در لشـگرِ²⁷ محمدرسولاللّٰہ 'ص'
برادرے بود کہ عادت داشت
پیشانـیِ شهدآ را ببوسد🍃
وقتے خودش شهید شد
بچہ ها تصمیم گرفتند
بہ تلافےِ آن همہ محـبت
پیشانےِ او را غرق بوسہ کنند
پارچہ را کہ کنار زدند
جنازه ےِ بـی سرِ او
دل همہ شان را آتش زد..💔
|شهیـد محمـد ابراهیـم همـٺ|
#زيـاږݓݩــاݦـہشهــڌا
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است
……ڪہ آسمانیت مےڪند.……
🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱
دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد.
دلــها را راهےڪربلاے جبــهہها
مےڪنیم و دست بر سینہ،
بہ زیارت "شــهــــــداء" مےنشینیم...|♥️
🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻
#شادے_روح_شهـــــــدا_صلوات
♥️⃟📿
بخوانیمدعآیفࢪجرآ؟📿
-اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ،وَبَرِحَالخَفٰآءُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…
📿|↫#دعـاےفࢪج
تڪھ نان خشڪۍ روۍ زمین دید .
خم شد و آن را برداشت(:
در ڪنار ڪوچھ نشست و با آجر بـھ آنان کوبید و خرده هاۍ آن را در مقابل پرندگان ریخت تا نان اسراف نشود🖐🏿
#شھیدابراهیمهادۍ | #هادۍدلھا🌱'
⸤
💕بسم الله الرحمن الرحیم💕
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_اول
پیری میگفت: در زندگی تنها به یک عشق تکیه نکن!
عشق نه محدود است و نه معدود..؟
آن روز در جواب حرفش فقط سر تکان دادم اما..........
چشمم به عقربه های ساعت بود و خدا خدا میکردم ساعت ۹ بشه.
تا قبل از ساعت۹باید بچه هارو میبردم خونه.
اگه پنج دقیقه اینور و اونور میشد روزگارم سیاه بود.
کم کم باید میرفتیم خونه.
یکی یکی بچه هارو صدا زدم و با یه دستم پسرا و با دست دیگم دست دخترارو گرفتم.
--بریم بچه ها.
یه لحظه حواسم از دنیا پرت شد و افتاد رو زمین.
از رو زمین بغلش کردم
--گریه نکن عزیزم ببخشید تقصیر من بود.
--کی گفته تقصیر توعه؟
به پشت سرم نگاه کردم.
و حسام دنیارو ازم گرفت و آرومش کرد.
دنیا فقط چهارسالش بود و همیشه یا زخمی یا تو خیابونا گم میشد.
--خوبی؟
--آره خوبم تو خوبی؟
با هم دیگه دست بچه هارو گرفتیم و رفتیم طرف خونه.
در خونه بسته بود و حسام از دیوار رفت بالا و در رو باز کرد.
بچه ها دویدن تو خونه و من و حسام موندیم تو حیاط.
تیمور، طلبکار از اتاقش اومد بیرون.
--چه عجــب! میخواسید الانم نیاید یه بارَکی صبح میومدم کلانتری.
بدون توجه به حرفش پولارو گرفتم سمتش.
--۷۰۰تومنه.
--همیـــن؟
با تشر گفتم
--چیه نکنه انتظار داری برم خزانه دولت واست بار بزنم؟
دستشو آورد بالا تا بزنه تو صورتم.
حسام مانعش شد
--عه آق تیمور! ضعیفه که زدن نداره!
--بش بگو گم شه تو اتاق.
رفتم تو اتاق و ایستادم پشت پنجره تو حیاطو نگاه کردم.
حسام پولارو از جیبش درآورد و داد بهش.
--رها...رها...
--جونم سیمین؟
اومد تو اتاق و مضطرب گفت.
--رها بیا بریم کمکم غذام سوخته.
--باشه بریم.
تو اتاق به ظاهر آشپزخونه داشتیم غذا درست میکردیم که تیمور با لگد در رو باز کرد.
--سر من شیره میمالی آرهـــــه؟
سیمین با تعجب برگشت سمتش
--کی سرتو شیره مالیده آخه؟
با انگشتش به من اشاره کرد
--این دختره ی چشم سفید.
بقیش کو؟
--بقیه ی چی؟
--سیصد کمه.
کفگیرو کوبوندم تو ماهیتابه.
--به درکـــــــ که کـــمه.
با انگشتش تهدیدوار گفت
--خوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم!
سیصد تومنش کمه یا میری عینی انسون پولارو میاری یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
سیمین با بغص گفت
--آخه تیمور خان به این دختره میخوره دزد باشه؟چرا انقدر اذیتش میکنی؟
۱۰۰تومنی که واسه خودم نگه داشته بودمو از جیبم درآوردم و پرت کردم جلوش.
--من فقط همینو واسه خودم برداشتم.
از آشپزخونه رفتم بیرون و در رو محکم کوبوندم به هم.
