"در حوالی پایین شهر"
#پارت_سی_ام
--این کِی درست شد؟
زیبا همینجور که چادرشو سر میکرد گفت
--دیشب.
در رو باز کرد و با ساسان سلام و تعارف کرد.
خیلی آروم گفتم
--سلام.
سرشو آورد بالا و با دیدن من یکم اخم کرد و خیلی خشک گفت
--سلام.
از زیبا خداحافظی کردم و رفتیم سوار آسانسور شدیم.....
در ماشینو باز کرد و با احتیاط سوار ماشین شدم.
خودشم سوار شد و هرچی حرص تو وجودش بود رو فرمون ماشین خالی کرد که باعث شد با سر بخورم به صندلی.
با تشر گفتم
--ببخشیدااااا اگه آرومم برید کسی نمیگه رانندگی بلد نیس!
با سکوت و همون اخم به خیابون زل زده بود.
واسه یه لحظه تو آینه به چشماش زل زدم.
با وجود اینکه حالم از اخم کردنش به هم خورده بود اما خیلی جذابش میکرد.
چشم ازش گرفتم و با سکوت به خیابون زل زدم.
هرچی به خونه ی تیمور نزدیک تر میشدیم استرسم بیشتر میشد و حس میکردم قلبم میخواد از سینم بزنه بیرون.
ماشینو پارک کرد و برگشت سمتم.
--بفرمایید.
دستام میلرزید و نمیتونستم درست عصاهامو نگه دارم.
تأخیرم باعث شد در ماشینو باز کنه.
--مشکلی پیش اومده؟
صدام میلرزید
--ن... ن... نه.
--اگه سخته واستون نیاید.
--نه خواهش میکنم!
ناچار گفت
--خیلی خب.
بدون اینکه دستش بهم بخوره کمکم کرد از ماشین پیاده شم.
از تو شیشه ی ماشین نگاهم به صورتم افتاد.
روسریم تقریباً داشت از سرم میافتاد.
با تردید گفتم
--آقا ساسان؟
برگشت و سوالی بهم خیره شد.
--میشه چند لحظه صبر کنید؟
--بله.
آرنجمو به عصام تکیه دادم و روسریمو مرتب تر از قبل بستم.
حس کردم این کارم مورد رضایتش قرار گرفت چون یه نمه لبخند زد.
همون موقع یه ماشین مشکی و یه ون باهم رسیدن......
پشت در منتظر بودیم که سیمین در رو باز کرد و با دیدنم گریش گرفت و بغلم کرد.
--الهی دورت بگردم کجا بودی عزیزدلم!؟
خودمم گریم گرفتم بود
--خیلی دلم واست تنگ شده بود!...
دخترا با دیدنم ذوق زده دویدن و اومدن.
همشون همراه با گریه میخندیدن
ولی پسرا فقط میخندیدن.
دخترا رو تک تک بغل کردم و بوسیدمشون.
حس میکردم سالهاست دلتنگشونم.
ساسان ازم خواست برم پیشش.
--چیشده؟
--رها خانم دیگه باید بچه هارو ببرن.
--به همین زودی؟
--متأسفانه بله.
یه خانم چادری با لبخند دخترا رو برد تو اتاق و یه مرد همسن و سال حسام پسرارو برد تو اتاقشون.
سیمین اومد نزدیک و با گریه گفت
--رها حالا من چیکار کنم؟
همین که خواستم حرفی بزنم ساسان گفت
--نگران نباشید سیمین خانم نمیزارم اینجا بمونید.
--خدا خیرت بده پسر.
رفتن بچه ها نیم ساعت بیشتر طول نکشید و با سیمین سوار وَن شدن و رفتن.
چندتا مأمور واسه بازرسی خونه ی تیمور اومدن و من و ساسان برگشتیم تو ماشین.
با اینکه طعم روزای خوب نو نونه ی تیمور کم بود اما فکر اینکه دیگه نمیتونم بچه هارو ببینم گریمو بیشتر میکرد
حس میکردم تنها تر از روزی شدم که تو پنج سالگی تنها شدم.
ساسان ماشینو یه گوشه پارک کرد و برگشت سمت من
--رها خانم!
چشممو از خیابون گرفتم
--بله؟
--چرا انقدر ناراحتید؟
--چون تنها شدم.
--واسه چی؟
-- چندماهه کسی که تنهاییامو باهاش درمیون میزاشتم رفته و امروزم...
امروزن کسی که مثه مادرم دوسش داشتم و بچه هایی که مثه خواهر و برادرام بودن واسم دیگه رفتن.
با تردید گفت
--ولی هستن.... آدمایی که هیچوقت تنهاتون نذاشتن.
--کو؟ پس چرا من نمیبینمشون؟
تلخند زد
--چون انقدر بعضیا جایگاهشونو تصاحب کردن که دیگه پیدا نیستن.
--منظورتون چیه؟
--متوجه شدن منظورم زمان بره.
البته بستگی به خود طرف هم داره.
گیج بهش زل زدم
--بیخیال.
