✍شهیدی که عروسش را بیدار نمود برای خواندن نماز امام زمان عجل الله با فریاد یا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف پسرش ؛ شهید حاج باقر منصوری...
🔹شب بود در حال رفتن به سوی زاهدان بودم در میان راه ناگهان چراغهای ماشین خاموش شدند در آن ظلمت و تاریکی شب جلویم را نمی دیدم.
🔸از ته دل با تمام وجود فریاد زدم: یا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف به دادم برس.
🔹به هر شکلی بود ماشین را کنار جاده نگه داشتم چراغهایش را درست کردم و راه افتادم.
🔸وقتی که از سفر زاهدان به خانه برگشتم خانمم گفت: در بین راه چه اتفاقی برایت افتاد؟
🔹جریان را تعریف کردم گفت: درست همان لحظه ای که این اتفاق برایت افتاد پدرت را در خواب دیدم او به من گفت:
🔸خوابیدی؟! بلند شو نماز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را بخوان!!!
🔹خودش هم مشغول روضه خواندن شد.
🔸با حرفهای خانمم یقین کردم که شهدا زنده اند و در همه حال ناظر بر اعمال ما هستند در حقیقت آن شب به خاطر دعای پدر بود که از مهلکه جان سالم به در بردم.
💢راوی: آقای محمود منصوری فرزند شهید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍شهیدی که همسایه اشان را فرستاد به مادرش بگوید با تسبیحی که بهش هدیه داده نماز شب بخواند ؛ شهید حمیدرضا نقی زاده مزار مطهر گلزار شهدای کرمان..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍شهیدی که همسایه اشان را فرستاد به مادرش بگوید با تسبیحی که بهش هدیه داده نماز شب بخواند ؛ شهید حمیدرضا نقی زاده مزار مطهر گلزار شهدای کرمان..
روایاتی از شهید بی سر احمد نوروزی
استان مازندران شهرستان نکا
محل شهادت : سوم خرداد
عملیات : بیت المقدس آزادسازی خرمشهر
سن شهید هنگام شهادت ۲۸ ساله
#لشکرویژه۲۵کربلا
روایت اول
1⃣ روایت فرزند شهید احمد نوروزی از خواستگاری رفتن شهید برای فرزندش :
همیشه دغدغه شریک زندگی ام را داشتم و از خدا کمک می خواستم که فردی را در مقابلم بگذارد که متدین واقعی ، دیندار واقعی و انقلابی واقعی باشد، روزها بر من می گذشت و همه دوست داشتن یکی را بهم معرفی کنن ، آقا روح الله این دختر خوبه ، آقا روح الله اون دختر خوبه ، دور و برم پر شده بود از اسامی مختلف ، اما دلم با کسی نبود و هنوز عاشق نشده بودم ، همیشه از پدر شهیدم کمک می خواستم و بهش می گفتم باباجونم تو باید مهر تایید رو بزنی ، تو رو خدا کمکم کن ، تا اینکه یکی از اقوام ، یه دختری رو به مادرم و من معرفی کردند که با سلیقه من همخوانی داشت ، واسط می گفت دختر موردنظر دیندار ، مذهبی ، انقلابی هستش در خیابان چادرش را محکم می گیرد ، زمانیکه در خیابان راه می رود نگاش به زمین دوخته می شود و خیلی محسنات دیگر .
نمی دونم چرا ندیده دوستش داشتم و عاشق دختری شدم که ندیدمش .
یه شب در ساری در مراسم مذهبی شرکت کردم ناخودآگاه واسط گفت می خوای دختره رو ببینی گفتم باشه ، از لا به لای جمعیت ، دختر را پیدا کرد و گفت اینه ... یه دخترک محجبه کامل و متدین ، با چادری سنتی و بدور از نگاه نامحرم .
نمی دونم چرا ، منی که نه با اون صحبت کردم و نه خوب نگاش کردم، ولی ته دلم آرام بود که پدر شهیدم از این دختر رضایت کامل دارد و این را خوب حس می کردم و آرامش خاصی داشتم .