حسام تو حیاط بود کنجکاو پرسید
--چته رها؟
--هیچی بابا مردک نفهم گیر داده به من.
--چرا سربه سرش میزاری؟
--حسام تو دیگه اینو نگو!
برگشتم و رفتم تو اتاق.
صدای غرولند سیمین میومد
--میون این بچه ها این یکی که کمک دست منه تو نزار....
بعد از شام ظرفارو بردم تو حیاط و گذاشتم کنار حوض تا بشورم.
اواخر اسفند بود و هوا هنوز سرد بود.
حسام نشست کنارم و آستیناشو بالا زد
--بزار کمکت کنم.
حرفی نزدم.
--رها؟
بازم جوابشو ندادم
با تأکید گفت
--رها مگه باتو نیستم؟
سرمو بلند کردم
--چیه چته؟
-- لامصب چرا با من لج میکنی؟
با بغض گفتم
--حسام ولم کن! خسته شدم!
ناراحت گفت
--چی بهت گفته؟
یه قطره اشک از چشمم پایین اومد
--چیزی نگفته.
--چرا گریه میکنی؟
--واس دل خودم.
چند ثانیه سکوت کرد و یه دفعه صورتم خیس شد.
با تعجب برگشتم طرفش.
خندید و از لب حوض بلند شد.
مشتمو پر از آب کردم بپاشم تو صورتش یه دفعه حسام جاخالی داد و آبا ریخت رو سر تیمور.
برق از سرش پریده بود و چند ثانیه بیصدا به من خیره شده بود.
عصبانی فریاد زد
--این چه غلطی بود کردی؟
حسام دوید و ایستاد جلو من
--آق تیمور ببخشید نمیخواست به شوما آب بپاشه.
-- انقدر به این دختره رو میدی واست بد میشه ها!
گمشو کنار تا حالیش کنم.
حسام تأکیدوار گفت
--آق تیمور خواهش کردیما!
برزخی نگاه کرد و رفت تو اتاقش.
حسام برگشت طرف من و پقی زدیم زیر خنده...
با صدای خاله گفتنای دنیا چشمامو باز کردم.
با صدای بچگونش گفت
--عه خاله پاسو.(پاشو).
نشستم و بهش لبخند زدم.
بچه هارو آماده کردم و بعد از اینکه صبححانشون رو خوردن رفتیم تو حیاط.
پسرا پیش حسام بودن و دخترا پیش من.
--سلام.
--سلام بدو تا تیمور سروکلش پیدا نشده....
جنسارو بین بچه ها پخش کردم و نشستم کنار خیابون.
علاوه بر آلودگی هوا خیلی سرد بود.
از کارم احساس حقارت بهم دست میداد اما چاره نداشتم.
از اینکه بشینم و التماس کنم...
یه خانم اومد رد بشه
--خانم تورخدا کمکم کن!
مریضم! بد بختم! بیچارم!
یه تراول ۵۰هزارتومنی درآورد و داد دستم و رفت......
"حلما"
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_دوم
تا اومدم تراول رو بزارم تو جیبم یه دفعه از زیر دستم کشیده شد.
مچ طرفو گرفتم و پوزخند زدم
--به به بینم تو چه غلطی کردی؟
حالا دیگه تو میخوای واس من شاخ شونه بکشی؟
ایستادم و چاقوی زامن دارم رو درآوردم و گذاشتم زیر گردنش.
--بیبین یا عین آدم پولو میدی یا سفره میکنم اون بی صاحاب شیکمتو! حالیت شد؟
با ترس پولو گذاشت تو دستم و فرار کرد.
نشستم سرجام و به کارم ادامه دادم.
تا ظهر نزدیک ۳۰۰هزارتومن گیرم اومد.
--رها پاشو.
--ای درد بی درمون و رها!
--زرررشک پاشو منم حسام.
بچه هارو جمع کردیم و رفتیم تو پارکی که همون نزدیک بود.
حسام پول پسرارو گرفت و منم پول دخترارو.
با حسام توافق کرده بودیم روزی ۱۰هزار تومن بدیم به خودشون.
همینجور که بچه ها سرگرم خوردن لقمه هاشون بودن حسام با تشر گفت
--بینم صبح با کی کل گرفته بودی؟
--به تو چه؟
غرید
--همش به منه عشقی!
یه تیکه از لقممو خوردم
--هیچی بابا این پسره کیارشو میشناسی؟
--نوچه اِبرام لنگی؟
--آره میخواست تراولو کش بره.
--غلط کرده.
--خب منم حالیش کردم دیگه غلط نکنه.
--رها دیگه حق نداری با پسرا کل بندازی.
صدامو کلفت کردم
--دیگه حق نداری با پسرا کل بندازی برو باو!
اگه این هارت و پورتارو هم نکنم که کلام پس معرکس.
--گفتم نه بگو چشم.
--اگه نگم؟
--اون روی سگم بالا میاد!
--خب بعد که روی سگت بالا میاد چی میشه؟
--تو صورتم زل زد و خواست جواب بده خندش گرفت
خندیدم
--چیشـــد؟
خواست جواب بده که یه دفعه از جاش بلند شد.
