eitaa logo
{شهید مصطفی صدرزاده}
149 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
649 ویدیو
12 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده خادم کانال⬇️🌱 @Solimany85 ناشناس هامون https://harfeto.timefriend.net/16471701033985 همسایه @barayehusayn
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیارت نامهٔ شهدا 📖 🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـ‌ها را راهے کربلاے جبـ‌هہ‌ها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هـــداء" مےنشینیم...♥️ ‌ بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨ ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
مقام معظم رهبری 🌹🍃 🇮🇷دهه فجر، یادبود حیات دوباره ملت ایران و کشور عزیز ماست. مردم این ایام را جشن می‏گیرند و حق دارند جشن بگیرند. ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
ذِکـر‌روزِچھـٰارشـنبـہ: •¦ـیـٰاحَۍُّیـٰاقیّـوم..! •¦ـا؎‌زنـدھ‌؛ا؎‌ݐآینـدھ..シ
درآسمان☁ برای‌توجشنی‌به‌پاشده🎉🎊 اینجادلم‌برای‌توصدآسمان‌گرفت💔 تولدت‌مبارک ای هادی قلبم 💚💐 تولد 🌹
{شهید مصطفی صدرزاده}
♥️《بسم رب الشهدا و الصدیقین》♥️ تاریخ تولد:1360/9/18_تبریز🌙 شهادت:1392/10/29_دمشق💔🥀 آرامگاه:تبریز_گلزار شهدای وادی رحمت🖤 محمودرضا بیضایی در هجدهم آذرماه سال هزار و سیصد و شصت در خانواده‌ای مذهبی و دارای ریشه روحانیت در تبریز متولد شد. صاحب موضع بود و در بحث‌ها به‌خوبی استدلال می‌کرد. به زبان عربی تسلط کامل داشت.در آخرین اعزام خود در دی‌ماه ۹۲ به یکی از یاران نزدیک خود اعلام کرد که این سفر برای او بی‌بازگشت است و از دو ماه پیش از اعزام به دنبال هماهنگی برای محل تدفین خود بود. سرانجام، بعد از دو سال حضور در جبهه سوریه، در بعد از ظهر ۲۹ دی‌ماه ۹۲ در اثنای درگیری با مزدوران تکفیری استکبار درحالی‌که فرماندهی محور عملیاتی در منطقه «قاسمیة» در جنوب شرقی دمشق را بر عهده داشت، در اثر اصابت ترکش‌های یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه، به فیض شهادت نائل آمد.  -بخشی از وصیت نامه محمودرضا بیضایی: باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمده‌ایم و شیعه هم به دنیا آمده‌ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی‌ها، غربت‌ها و دوری‌هاست و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود حقیقتاً.... مسئولیت سنگینی بر دوشمان گذاشته شده است و اگر نتوانیم از پسش برآییم، شرمنده و خجل باید به حضور خداوند و نبی‌اش و، ولی اش برسیم چرا که مقصریم. کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا و بقول سید مرتضی آوینی این یعنی اینکه همه ما شب انتخابی خواهیم داشت که به صف عاشورائیان بپیوندیم و یا از معرکه جهاد بگریزیم و در خون، ولی خدا شریک باشیم. انشاء الله در پناه حق و تا (تحقق) وعده الهی و یاری دولت ایشان خواهیم جنگید.
