eitaa logo
{شهید مصطفی صدرزاده}
149 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
657 ویدیو
12 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده خادم کانال⬇️🌱 @Solimany85 ناشناس هامون https://harfeto.timefriend.net/16471701033985 همسایه @barayehusayn
مشاهده در ایتا
دانلود
گویند: مهر قبولـے ست ڪه بر دلٺ مۍخورد... شهدا دلــم لایق مهـر شهادت نیست امــا شما ڪه نظـر کنید؛ این ڪویر تشنه دریـا مۍشود... بـا عطر شهادت:)!'♥️🌼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
•••{🥀♥️}••• دࢪ پـایاݩ فعاݪێٺ امࢪوز .. یادے میکنێم از (شهیدمرتضی‌زارع) ▪️ : شهید‌‌مرتضی‌زارع تولد⇦ ۱‌۳‌۶‌۴‌.‌۴‌.۲‌-خورزوق شہادت⇦ ۱‌۳‌۹‌۴‌.‌۹.‌۱‌۶‌ محل‌دفن⇦ گلزارشهدای‌اسلام‌آباد وضعیت‌تاهل⇦ متاهل • • • آقا مرتضی همسری مهربان برای من و پسری فداکار برای مادرم بود، از هیچ کمکی برای بیماری مادرم دریغ نمی کرد، اما دریغ از یک شماتت و یا خودنمایی یا ادعا.آنقدر خوب بود که من همیشه می گفتم اینقدر خوب نباش، شهیدی می شوی ها؛؛می گفتم کمی هم بد باش، با این اوضاع خدا خریدارت می شود… آقا مرتضی ۱۶آذرماه سال ۱۳۹۴ در عملیاتی مستشاری در سوریه به شهادت رسیدند.... 📓⃟🖤¦⇢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیارت نامهٔ شهدا 📖 🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـ‌ها را راهے کربلاے جبـ‌هہ‌ها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هـــداء" مےنشینیم...♥️ ‌ بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨ ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
مقام معظم رهبری 🌹🍃 🇮🇷دهه فجر، یادبود حیات دوباره ملت ایران و کشور عزیز ماست. مردم این ایام را جشن می‏گیرند و حق دارند جشن بگیرند. ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
ذِکـر‌روزِچھـٰارشـنبـہ: •¦ـیـٰاحَۍُّیـٰاقیّـوم..! •¦ـا؎‌زنـدھ‌؛ا؎‌ݐآینـدھ..シ
درآسمان☁ برای‌توجشنی‌به‌پاشده🎉🎊 اینجادلم‌برای‌توصدآسمان‌گرفت💔 تولدت‌مبارک ای هادی قلبم 💚💐 تولد 🌹
{شهید مصطفی صدرزاده}
♥️《بسم رب الشهدا و الصدیقین》♥️ تاریخ تولد:1360/9/18_تبریز🌙 شهادت:1392/10/29_دمشق💔🥀 آرامگاه:تبریز_گلزار شهدای وادی رحمت🖤 محمودرضا بیضایی در هجدهم آذرماه سال هزار و سیصد و شصت در خانواده‌ای مذهبی و دارای ریشه روحانیت در تبریز متولد شد. صاحب موضع بود و در بحث‌ها به‌خوبی استدلال می‌کرد. به زبان عربی تسلط کامل داشت.در آخرین اعزام خود در دی‌ماه ۹۲ به یکی از یاران نزدیک خود اعلام کرد که این سفر برای او بی‌بازگشت است و از دو ماه پیش از اعزام به دنبال هماهنگی برای محل تدفین خود بود. سرانجام، بعد از دو سال حضور در جبهه سوریه، در بعد از ظهر ۲۹ دی‌ماه ۹۲ در اثنای درگیری با مزدوران تکفیری استکبار درحالی‌که فرماندهی محور عملیاتی در منطقه «قاسمیة» در جنوب شرقی دمشق را بر عهده داشت، در اثر اصابت ترکش‌های یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه، به فیض شهادت نائل آمد.  -بخشی از وصیت نامه محمودرضا بیضایی: باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمده‌ایم و شیعه هم به دنیا آمده‌ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی‌ها، غربت‌ها و دوری‌هاست و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود حقیقتاً.... مسئولیت سنگینی بر دوشمان گذاشته شده است و اگر نتوانیم از پسش برآییم، شرمنده و خجل باید به حضور خداوند و نبی‌اش و، ولی اش برسیم چرا که مقصریم. کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا و بقول سید مرتضی آوینی این یعنی اینکه همه ما شب انتخابی خواهیم داشت که به صف عاشورائیان بپیوندیم و یا از معرکه جهاد بگریزیم و در خون، ولی خدا شریک باشیم. انشاء الله در پناه حق و تا (تحقق) وعده الهی و یاری دولت ایشان خواهیم جنگید.