--پاشو رها پلیسا دارن گشت میزنن.
دنیا رو دادم دست حسام و با بقیه بچه ها شروع کردیم به دویدن.
رفتیم تو یه کوچه و قایم شدیم.
اینجور مواقع ترس بدی به دلم رخنه میکرد.
از موقعی که یادم میاد هیچ وقت نباید با پلیسا روبه رو میشدم.
--رها خوبی چرا رنگت پریده؟
--آره خوبم.
تا شب منتظر شدیم اما پلیسا هنوز تو منطقه بودن.
نزدیک ساعت ۹ شب بود.
--حسام باید بریم.
دنیا رو شونه ی حسام خوابش برده بود.
--میخوای بدیش به من؟
--نه تو حواستو بده به بچه ها.....
شب از نیمه گذسته بود و خوابم نمیبرد.
رفتم سراغ دفتر خاطراتم و از جعبه آوردمش بیرون.
مهتاب آسمون رو روشن کرده بود.
همین که خواستم برم تو حیاط دیدم حسام نشسته لب حوض.
اولش خواستم برگردم اما رفتم و نشستم کنارش.
--چته نکنه تو هم مرض بیخوابی زده به سرت؟
--گمونم همینطور باشه.
نگاهش رو دفترم خیره موند.
--این چیه؟
--دفتر تلخیات.
--مگه تلخیاتم مینویسن ضعیفه؟
--حسام صد دف نگفتم نگو ضعیفه اوقاتم تلخ میشه.
خندید
--چون خوشت نمیاد میگم آخه حرص میخوری به قول بالا شهریا کُت میشی.
--کُت؟
--آره دیگه معنیشم انگار بامزه میشه.
خندیدم
--اون کیوته! کیـــوت!
--خب حالا انقدر واسه من کیــوت کیــوت نکن!
--یک هیچ به نفع من!
دستاشو تو موهاش فرو برد و کلافه گفت
--رها من میخوام برم.
از فک موندن تو اون خونه بدون حسام بغضم گرفت.
--کجا بری؟
با تعجب گفت
--چته ضعیفه چرا جنی شدی؟
--اونوقت من؟
نتونستم ادامه بدم و بغضم شکست
--حالا چرا دستگاه آبغوره گیری رو روشن میکنی؟
--من چیکار کنم تنهایی؟
--بزار حرف از وامونده دهن من بیاد بیرون.
بعد صغریٰ کبریٰ پچین.
رها من میخوام یه چند وقتی برم سر کار.
--کجا؟
--جاشو نمیدونم هرجا.
--کی میری؟
از تیمور پرسیدی؟
-- ای بابا! مهلت جواب بده!
نمیدونم کی میرم بعدشم به اون مردک چه!
--اگه بفهمه چی؟
--نترس یه جوری ماسمالیش میکنم مو لا درزش نره.
--چرا میخوای بری؟
--از اولم اومدنم اشتب بود.
این پولا خوردن نداره رها.
--چیچی بلغور میکنی یه جوری بگو منم بفهمم.
--خب تا کی با پول دزدی و گدایی زندگی کنم؟
رها من الان ۲۵سالمه خیر سرم جوونم.
--خب ۲۵سالته. ربطش چیه؟
--ربطش اینه که منی که میتونم کار کنم چرا برم دزدی؟
--کسی که شب ممکنه شیکم گشنه بخوابه حروم و حلال سرش نمیشه.
--اما من سرم میشه مَشتی.
--حالا کی میخوای بری؟
--فردا.
--اوس کریم به همرات من رفتم.
-- کجا؟ چرا غمباد گرفتی؟
--غمباد نگرفتم خستم میرم بخوابم.
--رها این کارم یه ربطایی به تو هم داره.
--انشاﷲ که خیره.
--به به میبینم لفظی قلم حرف میزنی.
--یه تیتیش مامانی میگفت منم یاد گرفتم.
--درستش همینه.
--عـــه پس چرا شما که بیل زنی باغچه ی خودت انقدر علف هرز داره؟
خندید
--تصمیم گرفتم یه سرو سامونی به باغچم بدم.
--بی زحمت یه دستی به به باغچه ی منم بکش.
من برم توام برو بخواب فردا باید بری به قول خودت سرکار.
رفتم تو اتاق ودفترم رو برگردوندم سرجاش.
کلاً هر وقت میخواستم بخونمش یه اتفاقی میفتاد........
صبح با سرو صدای بچه ها بیدار شدم.
بچه هارو آماده کردم و رفتیم صبححانه بخوریم.....
حسام از سر خیابون راهش از ما جدا شد و حزانت پسرا رو هم انداخت گردن من.
اون لحظه خیلی حسرت بودن سیاوش و میترا رو خوردم...........
"حلما
‹🌸♥️›
🌿↫ #حاج_قاسم
مثل میم مـ🌙ـاه میمانـے ؛
نبودت آهـ🥀 است :( 🚶🏿♂💔...!