قلب من سوی شما میل تپیدن دارد ♥️⃟🕊 ¦ 🔗⃟✨ ¦
📝 توے این جهاد عملت با اخلاص می‌شه و لحظه به لحظه به یاد خدا هستے... تو سنگر نشستی و تیر دشمن رو می‌بینے که از کنارت رد می‌شه🖐🏻 وقتے این تیرها از کنارم رد می‌شدن میگفتم: من هنوز لیاقت شهادت ندارم!🥀 بعد می‌فهمیدم که مصطفے ‌صدرزاده داره اینجا ساخته می‌شه✨ خدا میخواد یه چیزهایی رو به من بفهمونه... جهاد نقطه عطفیه که انسان اگه توش قرار بگیره روحش متعالی می‌شه!🌿
"در حوالی پاییم شهر" رفت و با یه حرکت چاقوشو پرت کرد و دستاشو دستبند زد. تیمور با پوزخند گفت --بــَــه! آقا حمید. میگفتی یه گاوی گوسفندی چیزی! فکر نمیکردم خریدار بچم بشه عامل دستگیری که نمیدونم به چه جرمیه!؟ با حرفش برگشتم به گذشته، همون روزی که قرار بود عمو حمید بیاد و من رو با ساسان ببره اما من نبودم و ساسان رفت. همه ی این سال ها نسبت به عمو حمید نفرت داشتم اما با دیدنش حس میکردم دلتنگیام برطرف شده. خواب اون روزم و حرف امروز تیمور منو نسبت به شخصیت واقعی ساسان مشکوک کرده بود. عمو حمید زد رو شونش --اگه رجز خونی هات تموم شد بیا بریم. به ساسان اشاره کرد --ببرش. دوتایی بردنش بیرون و چند ثانیه بعد ساسان برگشت --نگران در خونه نباشید. زنگ زدم تعمیر کار میاد درستش میکنه. به زیبا اشاره کرد و تأکید کرد مراقب من باشه. خواست از پله ها بره پایین صداش زدم. --آقا ساسان! برگشت و سوالی بهم خیره شد. --شما واقعاً کی هستی؟ لبخند زد --منظورتون رو نمیفهمم؟ --چرا خیلیم خوب میفهمید. پرده ی مخفی کننده ی غم چشماش کنار رفت و واسه لحظه ای بغض کرد. اما دوباره به حالت قبلیش برگشت. --منظورتون از اینکه کی هستم چیه؟ --چرا دارید خودتون رو گول میزنید؟ اصرار من واسه اثبات احساسم بود اما دلیل انکار ساسان رو نمیدونستم. --من باید برم خدانگهدار. تا اومدم حرفی بزنم رفت و من موندم و یه ذهن پر از علامت تعجب. --رها! برگشتم سمتش --ببخشید امروز رفته بودم یکم خرید کنم. اگه بلایی سرت میومد من... --نگران نباش اوس کریم مشتی تر از این حرفاس که تنهام بزاره. --بیا ببرمت تو اتاقت. کمکم کرد رفتم تو اتاق و رو تختم دراز کشیدم. رفت و با یه لیوان آب برگشت. --اینو بخور از ترست کم میکنه. لیوان آب رو خوردم و دوباره خوابیدم. تپش قلبم خیلی زیاد بود. لحظه های امروز هی واسم تکرار میشد و زنجیره ی احساسات از قبیل خجالت... ناراحتی... بغض... نفرت و کینه...دست به دست هم داده بود تا ذهن ناآرومم رو بیشتر به آشوب بکشونه. به این فکر میکردم که سیمین و بچه ها در نبود تیمور چیکار میکنن؟ با صدای زنگ موبایلم از رو تخت برش داشتم و خدارو شکر نشکسته بود. --الو؟ --ا... ا... الو... ر... ر...رها! --سیمین تویی؟ میون گریه هاش گفت --آره منم! خوبی قربونت برم؟ با بغض گفتم --آره خوبم. -- دلم واست تنگ شده مادر. لااقل به زنگ بهم میزدی! گریم گرفت --منم همینطور! ببخشید نشد زنگ بزنم. --رها تیمور رو گرفتن من حالا چیکار کنم! با اینهمه بچه چه خاکی بریزم تو سرم؟ سیاوش و حسام کمک دستم بودن که اونام نیستن! توام که معلوم نیست کجایی! چهره ی معصوم تک تکشون جلو صورتم نقش بست. --نگران نباش. خدا بزرگه. --قربون کرمش برم که هرچی بد بختیه سر من میاد. با صدای در خونشون تماس رو قطع کرد و گفت بعد بهم رنگ میزنه. سرمو تو بالشت فرو کردم و از عمق وجودم گریه کردم. دلم میخواست تک تک بچه هارو از اون خونه ببرم بیرون..... با صدای زنگ موبایلم چشمامو باز کردم. ساعت 9صبح بود. --الو؟ --الو سلام. با صدای ساسان یکم صدامو صاف کردم و خیلی خشک و جدی گفتم --سلام. --مشکلی پیش اومده؟ --نه چطور؟ --رها خانم من امروز میخوام برم خونه ی تیمور. --خب برید به من چه؟ --با اینکه دلیل رفتارتون رو نمیدونم اما باید خدمتتون عرض کنم اون کسی که تو گذشته ترکتون کرد من نیستم. --تو اینو از کجا میدونی؟ --قبلاً هم گفتم من کل زندگیتون رو میدونم. --خب که چی؟ --خواستم بگم امروز شما هم باید همراه من بیاید. --من؟ من دیگه واسه چی؟ -- گفتم شاید شما بخواید بچه هایی که مثل خواهر برادرن واستون رو یه بار دیگه ببینید. --مگه قراره چی بشه؟ --امروز بچه هارو میبرن پرورشگاه. تکلیف سیمین خانم هم هنوز معلوم نیست. با بغض گفتم --یعنی دیگه نمیتونم ببینمشون؟ --نه اینطور نیست.اما شایدم باشه. --باشه میام. کِی میرید؟ --تقریباً ۱ساعت دیگه. --میشه منم بیام باهاتون؟ --بله حتماً. --خیلی ممنون.... تماس رو قطع کردم و با سرعت با عصاهام از اتاق رفتم بیرون. بعد از انجام کارام به کمک زیبا صبححونه خوردم. --رها مطمئنی خودت میتونی بری؟ --آره. ناچار گفت --باشه. رفت سمت کمد و یه مانتوی صورتی جیغ با شال و شلوار مشکی گذاشت رو تخت. --به نظرم اینا خیلی بهت میاد. حس کردم ساسان از این مدل مانتو ها خوشش نمیاد. --به نظر من اون مشکیه بهتره. --مگه میخوای بری مجلس عزا؟ --نه ولی ترجیح میدم اونو بپوشم. نفسشو صدادار بیرون داد --باشه. مانتو و شلوارمو پوشیدم. نظرش این بود که مدل روسریمو ساده باشه تا یکم از موهام بیاد بیرون و خودش روسریمو مرتب کرد. با صدای در عصاهامو برداشتم و رفتم سمت در....... "حلما"
"در حوالی پایین شهر" --این کِی درست شد؟ زیبا همینجور که چادرشو سر میکرد گفت --دیشب. در رو باز کرد و با ساسان سلام و تعارف کرد. خیلی آروم گفتم --سلام. سرشو آورد بالا و با دیدن من یکم اخم کرد و خیلی خشک گفت --سلام. از زیبا خداحافظی کردم و رفتیم سوار آسانسور شدیم..... در ماشینو باز کرد و با احتیاط سوار ماشین شدم. خودشم سوار شد و هرچی حرص تو وجودش بود رو فرمون ماشین خالی کرد که باعث شد با سر بخورم به صندلی. با تشر گفتم --ببخشیدااااا اگه آرومم برید کسی نمیگه رانندگی بلد نیس! با سکوت و همون اخم به خیابون زل زده بود. واسه یه لحظه تو آینه به چشماش زل زدم. با وجود اینکه حالم از اخم کردنش به هم خورده بود اما خیلی جذابش میکرد. چشم ازش گرفتم و با سکوت به خیابون زل زدم. هرچی به خونه ی تیمور نزدیک تر میشدیم استرسم بیشتر میشد و حس میکردم قلبم میخواد از سینم بزنه بیرون. ماشینو پارک کرد و برگشت سمتم. --بفرمایید. دستام میلرزید و نمیتونستم درست عصاهامو نگه دارم. تأخیرم باعث شد در ماشینو باز کنه. --مشکلی پیش اومده؟ صدام میلرزید --ن... ن... نه. --اگه سخته واستون نیاید. --نه خواهش میکنم! ناچار گفت --خیلی خب. بدون اینکه دستش بهم بخوره کمکم کرد از ماشین پیاده شم. از تو شیشه ی ماشین نگاهم به صورتم افتاد. روسریم تقریباً داشت از سرم میافتاد. با تردید گفتم --آقا ساسان؟ برگشت و سوالی بهم خیره شد. --میشه چند لحظه صبر کنید؟ --بله. آرنجمو به عصام تکیه دادم و روسریمو مرتب تر از قبل بستم. حس کردم این کارم مورد رضایتش قرار گرفت چون یه نمه لبخند زد. همون موقع یه ماشین مشکی و یه ون باهم رسیدن...... پشت در منتظر بودیم که سیمین در رو باز کرد و با دیدنم گریش گرفت و بغلم کرد. --الهی دورت بگردم کجا بودی عزیزدلم!؟ خودمم گریم گرفتم بود --خیلی دلم واست تنگ شده بود!... دخترا با دیدنم ذوق زده دویدن و اومدن. همشون همراه با گریه میخندیدن ولی پسرا فقط میخندیدن. دخترا رو تک تک بغل کردم و بوسیدمشون. حس میکردم سالهاست دلتنگشونم. ساسان ازم خواست برم پیشش. --چیشده؟ --رها خانم دیگه باید بچه هارو ببرن. --به همین زودی؟ --متأسفانه بله. یه خانم چادری با لبخند دخترا رو برد تو اتاق و یه مرد همسن و سال حسام پسرارو برد تو اتاقشون. سیمین اومد نزدیک و با گریه گفت --رها حالا من چیکار کنم؟ همین که خواستم حرفی بزنم ساسان گفت --نگران نباشید سیمین خانم نمیزارم اینجا بمونید. --خدا خیرت بده پسر. رفتن بچه ها نیم ساعت بیشتر طول نکشید و با سیمین سوار وَن شدن و رفتن. چندتا مأمور واسه بازرسی خونه ی تیمور اومدن و من و ساسان برگشتیم تو ماشین. با اینکه طعم روزای خوب نو نونه ی تیمور کم بود اما فکر اینکه دیگه نمیتونم بچه هارو ببینم گریمو بیشتر میکرد حس میکردم تنها تر از روزی شدم که تو پنج سالگی تنها شدم. ساسان ماشینو یه گوشه پارک کرد و برگشت سمت من --رها خانم! چشممو از خیابون گرفتم --بله؟ --چرا انقدر ناراحتید؟ --چون تنها شدم. --واسه چی؟ -- چندماهه کسی که تنهاییامو باهاش درمیون میزاشتم رفته و امروزم... امروزن کسی که مثه مادرم دوسش داشتم و بچه هایی که مثه خواهر و برادرام بودن واسم دیگه رفتن. با تردید گفت --ولی هستن.... آدمایی که هیچوقت تنهاتون نذاشتن. --کو؟ پس چرا من نمیبینمشون؟ تلخند زد --چون انقدر بعضیا جایگاهشونو تصاحب کردن که دیگه پیدا نیستن. --منظورتون چیه؟ --متوجه شدن منظورم زمان بره. البته بستگی به خود طرف هم داره. گیج بهش زل زدم --بیخیال. ماشینو روشن کرد و راه افتاد. هضم حرفش اونقدر واسم سنگین بود که اصلاً حواسم از گریه کردن پرت شد. --موافقید بریم کافی شاپ؟ --مزاحمتون نمیشم. --مزاحم نیستین.... روبه روی یه کافه ماشینو پارک کرد و کنار هم دیگه رفتیم تو و نشستیم سر یه میز. --چی میخورید؟ از نوشیدنی ها و دمنوشای کافه ها هیچی نمیدونستم اما شنیده بودم که قهوه ترک خیلی تلخه و آدمای خاصی میپسندن. --قهوه ترک. --چه جالب منم خیلی دوس دارم. آستین لباسش یه کم رفته بود بالا و یه لکه ی قهوه ای رنگ کوچیک روی مچ دستش بود. یادم اومد ساسان همیشه میگفت ماه گرفته دست من اینجوری شده و من مسخرش میکردم. سریع آستین لباسشو پایین کشید. به خودم جرأت دادم --ببخشید این چیه رو دستتون؟ --کدوم؟ --رو مچ دست راستتون. آستین دستشو یکم برد بالا. --آهــــان اینو میگید. خندید --خب یه ماه گرفتگی پوستیه. با بغض گفتم --بچه بودین بهش چی میگفتین؟ لبخندش کمرنگ تر شد انگار حواسش پرت شد --میگفتم ماه گرفته دستم اینجوری.... انگار یه چیزی یادش اومدسرشو آورد بالا و مضطرب بهم زل زد...... "حلما"
🍃🌹‍ لیلة الرغائب 🌹🍃‍ پنجشنبه ۱۴/ ۱۱/ ۱۴۰۰ ماه رجب ماه پربرکتیه. اولین شب جمعه ماه رجب شب لیلة الرغائب (شب آرزوها) است! تو هم مثل من این شب را به دوستات یادآوری کن؛ به این امید که از باغ دعاشون، یه گل استجابت هدیه بگیرى!!!🌸 دعای مخصوص شب آرزوها: سُبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين حضرت محمد(ص) فرمودند: هر کسی مردم را از اين دعا باخبر کند در گرفتاريش گشايش پيدا ميکند🌹🍃 خیلی ها گرفتارن و خیلی ها آرزوهای کوچیک و بزرگ دارن. به همه یادآوری کنید. ♥️ التماس دعای فرج💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادتت مبارک آقای اصغرِحاج‌قاسم به مناسبت سالروز شهادت شهید اصغر پاشاپور . .