من رضایت خودم را برای رفتن به خواستگاری به خانواده ام اعلان کردم .
نمی دونم چرا ، اما حضور پدر شهیدم رو در همه مراحل حس می کردم ، همیشه دوست داشتم تنها باشم چون در تنهایی ام با پدر شهیدم حرف می زدم ، بهش می گفتم باباجونم همه کس و کار من تویی ، یار و یاورم تویی ، دوست دارم فردی وارد زندگیم بشه که تو رو الگوی خودش کنه و قدر خون های ريخته شده از گلویت را بدونه و در مسیر تو قدم بزاره ، دوست دارم اون چیزی که تو بخوای بشه .
رفتیم خواستگاری همسرم ، از بزرگترا اجازه گرفتیم که دختر و پسر باهم صحبت کنن، در ملاقاتی که انجام دادیم فقط صحبت از دین بود و رعایت احکام اسلامی ، تنها شرط همسرم انجام واجبات ، ترک محرمات ، روزی حلال و داشتن محاسن بود و من هم صرفا روی اخلاق ، حجاب و نامحرم که همان انجام واجبات و ترک محرمات است تاکید داشتم و هیچ حرف دیگری نزدیم .
دخترک مومن و محجبه به واسط گفته بود برای پاسخ دادن نیاز به زمان دارد .
حدود ۲۰ روزی از مراسم خواستگاری گذشته بود و کنجکاو بودم که دختر چه جوابی می دهد .
دخترک مومنه تعریف می کرد یه روز جمعه در مصلی نکا گم شده ای داشتم و بصورت کنجکاوانه انگار پی تصویر شهیدی می گشتم ، بعد از دقایقی پیدایش کردم ، اطرافیان موضوع رو پیگیر شدند ، دختر گفت دیشب در عالم رویا فردی را دیدم که نمی شناختم ، فردی که فقط چهره زیبایش را می دیدم و اون شخص هرگاه من را می دید لبخند می زد و در نهایت اون فرد به ظاهر غریبه اما آشنا گفت سعادت شما در ازدواج است برو ازدواج کن ، فرزندم منتظر پاسخ شماست ، خیر و سعادت شما به این وصلت است .
دخترک مومنه می گفت کنجکاو بودم که این شخص چه کسی می تونه باشه ، تا اینکه عکسش را در لابه لای تصاویر شهدا دیدم ، چشم های زیبایش برق عجیبی داشت... بله این پدر پسری بود که به خواستگاری ام آمده بود چهره زیبای شهید احمد نوروزی بود . شهیدی که به خوابم آمد .
شهید احمد نوروزی با دخترک قصه ما مانوس شده بود و در عالم رویا رضایت خود را برای وصلت اعلام کرد و این اتفاق سبب گردید تا دختر رضایت خود را از ازدواج با فرزند شهید اعلام نماید 💍 .
این بود از ماجرای به خواستگاری رفتن پدر شهیدم برای فرزندش.
⚘ شادی روح شهید بی سر احمد نوروزی صلوات ⚘
#لشکرویژه۲۵کربلا
روایت دوم
2⃣ یکی از کرامات شهید احمد نوروزی
(این خاطره از زبان فرزند شهید گفته می شود)
👇
۴ سالی از ازدواج من (فرزند شهید) با همسرم می گذشت ، من و همسرم ، هر دو دلمون می خواست صاحب اولاد بشیم اما تقدیر به این بود که هر دو باید کمی صبر کنیم .
تا اینکه من نیمه های شب ، خواب پدر شهیدم را دیدم، خواب دیدم که پدر شهیدم مشغول هم زدن غذای نذری است ، من از پدر شهیدم پرسیدم این چیه که داری هم می زنی ، پدر گفت این برای شماست ، گفتم من !!! من چرا ؟؟؟ شهید احمد گفت مگه دوست ندارین بچه دار بشین ، برای اینکه این اتفاق بیفته شما باید محتوای ظرف را میل کنید ، گفتم خب حالا این چیه ؟؟ پدر گفت داخل ظرف غذا ، مژه حضرت فاطمه سلام علیها هست . گفتم مژه حضرت فاطمه (س) !!! گفت بله ...