ماشینو روشن کرد و راه افتاد.
هضم حرفش اونقدر واسم سنگین بود که اصلاً حواسم از گریه کردن پرت شد.
--موافقید بریم کافی شاپ؟
--مزاحمتون نمیشم.
--مزاحم نیستین....
روبه روی یه کافه ماشینو پارک کرد و کنار هم دیگه رفتیم تو و نشستیم سر یه میز.
--چی میخورید؟
از نوشیدنی ها و دمنوشای کافه ها هیچی نمیدونستم اما شنیده بودم که قهوه ترک خیلی تلخه و آدمای خاصی میپسندن.
--قهوه ترک.
--چه جالب منم خیلی دوس دارم.
آستین لباسش یه کم رفته بود بالا و یه لکه ی قهوه ای رنگ کوچیک روی مچ دستش بود.
یادم اومد ساسان همیشه میگفت ماه گرفته دست من اینجوری شده و من مسخرش میکردم.
سریع آستین لباسشو پایین کشید.
به خودم جرأت دادم
--ببخشید این چیه رو دستتون؟
--کدوم؟
--رو مچ دست راستتون.
آستین دستشو یکم برد بالا.
--آهــــان اینو میگید.
خندید
--خب یه ماه گرفتگی پوستیه.
با بغض گفتم
--بچه بودین بهش چی میگفتین؟
لبخندش کمرنگ تر شد انگار حواسش پرت شد
--میگفتم ماه گرفته دستم اینجوری....
انگار یه چیزی یادش اومدسرشو آورد بالا و مضطرب بهم زل زد......
"حلما"
🍃🌹 لیلة الرغائب 🌹🍃
پنجشنبه ۱۴/ ۱۱/ ۱۴۰۰
ماه رجب ماه پربرکتیه. اولین شب جمعه ماه رجب شب لیلة الرغائب (شب آرزوها) است! تو هم مثل من این شب را به دوستات یادآوری کن؛ به این امید که از باغ دعاشون، یه گل استجابت هدیه بگیرى!!!🌸
دعای مخصوص شب آرزوها:
سُبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين
حضرت محمد(ص) فرمودند: هر کسی مردم را از اين دعا باخبر کند در گرفتاريش گشايش پيدا ميکند🌹🍃
خیلی ها گرفتارن و خیلی ها آرزوهای کوچیک و بزرگ دارن. به همه یادآوری کنید.
♥️ التماس دعای فرج💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادتت مبارک
آقای اصغرِحاجقاسم
به مناسبت سالروز شهادت
شهید اصغر پاشاپور . .
.:
رسول اکرم (ص) درباره ماه رجب فرموده اند:
«رجب ماه بزرگ خداست و هیچ ماهی در حرمت و فضیلت به پایه آن نمی رسد و قتال با کافران در این ماه حرام است، آگاه باشید که رجب ماه پروردگار است و شعبان ماه من و ماه رمضان ماه امت من است و اگر کسی در ماه رجب حتی یک روز روزه بدارد خدا را از خود خشنود ساخته و خشم الهی از او دور میگردد.»
#ماه_رحب
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده
زیارت نامهٔ شهدا 📖
🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـها را راهے کربلاے جبـهہها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــهـــداء" مےنشینیم...♥️
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨
#شادے_روح_شـهدا_صلوات
#سلامبهرفقای_شهیدم✋
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
⚘﷽⚘
با نگاه تو
همه ی خوبـیها
در مـا طلـوع میڪند
نگاهت را از ما
دریــغ مڪـُن
#شهید_حسین_معز_غلامی 🕊
#صبحتون_شهدایی 🌷
#یـــازیـــنــب_کـــبری
❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
#سلام_امام_زمانم💞
یا رب چه شود
زان گل نرگس خبر آید
آن یار سفر
کردهٔ ما از سفر آید
شام سیه
غیبت کبری به سر آید
امید همه
منتظران منتظر آید
🍃تعجیل در فرج مولا صلوات🍃
اللهمعجللولیکالفرج
#خاطره_شهید 🎤 ♥️
زمان صدام وقتی روز عاشورا بمب گذاری کردند، مصطفی هم کربلا بود پیش خودم گفتم ،
آقا مصطفی حتما آنجا بوده و شهید شده، چون مدت طولانی هم زمان برد تا از او خبردار شدیم....
همان جا پیش خودم گفتم حضرت عباس من واقعا دوست داشتم پسرم سربازت شود :) 🍃
حالا درست است اگر در این بمب گذاری شهید شده باشد اجر بالایی دارد، اما من دوست داشتم سربازت باشد🕊✌️🏻
#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی مادرشهید
دعـابخـوان📿
براۍعـاقبـتبخیـرۍمـن🌱
تـویۍکہختـمبخـیرشـدعـاقبتـټ..!ッ♥••
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|📻🌻✨'
فرق شھید با یڪ آدم معمولـے در این افق دید بزرگـھ !
#سِیدابراهیم | #یادشونباصلوات♥️