم، اما مرگ با گردن زدن برای اینچنین جوان گستاخی، مرگی راحت است، من می خواهم او زجر کش شود تا همه ببیند هر کس به ساحت من و خدایان، اهانت کند سرانجامش بسیار دردناک خواهد بود.
نمرود این را گفت و دستور داد ارابهٔ سلطنتی را آماده کنند تا به معبد برود.
فوجی از سربازان به خانه آزر رفتند، آنها فکر می کردند که ابراهیم فرار کرده، اما در کمال تعجب دیدند که ابراهیم در خانه است.
درب که زده شد، ابراهیم در را باز کرد و با لحنی سرشار از تعجب گفت: چه شده؟! چرا اینهمه سرباز اینجاست؟!
سردسته سربازان رو به ابراهیم گفت: تو به خاطر اهانت به بت ها و در هم شکستن خدایان بابل باید همراه ما بیایی تا در پیشگاه پادشاه و خدایان و مردم اعتراف کنی و حکم مجازاتت صادر شود.
ابراهیم ابرویی بالا داد و فرمود: من؟! آیا کسی دیده که من این کار را کرده باشم؟!
سرباز شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دانم، گمان نکنم، اما دستور داریم تو را به معبد ببریم.
و ابراهیم که می خواست عملا به مردم بفهماند بت ها هیچ قدرتی ندارند و خود منتظر چنین لحظه ای بود که در جمع تمام مردم بابل، بت ها را به مسلخ بی آبرویی کشد، همراه آنان شد
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
اهدای طلا و جواهرات بانوان بوشهری برای جنگ با اسرائیل
🔹فاطمه یوسفی، مدیر مدرسهٔ علمیهٔ معصومیه(س) بوشهر: بهدنبال صدور حکم جهاد توسط ولی امر مسلمین که فرمودند «فرض است بر همه مسلمانان که از مردم مسلمان فلسطین، لبنان و جبههٔ مقاومت حمایت و پشتیبانی کنند»، بانوان ولایتمدار و انقلابی بوشهر، به ویژه طلاب حوزههای علمیهٔ خواهران، با احساس مسئولیت و اعتقاد به این حکم، لبیک گفتند.
🔹ظرف یک روز با اهدای طلاها و زیورآلات خود، حدود ۱.۵ میلیارد تومان جمعآوری شد.