.: رسول اکرم (ص) درباره ماه رجب فرموده ‏اند: «رجب ماه بزرگ خداست و هیچ ماهی در حرمت و فضیلت‏ به پایه آن نمی ‏رسد و قتال با کافران در این ماه حرام است، آگاه باشید که رجب ماه پروردگار است و شعبان ماه من و ماه رمضان ماه امت من است و اگر کسی در ماه رجب حتی یک روز روزه بدارد خدا را از خود خشنود ساخته و خشم الهی از او دور می‏گردد.» ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده
زیارت نامهٔ شهدا 📖 🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـ‌ها را راهے کربلاے جبـ‌هہ‌ها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هـــداء" مےنشینیم...♥️ ‌ بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨ ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
⚘﷽⚘ با نگاه تو همه ی خوبـی‌ها در مـا طلـوع می‌ڪند نگاهت را از ما دریــغ مڪـُن 🕊 🌷 ❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣ 🕊🥀 ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
💞 یا رب چه شود زان گل نرگس خبر آید آن یار سفر کردهٔ ما از سفر آید شام سیه غیبت کبری به سر آید امید همه منتظران منتظر آید 🍃تعجیل در فرج مولا صلوات🍃 اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج
خدایا با نام تو آغاز می‌کنم شروع هرلحظه را اي که زیباترین علت هر آغاز تویی امروزم را یارو یاورم باش
🎤 ♥️ زمان صدام وقتی روز عاشورا بمب گذاری کردند، مصطفی هم کربلا بود پیش خودم گفتم ، آقا مصطفی حتما آنجا بوده و شهید شده، چون مدت طولانی هم زمان برد تا از او خبردار شدیم.... همان جا پیش خودم گفتم حضرت عباس من واقعا دوست داشتم پسرم سربازت شود :) 🍃 حالا درست است اگر در این بمب گذاری شهید شده باشد اجر بالایی دارد، اما من دوست داشتم سربازت باشد🕊✌️🏻  راوی مادرشهید
دعـابخـوان‌‌📿 براۍعـاقبـت‌بخیـرۍمـن🌱 تـویۍ‌کہ‌ختـم‌بخـیر‌شـدعـاقبتـټ..!ッ♥•• ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ذِڪر‌روزِپـنجشَنـبـھ لـآاِلہ‌اِلااللّٰـہ‌الْمـلکُ‌الْحَـقُّ‌المُبـین! خُـدآیۍجزآن‌خُـدآ؎یِڪتاڪہ‌سُلطآن‌حَـق‌و‌ آشڪار‌اَسـت‌نَخوآهـد‌بُـود‌..
🌺پیامبر اکرم (صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏ آله): 🌺رجب ماه بارش رحمت الهى است. 🌺خداوند در این ماه رحمت خود را بربندگانش فرو می ریزد 🌼حلول ماه رجب و میلاد امام محمد باقر علیه السلام بر شما مبارک باد🌼