پدر ادامه داد شما با خوردن این اطعام ، صاحب اولاد میشین ، در ادامه پدر لیوانی که در کنارش بود را داخل دیگ زد و محتوای اونو که شبیه آب بود را به من (فرزند شهید) داد و من محتوای لیوان را خوردم .
نماز صبح که از خواب پا شدم ، دیدم چیزی در دهانم حس می کنم ، با دستم شی موردنظر را از دهانم خارج کردم ، هاج و واج و متحیرانه دیدم که از در دهانم یک مژه زیبا و بلندی بود ، پیش خودم گفتم این چیه توی دهانم تا اینکه خواب شب در ذهنم آمد ، تا اومدم به خودم بجنبم و مژه را در نایلونی قرار دهم ، دیدم مژه ناپدید شد .
موضوع را با همسرم در میون گذاشتم و هر دو از خوشحالی اشک می ریختیم که مورد توجه پدرم شهید احمد نوروزی و حضرت فاطمه (س) قرار داریم .
بعد از دو ماه از خوابی که دیدم ، انتظار ۴ سالمون به سرانجام رسید و عنایت حضرت فاطمه سلام الله علیها نصیبم شد و با رفتن به آزمایشگاه جواب مثبت بارداری رو گرفتیم .
گفتیم حضرت فاطمه (س) ان شاالله دختری به ما عنایت می کنه که مثل خود حضرت پاکدامن و مومن باشه . بعد از چند ماه جنسیت فرزند مشخص شد ...
بله ... دختر _ ما برای دختر اسم بهار را انتخاب کردیم و این فرزند بدنیا اومد و با نام بهار صدایش می کردیم ، تا اینکه ...
در ۷ سالگی بهار بدون هیچگونه ذهنیتی و بدون اینکه از ماجرا خبر دار بشه به من گفت باباجونی از این به بعد اسمم فاطمه است ، با تعجب گفتم چطور !!! گفت دوست دارم اسمم فاطمه باشه .
گفتم دختری که از طرف حضرت فاطمه سلام الله علیها به من هدیه شد باید نام همون بانو حضرت فاطمه(س) رو به خودش بگیره و الان نام زیبای دخترم ، فاطمه است .
روایت سوم
3⃣ کرامات شهید احمد نوروزی از زبان فرزند شهید :
۶ سالی از بدنیا اومدن فاطمه(بهار) نوروزی نوه شهید احمد نوروزی می گذشت که دوس داشتم نام شهید را زنده کنم ، چون فرزند اولم را با عنایت حضرت فاطمه(س) گرفتم (خواب مژه حضرت که قبلا عرض کردم) ، دوس داشتم برای فرزند دومم هم یه اتفاقی بیفته که دست و عنایت غیب در کار باشه ، روزا می گذشت تا اینکه روز موعد فرا رسید ...
سوم خرداد ۱۴۰۰ سالروز آزادسازی خرمشهر بود عملیاتی که پدر در آن به شهادت رسید و من همه ساله برای پدر شهیدم احمد نوروزی بر سر مزارش مراسم سالگرد می گیرم ، بعد از اتمام مراسم، مادرم شب بهم زنگ زد و گفت مبارکه ، گفتم چطور ... مادر با ناراحتی گفت خب حالا عروسم بارداره اما به من خبر نمیدید .
گفتم نه خبری نیس و هر کی هم بهت گفت راستشو نگفت ،
از خانمم پرسیدم مگه خبریه ... اونم گفت نه خبری نیس ...
مجدد به مادر گفتم که چیزی شده ، خب به منم بگو بدونم .