قلب من سوی شما میل تپیدن دارد ♥️⃟🕊 ¦ 🔗⃟✨ ¦
📝 توے این جهاد عملت با اخلاص می‌شه و لحظه به لحظه به یاد خدا هستے... تو سنگر نشستی و تیر دشمن رو می‌بینے که از کنارت رد می‌شه🖐🏻 وقتے این تیرها از کنارم رد می‌شدن میگفتم: من هنوز لیاقت شهادت ندارم!🥀 بعد می‌فهمیدم که مصطفے ‌صدرزاده داره اینجا ساخته می‌شه✨ خدا میخواد یه چیزهایی رو به من بفهمونه... جهاد نقطه عطفیه که انسان اگه توش قرار بگیره روحش متعالی می‌شه!🌿
"در حوالی پاییم شهر" رفت و با یه حرکت چاقوشو پرت کرد و دستاشو دستبند زد. تیمور با پوزخند گفت --بــَــه! آقا حمید. میگفتی یه گاوی گوسفندی چیزی! فکر نمیکردم خریدار بچم بشه عامل دستگیری که نمیدونم به چه جرمیه!؟ با حرفش برگشتم به گذشته، همون روزی که قرار بود عمو حمید بیاد و من رو با ساسان ببره اما من نبودم و ساسان رفت. همه ی این سال ها نسبت به عمو حمید نفرت داشتم اما با دیدنش حس میکردم دلتنگیام برطرف شده. خواب اون روزم و حرف امروز تیمور منو نسبت به شخصیت واقعی ساسان مشکوک کرده بود. عمو حمید زد رو شونش --اگه رجز خونی هات تموم شد بیا بریم. به ساسان اشاره کرد --ببرش. دوتایی بردنش بیرون و چند ثانیه بعد ساسان برگشت --نگران در خونه نباشید. زنگ زدم تعمیر کار میاد درستش میکنه. به زیبا اشاره کرد و تأکید کرد مراقب من باشه. خواست از پله ها بره پایین صداش زدم. --آقا ساسان! برگشت و سوالی بهم خیره شد. --شما واقعاً کی هستی؟ لبخند زد --منظورتون رو نمیفهمم؟ --چرا خیلیم خوب میفهمید. پرده ی مخفی کننده ی غم چشماش کنار رفت و واسه لحظه ای بغض کرد. اما دوباره به حالت قبلیش برگشت. --منظورتون از اینکه کی هستم چیه؟ --چرا دارید خودتون رو گول میزنید؟ اصرار من واسه اثبات احساسم بود اما دلیل انکار ساسان رو نمیدونستم. --من باید برم خدانگهدار. تا اومدم حرفی بزنم رفت و من موندم و یه ذهن پر از علامت تعجب. --رها! برگشتم سمتش --ببخشید امروز رفته بودم یکم خرید کنم. اگه بلایی سرت میومد من... --نگران نباش اوس کریم مشتی تر از این حرفاس که تنهام بزاره. --بیا ببرمت تو اتاقت. کمکم کرد رفتم تو اتاق و رو تختم دراز کشیدم. رفت و با یه لیوان آب برگشت. --اینو بخور از ترست کم میکنه. لیوان آب رو خوردم و دوباره خوابیدم. تپش قلبم خیلی زیاد بود. لحظه های امروز هی واسم تکرار میشد و زنجیره ی احساسات از قبیل خجالت... ناراحتی... بغض... نفرت و کینه...دست به دست هم داده بود تا ذهن ناآرومم رو بیشتر به آشوب بکشونه. به این فکر میکردم که سیمین و بچه ها در نبود تیمور چیکار میکنن؟ با صدای زنگ موبایلم از رو تخت برش داشتم و خدارو شکر نشکسته بود. --الو؟ --ا... ا... الو... ر... ر...رها! --سیمین تویی؟ میون گریه هاش گفت --آره منم! خوبی قربونت برم؟ با بغض گفتم --آره خوبم. -- دلم واست تنگ شده مادر. لااقل به زنگ بهم میزدی! گریم گرفت --منم همینطور! ببخشید نشد زنگ بزنم. --رها تیمور رو گرفتن من حالا چیکار کنم! با اینهمه بچه چه خاکی بریزم تو سرم؟ سیاوش و حسام کمک دستم بودن که اونام نیستن! توام که معلوم نیست کجایی! چهره ی معصوم تک تکشون جلو صورتم نقش بست. --نگران نباش. خدا بزرگه. --قربون کرمش برم که هرچی بد بختیه سر من میاد. با صدای در خونشون تماس رو قطع کرد و گفت بعد بهم رنگ میزنه. سرمو تو بالشت فرو کردم و از عمق وجودم گریه کردم. دلم میخواست تک تک بچه هارو از اون خونه ببرم بیرون..... با صدای زنگ موبایلم چشمامو باز کردم. ساعت 9صبح بود. --الو؟ --الو سلام. با صدای ساسان یکم صدامو صاف کردم و خیلی خشک و جدی گفتم --سلام. --مشکلی پیش اومده؟ --نه چطور؟ --رها خانم من امروز میخوام برم خونه ی تیمور. --خب برید به من چه؟ --با اینکه دلیل رفتارتون رو نمیدونم اما باید خدمتتون عرض کنم اون کسی که تو گذشته ترکتون کرد من نیستم. --تو اینو از کجا میدونی؟ --قبلاً هم گفتم من کل زندگیتون رو میدونم. --خب که چی؟ --خواستم بگم امروز شما هم باید همراه من بیاید. --من؟ من دیگه واسه چی؟ -- گفتم شاید شما بخواید بچه هایی که مثل خواهر برادرن واستون رو یه بار دیگه ببینید. --مگه قراره چی بشه؟ --امروز بچه هارو میبرن پرورشگاه. تکلیف سیمین خانم هم هنوز معلوم نیست. با بغض گفتم --یعنی دیگه نمیتونم ببینمشون؟ --نه اینطور نیست.اما شایدم باشه. --باشه میام. کِی میرید؟ --تقریباً ۱ساعت دیگه. --میشه منم بیام باهاتون؟ --بله حتماً. --خیلی ممنون.... تماس رو قطع کردم و با سرعت با عصاهام از اتاق رفتم بیرون. بعد از انجام کارام به کمک زیبا صبححونه خوردم. --رها مطمئنی خودت میتونی بری؟ --آره. ناچار گفت --باشه. رفت سمت کمد و یه مانتوی صورتی جیغ با شال و شلوار مشکی گذاشت رو تخت. --به نظرم اینا خیلی بهت میاد. حس کردم ساسان از این مدل مانتو ها خوشش نمیاد. --به نظر من اون مشکیه بهتره. --مگه میخوای بری مجلس عزا؟ --نه ولی ترجیح میدم اونو بپوشم. نفسشو صدادار بیرون داد --باشه. مانتو و شلوارمو پوشیدم. نظرش این بود که مدل روسریمو ساده باشه تا یکم از موهام بیاد بیرون و خودش روسریمو مرتب کرد. با صدای در عصاهامو برداشتم و رفتم سمت در....... "حلما"