eitaa logo
{شهید مصطفی صدرزاده}
149 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
653 ویدیو
12 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده خادم کانال⬇️🌱 @Solimany85 ناشناس هامون https://harfeto.timefriend.net/16471701033985 همسایه @barayehusayn
مشاهده در ایتا
دانلود
"در حوالی پایین شهر" تا اومدم تراول رو بزارم تو جیبم یه دفعه از زیر دستم کشیده شد. مچ طرفو گرفتم و پوزخند زدم --به به بینم تو چه غلطی کردی؟ حالا دیگه تو میخوای واس من شاخ شونه بکشی؟ ایستادم و چاقوی زامن دارم رو درآوردم و گذاشتم زیر گردنش. --بیبین یا عین آدم پولو میدی یا سفره میکنم اون بی صاحاب شیکمتو! حالیت شد؟ با ترس پولو گذاشت تو دستم و فرار کرد. نشستم سرجام و به کارم ادامه دادم. تا ظهر نزدیک ۳۰۰هزارتومن گیرم اومد. --رها پاشو. --ای درد بی درمون و رها! --زرررشک پاشو منم حسام. بچه هارو جمع کردیم و رفتیم تو پارکی که همون نزدیک بود. حسام پول پسرارو گرفت و منم پول دخترارو. با حسام توافق کرده بودیم روزی ۱۰هزار تومن بدیم به خودشون. همینجور که بچه ها سرگرم خوردن لقمه هاشون بودن حسام با تشر گفت --بینم صبح با کی کل گرفته بودی؟ --به تو چه؟ غرید --همش به منه عشقی! یه تیکه از لقممو خوردم --هیچی بابا این پسره کیارشو میشناسی؟ --نوچه اِبرام لنگی؟ --آره میخواست تراولو کش بره. --غلط کرده. --خب منم حالیش کردم دیگه غلط نکنه. --رها دیگه حق نداری با پسرا کل بندازی. صدامو کلفت کردم --دیگه حق نداری با پسرا کل بندازی برو باو! اگه این هارت و پورتارو هم نکنم که کلام پس معرکس. --گفتم نه بگو چشم. --اگه نگم؟ --اون روی سگم بالا میاد! --خب بعد که روی سگت بالا میاد چی میشه؟ --تو صورتم زل زد و خواست جواب بده خندش گرفت خندیدم --چیشـــد؟ خواست جواب بده که یه دفعه از جاش بلند شد. --پاشو رها پلیسا دارن گشت میزنن. دنیا رو دادم دست حسام و با بقیه بچه ها شروع کردیم به دویدن. رفتیم تو یه کوچه و قایم شدیم. اینجور مواقع ترس بدی به دلم رخنه میکرد. از موقعی که یادم میاد هیچ وقت نباید با پلیسا روبه رو میشدم. --رها خوبی چرا رنگت پریده؟ --آره خوبم. تا شب منتظر شدیم اما پلیسا هنوز تو منطقه بودن. نزدیک ساعت ۹ شب بود. --حسام باید بریم. دنیا رو شونه ی حسام خوابش برده بود. --میخوای بدیش به من؟ --نه تو حواستو بده به بچه ها..... شب از نیمه گذسته بود و خوابم نمیبرد. رفتم سراغ دفتر خاطراتم و از جعبه آوردمش بیرون. مهتاب آسمون رو روشن کرده بود. همین که خواستم برم تو حیاط دیدم حسام نشسته لب حوض. اولش خواستم برگردم اما رفتم و نشستم کنارش. --چته نکنه تو هم مرض بیخوابی زده به سرت؟ --گمونم همینطور باشه. نگاهش رو دفترم خیره موند. --این چیه؟ --دفتر تلخیات. --مگه تلخیاتم مینویسن ضعیفه؟ --حسام صد دف نگفتم نگو ضعیفه اوقاتم تلخ میشه. خندید --چون خوشت نمیاد میگم آخه حرص میخوری به قول بالا شهریا کُت میشی. --کُت؟ --آره دیگه معنیشم انگار بامزه میشه. خندیدم --اون کیوته! کیـــوت! --خب حالا انقدر واسه من کیــوت کیــوت نکن! --یک هیچ به نفع من! دستاشو تو موهاش فرو برد و کلافه گفت --رها من میخوام برم. از فک موندن تو اون خونه بدون حسام بغضم گرفت. --کجا بری؟ با تعجب گفت --چته ضعیفه چرا جنی شدی؟ --اونوقت من؟ نتونستم ادامه بدم و بغضم شکست --حالا چرا دستگاه آبغوره گیری رو روشن میکنی؟ --من چیکار کنم تنهایی؟ --بزار حرف از وامونده دهن من بیاد بیرون. بعد صغریٰ کبریٰ پچین. رها من میخوام یه چند وقتی برم سر کار. --کجا؟ --جاشو نمیدونم هرجا. --کی میری؟ از تیمور پرسیدی؟ -- ای بابا! مهلت جواب بده! نمیدونم کی میرم بعدشم به اون مردک چه! --اگه بفهمه چی؟ --نترس یه جوری ماسمالیش میکنم مو لا درزش نره. --چرا میخوای بری؟ --از اولم اومدنم اشتب بود. این پولا خوردن نداره رها. --چیچی بلغور میکنی یه جوری بگو منم بفهمم. --خب تا کی با پول دزدی و گدایی زندگی کنم؟ رها من الان ۲۵سالمه خیر سرم جوونم. --خب ۲۵سالته. ربطش چیه؟ --ربطش اینه که منی که میتونم کار کنم چرا برم دزدی؟ --کسی که شب ممکنه شیکم گشنه بخوابه حروم و حلال سرش نمیشه. --اما من سرم میشه مَشتی. --حالا کی میخوای بری؟ --فردا. --اوس کریم به همرات من رفتم. -- کجا؟ چرا غمباد گرفتی؟ --غمباد نگرفتم خستم میرم بخوابم. --رها این کارم یه ربطایی به تو هم داره. --انشاﷲ که خیره. --به به میبینم لفظی قلم حرف میزنی. --یه تیتیش مامانی میگفت منم یاد گرفتم. --درستش همینه. --عـــه پس چرا شما که بیل زنی باغچه ی خودت انقدر علف هرز داره؟ خندید --تصمیم گرفتم یه سرو سامونی به باغچم بدم. --بی زحمت یه دستی به به باغچه ی منم بکش. من برم توام برو بخواب فردا باید بری به قول خودت سرکار. رفتم تو اتاق ودفترم رو برگردوندم سرجاش. کلاً هر وقت میخواستم بخونمش یه اتفاقی میفتاد........ صبح با سرو صدای بچه ها بیدار شدم. بچه هارو آماده کردم و رفتیم صبححانه بخوریم..... حسام از سر خیابون راهش از ما جدا شد و حزانت پسرا رو هم انداخت گردن من. اون لحظه خیلی حسرت بودن سیاوش و میترا رو خوردم........... "حلما