مادر گفت دیشب خواب بابا رو دیدم ...
بابا بهم میگه عروسم بارداره اما خودش خبر نداره ، برید بهش بگید مواظبه خودش باشه ، بچشم پسره و اسمش هم احمد هستش .
به خانمم گفتم بریم آزمایشگاه شاید درست باشه ،
فردای اون روز رفتیم آزمایشگاه. بعد دادن آزمایش ، منتظر جواب بودیم ...
بعلت شلوغی آزمایشگاه ، جواب آزمایش دیر شد. ما دل توی دلمون نبود که ببینیم بالاخره چی میشه ...
اپراتور آزمایشگاه اسم خانمم رو خوند سریع رفتم تا ببینم چه خبره !!
به متصدی آزمایشگاه گفتم جواب چیه . اونم گفت ...
جواب مثبته ، با خوشحالی از اون مکان برگشتیم توی راه به خواب مادرم و به پدر فکر می کردم . رفتم سر مزار شهید احمد نوروزی و به خودم بالیدم و قبر به ظاهر سردش را در آغوش گرفتم اما در باطن گرمای بدنش را حس می کردم ... .
برای جنسیت فرزند بی صبرانه منتظر بودیم و باید ۴ ماه صبر می کردیم ، هر دفعه می رفتیم سونو می گفت مشخص نمی کنه باید صبر کنید این صبر امان ما رو بریده بود ...
هر دفعه افراد مختلفی واسم زنگ می زدند و میگفتن ما خواب دیدم بچت پسره و من شک و گمان به خودم راه می دادم تا اینکه یه شب خودم خواب دیدم که شخصی به من میگه ما اینقدر واست نشونه می فرستیم که بچت پسره ، تو چرا باور نداری !!! بچه شما پسر خیلی زیبایی هست و به این معجزه یقین داشته باش .
من و خانمم برای سونو ۴ ماهگی به سونوگرافی رفتیم و مثل همیشه شلوغ و مثل همیشه صبر باید امانمان را می برید تا نتیجه مشخص بشه. بهرحال با خوندن اسم همسرم رفتیم داخل و سرانجام جنسیت فرزند دوم مشخص شد .
بله همون وعده پدر شهیدم محقق شد ،
دکتر گفت فرزندتون پسره .
و سرانجام نوه شهید احمد نوروزی در ۱۹ دی ماه ۱۴۰۰ بدنیا آمد . فرزندی که به شهید خیلی شباهت داره .
نام فرزند را که خود شهید انتخاب کرد ...
احمد
احمد نام زیبای شهید است که فرزندم را به این نام زیبا مزین کردم .
در وصف شهید احمد نوروزی اینکه
در سن ۲۸ سالگی در سال ۶۱ در عملیات بیت المقدس آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید .
مزار شهید در استان مازندران گلزار شهدای شهرستان نکا دفن است .
شهید احمد نوروزی توسط بعثی ها سرش از بدنش جدا شد و بدنش پاکش را در آتش سوزاندن و پیکر پاکش چند شبانه روز در گرمای سوزان جنوب روی خاک بود .
شهیدی که پیکر پاکش را بی سر دفن کردند .
شهید احمد نوروزی همانند ارباب بی کفنش امام حسین (ع) سرش را از بدنش جدا کردند .
یاد و نام همه شهدا بالاخص شهید بی سر احمد نوروزی تا ابد در قلبمان جاویدان .
نثار شادی روح مطهر شهدا _ صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مزار شهید بی سر احمد نوروزی ، گلزار شهدای نکا 💔
43.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی از کرامات سردار غریب شهید رضا عباس زاده که سردار حاج قاسم سلیمانی ازایشان بعنوان مالک اشتر لشکر۴۱ثارالله کرمان یادمی کردند
سردار شهید#رضا_عباس_زاده🕊🌹
شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از جمله کرامات شهید سید مرتضی دادگر
شهدا زنده اند یعنی این...
✍شهیدی که برای هر خواسته ای و در هر لحظه ای دعا می کرد به اجابت می رسید ؛ شهید مستجاب الدعوه سردار شهید علی ماهانی
💢دلش انگشتر عقیقی می خواست که برای استجابت دعا دستش کند و خیلی زود به این خواسته اش رسید.
🔹خود علی آقا تعریف نموده بعد از نماز بود که به ذهنم آمد که انگشتر عقیقی اگر می بود برای استجابت دعا خیلی خوب بود.
🔸همین که از نماز فارغ شدم یوسف شریف ؛ شهیدی که در سجده به شهادت رسید از دوستانم آمد جلو و گفت من این انگشتر عقیق را از مشهد برایت خریدم و من گرفتم و دستم کردم.
🔹علی آقا علاقه مند بود با صورت به سجده برود و همه کسانی که او را می دیدند همه سجده هایش به صورت بود و به شدت به نماز شب مقید بود.
#شهید_علی_ماهانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍منزل سردار شهید عبدالمهدی مغفوری مراسم قرائت زیارت جامعه کبیره و عزاداری دهه ی پایانی ماه صفر بیست و یکم شهریور ۱۴۰۲
همسر یکی از اقوام که بانوی مومنه ای بودند امسال به دل گرفته بودند و به نیابت از شهید عبد المهدی مغفوری اربعین به کربلا رفتند . نمی دانم در خلوت خود چه معامله ای با ارباب بی کفن و شهید عبد المهدی کرده بودند که در این سفر در سانحه ای پرکشیدند و پاک و بی آلایش به معبود خود رسیدند. شادی روح این بانوی مومنه و شهید عزیزمون عنایت کنید یک حمد و سه توحید قرائت بفرمایید 😭😭😭.
✍صاحب اصلی جبهه های ما و شهیدی که امام زمان عجل الله را در جبهه دید ؛ شهید مهدی مهدوی
🔹چند روزی بود که به مرخصی آمده بود پایش دچار موج گرفتگی شده بود و این مسئله آزارش می داد؛ اما به روی خودش نمی آورد.
🔸یک روز به او گفتم: مهدی جان! وقتی به جبهه می روی خیلی دلواپست هستم؛ آنجا دائم از زمین و آسمان آتش می بارد و من مُدام نگران سلامتیت هستم.
🔹مهدی گفت: مادرجان! نگران نباش تا وقتی که امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف به رزمندگان نظر دارند و با امدادهای غیبی یاریشان می کنند هیچ اتفاقی نمی افتد.
🔸چندی پیش که با پسر عموهایم ؛ (شهیدان مهدی و جابر مهدوی) در جبهه بودیم مسئول جمع آوری و انتقال مجروحین و شهدا به عقب بودیم.
🔹تعداد زیادی از اجساد عراقی ها در کنار شهدای ما روی زمین افتاده بودند و جویی از خون جاری بود.
صحنه رُعب انگیزی به وجود آمده بود وقتی برانکارد را بلند کردیم تا از میان اجساد عبور کنیم ترس بر ما غلبه کرد.
🔸در همین حین ناگهان حال عجیبی به ما دست داد مردی اسب سوار به سمت ما آمد و با صلابت گفت: نترسید؛ حرکت کنید؛ از هیچ چیز نترسید.
🔹با این حرف ترس از وجودمان رخت بربست و وظیفه مان را انجام دادیم.
🔸از آن روز یقین پیدا کردیم که صاحب اصلی جبهه های ما امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هستند که دائم در کنار رزمندگان هستند و آنها را یاری می کنند.
💢راوی خانم زهرا قوام آبادی مادر شهید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کراماتشهدا
شهیدی که در راه کربلا مُرد
و در کنار ضریح امام حسین(ع) زنده شد...
#شهید_محمدابراهیم_همت🌷
#یادشهداباصلوات
🌷شهیدی که پیکرش را پیغمبر (ص) برگرداند
🔹توی هویزه شهید شده بود, اما خبری نبود از پیکرش. با کاروان شیراز رفتم مکه، توی حرم پیغمبر (ص) نشسته بودم که یادش افتادم. عزیزدردانهام بود، گریهام گرفت. رو کردم به ضریح پیامبر و گفتم:
یا رسولالله! من فرخ ام را از شما میخواهم.
🔹ناخودآگاه به ذهنم آمد عکس سه در چهارش را که همیشه توی کیفم داشتم بیندازم توی ضریح به نیت پیدا شدن پیکرش...
با روحانی کاروان در میان گذاشتم.
گفت: حرفی نیست فقط هر کاری میکنید دور از چشم مأموران سعودی بماند. عکس قشنگش را چسباندم به سینهام، بااحتیاط دور و برم را پاییدم و انداختم توی ضریح. عکس که رها شد از دستم دلم آرام شد. قرار گرفت انگار. چند ماه پس از برگشتنم پیکر فرخ درآمد از خاک و شناسایی شد همراه سید حسین علم الهدی، جمال دهش ور و محسن غدیریان. درست بعد از سه سال و یک ماه پیغمبر صلی الله علیه و آله پیکرش را برگرداند.
👈راوی: مادر دانشجوی شهید کربلای هویزه فرخزاد سلحشور.
♨️ شهیدی که سر بی تنش سخن گفت!
حجت الاسلام صادقی سرایانی از راویان دفاع مقدس نقل می کند:
در جاده بصره خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همین طور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد.
در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید
سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد یاحسین یاحسین سر می داد
همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت گریه می کردند.
چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود:
🌹ألسلام علی الرأس المرفوع
🌸خدایا من شنیده ام که امام حسین (ع) با لب تشنه شهید شده است، من هم دوست دارم اینگونه شهید بشوم
خدایا شنیده ام که سر امام حسین (ع) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشود
خدایا شنیده ام سر امام حسین (ع) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دانم، ولی به امام حسین (ع) خیلی عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید میشوم سر بریده ام ذکر "یا حسین" بگوید.
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
شادی ارواح طیبه شهدا ءصلوات
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِل فَرَجَهُم
#خاطره_ای_از_کرامت_شهید_فاطمی
میگفت: هر هفته میومدم گردوخاک مزار سید یدالله رو با آب می شستم.
یه روز وقتی اومدم گلزار، دیدم آب ها قطع شده و نتونستم آبی پیدا کنم.
آخه خیلی این شهید مظلوم بود. حتما باید سنگ مزارش رو تمیز می کردم.
خلاصه خیلی گشتم ولی آبی پیدا نکردم. همینطور که در محوطه گلزارشهدا قدم میزدم، یکدفعه دیدم یه جوان بسیجی با یه کلمن آب اومد نزدیک من، و کلمن رو داد دستم.
منم خیلی خوشحال شدم و کلمن آب رو از دستش گرفتم و تشکر کردم. خیلی دقت نکردم که این جوان کیه...
اون لحظه فقط تو فکر این بودم که آب از کجا پیدا کنم. چون باید مزار شهید رو از خاک و گردوغبار تمیز می کردم. آخه خیلی بهش ارادت داشتم.
خلاصه کلمن آب رو از دست اون پسر بسیجی گرفتم، کمی که گذشت، به ذهنم اومد چطور شد که این جوان فهمید من آب نیاز دارم؟! اصلا این جوان کی بود؟
برگشتم و نگاهی بهش انداختم، خوب که دقت کردم دیدم خود شهید سید یدالله فاطمی هست.
تعجب کرده بودم...
شهید نگاهی به من کرد و لبخندی زد و رفت. منم اینقدر متحیر شده بودم که پاهام خشک شده بود و نتونستم خودمو به شهید برسونم.
کمی بعد که به خودم اومدم، هرچقدر گشتم دیگه پیداش نکردم و متوجه شدم که شهید به دیدار من اومده بود🥺
کلیپ پایین 👇رو ببینید.
میخوایم یه سر بریم مزار آقا سید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ |
امروز میخوایم بریم یه جای نورانی😍
مزار شهید سید یدالله فاطمی
شهیدی ۱۸ ساله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🌱
شهید مدافع حرم علیرضاجیلان
یک روز قبل از شهادت در سوریہ
شهید مدافع حرم#علیرضا_جیلان
به صحبت های رفیقش که میگه بوی الرحمانت بلنده توجه کنید عجیبه
✍قسمت اول از حکایت گلی نثار دوست ؛ گل محمدی روی سینه سردار شهید منصور ندیم در زمین شوره زار شلمچه و عطر عجیبی که پیکر شهید را در بر گرفته بود از کتاب لحظه های آسمانی غلامعلی رجایی
🔹در یکی از مراحل عملیات کربلای ۵ که در منطقه شلمچه انجام میشد رزمندگان لشکر ثارالله کرمان مجبور به عقب نشینی شدند تا بتوانند در محل مطمئن تری از مواضعی که از دشمن تصرف کرده بودند به خوبی محافظت کنند.
🔸شهید ندیم در تمام این لحظات حساس که معمولاً دشمن با اجرای آتش شدید پاتک میکرد و به تعقیب رزمندگان میپرداخت به بچهها گفت : شما زود خود را به عقب برسانید من به تنهایی میایستم و جلوی عراقیها را میگیرم.
🔹ایشان در همان درگیری به شهادت میرسد و جنازهاش بین مواضع خودی و عراقیها باقی میماند.
🔸در همان شب شهید مرتضی بشارتی تصمیم گرفت جنازه این ایثارگر بزرگ را که با نثار جان خود جان بقیه بچهها را از آسیب دشمن محافظت کرد به عقب بیاورد.
🔹شهید بشارتی قبل از شهادت به من گفت : وقتی خودم را به کنار جنازه شهید منصور ندیم رساندم ناخودآگاه چشمم به یک گل محمدی بسیار خوشبو که روی سینه او گذاشته شده بود افتاد.
💢ادامه دارد...
✍از کرامات شهدا و قسمت دوم از حکایت گلی نثار دوست ؛ گل محمدی روی سینه سردار شهید منصور ندیم در زمین شوره زار شلمچه و عطر عجیبی که پیکر شهید را در بر گرفته بود از کتاب لحظه های آسمانی غلامعلی رجایی...
🔹ناخودآگاه چشمم به یک گل محمدی بسیار خوشبو که روی سینه او گذاشته شده بود افتاد.
🔸پس از آن احساس کردم بوی عطر عجیبی اطراف پیکر مطهر شهید ندیم را فرا گرفته است.
🔹به نشانه تبرک گل را از روی سینه منصور برداشتم و در جیب بادگیرم قرار دادم و جسد را به عقب آوردم.
🔸نکته بسیار عجیب این بود که در منطقه شلمچه جز خاک و خاکریز و آبهای بین این سدهای خاکی و در برخی نقاط نیها که در این آبها روییده بود اثر و نشانهای از روییدن گل نبود.
🔹به علاوه در اسفند ماه در خوزستان و در آن زمین شوره زار و پر از نمک امکان روییدن گل وجود نداشت.
💢هدیه به روح مطهر و ملکوتی شهدا صلوات...
✍معلم شهید سید رضا مهدوی و شفای دخترش زینب طبق روایت بی بی صدیقه مهدوی همسر شهید...
🔹دخترم زینب نُه ماهه بود که پدرش به شهادت رسید هنوز چهلمش از راه نرسیده بود که زینب به سختی مریض شد او را نزد دکتر بردم دکتر گفت: باید بچه را بستری کنید تا حالش خوب شود.
🔸وقتی که می خواستم او را برای بستری کردن به بیمارستان ببرم پسرم مهدی گریه می کرد و می گفت: اگر امشب زینب را به بیمارستان ببری من هم می آیم.
🔹هر چه کردم آرام نشد آنها را به خانه بردم با خودم گفتم: آخرِ شب که مهدی خوابید زینب را به بیمارستان می برم.
🔸خوابیدم بچه ها هم کنارم خوابیدند زینب مثل یک مُرده افتاده بود و تکان نمی خورد به شدت نگرانش بودم دلم شکست و چشمة اشکم جاری شد.
🔹خطاب به سید گفتم: تو همیشه می گفتی شهدا زنده اند الان که داری وضعیت مرا می بینی خودت نظری کن و به فریادم برس.
🔸در حال گریه کردن و حرف زدن با او بودم که ناباورانه دیدم به اتاق آمد و روبروی زینب ایستاد زبانم بند آمده بود بدنم سنگین شده بود و نمی توانستم تکان بخورم اشک چشمانم بی وقفه جاری بود.
🔹سید زیرِ لب دعا می خواند و توی صورت زینب فوت می کرد بعد از چند لحظه زینب تکانی خورد و بنای گریه را گذاشت به سمت او برگشتم که شیرش بدهم در همین حین سید از نظرم ناپدید شد فریاد زدم: بچه ها! باباتون رفت بلند شوید و دنبال سرش بروید.
🔸آنها با فریادِ من سراسیمه از خواب پریدند و با شنیدن کلمة بابا بنای گریه را گذاشتند حال زینب خوب شد و دیگر نیازی به بستری شدن نداشت.
✍جلوه های غیبی شهید محمد حسین یوسف الهی به روایت شهید حاج قاسم سلیمانی در کتاب لحظه های آسمانی غلامعلی رجایی...
🔹یک روز با شهید محمد حسین یوسف الهی به طرف آبادان میرفتیم.
🔸در بین راه با توجه به اینکه عملیات گذشته ما خیلی موفقیت آمیز نبودند و عملیات بزرگی هم در پیش داشتیم به او گفتم : این عملیات نتیجه مناسب نخواهد داشت.
🔹پرسید چطور؟ گفتم: برای اینکه این عملیات سختی است و من بعید میدانم موفق شویم.
🔸حسین گفت : اتفاقاً من معتقدم ما در این عملیات موفق میشویم از او پرسیدم از کجا اینطور اطمینان داری؟
🔹خندهای کرد و با همان تکیه کلام همیشگی گفت : حسین پسر غلامحسین به تو میگوید که ما در این عملیات پیروزیم.
🔸چون میدانستم لابد خبری هست که اینطور محکم حرف میزند از او پرسیدم یعنی چه ؟ از کجا میگویی؟ گفت: بالاخره خبر دارم.
🔹پرسیدم خوب از کجا خبر داری؟ گفت: به من گفتهاند که ما پیروز میشویم پرسیدم چه کسی به تو گفته؟
💢جواب داد حضرت زینب علیه السلام...
🔸پرسیدم در خواب تو گفته یا در بیداری؟
🔹با خنده جواب داد تو به این چه کار داری فقط بدان بی بی به من گفت: شما در این عملیات بر دشمن پیروز میشوید و من هم به همین دلیل میگویم قطعاً موفق میشویم.
🔸هرچه از او خواستم برای من که فرماندهاش بودم بیشتر توضیح دهد به همین چند جمله اکتفا کرد و چیز دیگری نگفت.
🔹وقتی عملیات با موفقیت به اتمام رسید به یاد حرفهای آن روز حسین و قطعیتی که در کلامش بود افتادم.
49.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کرامت عجیب یک شهید در میبد یزد
🔹شهیدی که در خواب در دستان مادرش تربت گذاشت و بعد از بیداری تربت در دستان مادر شهید بود.
🩸شهید احمد غفوری پور
👌این ۱۰ دقیقه می تونه برای اونایی که تو دلشون شک و شبهه هست اثربخش باشه