eitaa logo
{شهید مصطفی صدرزاده}
147 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
659 ویدیو
12 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده خادم کانال⬇️🌱 @Solimany85 ناشناس هامون https://harfeto.timefriend.net/16471701033985 همسایه @barayehusayn
مشاهده در ایتا
دانلود
"در حوالی پایین شهر" --مگـــه کـــری؟ دختـــره ی بی همه چیز؟ دعا کن دستم بهت برسه! چنان بلایی به سرت بیارم که کتک خوردن با زنجیرو از یاد ببری. از ترس دستمو گرفته بودم جلو دهنم تا صدای گریمو نشنوه. با صدای بوق ممتد گوشیو آوردم پایین ساسان با تعجب به سمتم برگشت --تیمور شمارو کتک زده؟ با چشمای اشکی به صورتش زل زدم و هیچی نگفتم. نگاهش رنگ بغض گرفت --چرا بهم نگفتید؟ با صدای آروم تری گفت --چــرا؟ هیچ جوابی در مقابل حرفاش نداشتم. کلافه تو موهاش دست کشید --میدونی اگه بلایی سرت بیاد من.... حرفشو خورد و کنایه دار نگاهم کرد و از اتاق رفت بیرون..... بعد از اینکه از کارم تو اتاق رادیولوژی تموم شد تو یه اتاق مخصوص بستری شدم. دکتر ارتوپد اومد بالا سرم --به دکتر عمادی گفتین به پاتون ضربه وارد شده درسته؟ --بله. --تازه پاتونو گچ گرفتین؟ --بله دو روز پیش. تأسف وار سرشو تکون داد --که اینطور. رو کرد سمت ساسان --آقای ایزدی چند لحظه همراهم بیاید..... چند دقیقه بعد ساسان برگشت تو اتاق و نشست رو صندلی. بدون اینکه نگاهم کنه گفت --چندبار تا حالا روتون دست بلند کرده؟ --فکر نمیکنم به شما مربوط باشه. --چرا اتفاقاً خیلیم به من ربط داره. تلخند زدم --الان شما بدونی یا ندونی چه فرقی به حالت داره؟ نه پدرمی نه برادرمی نه..... حرفمو قطع کرد --عاشقت چی اونم نمیتونم باشم؟ با دهن باز بهش خیره شدم. به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بود و معلوم بود تو حال خودشه. با بهت گفتم --چ.. چ...چیــــی؟ --شما فکر کردی من کیم؟ اصلاً تا الان بهش فکر کردی من کیم؟ چرا میون این شهر شلوغ گشتم تا شمارو پیدا کنم؟ میدونی جدا شدن اجباری از کسی که تو 15سالگی میشه تموم فکر و ذهنت یعنی چی؟ حرفاش تلخ بود و درداش واقعی. اینارو از میون حرفاش فهمیده بودم. اینکه ساسان 15سال پیش کنارم باشه واسم قابل باور نبود. نمیخواستم به حرفاش فکر کنم اما تک تک جملاتش تو ذهنم تکرار میشد. به خودم اومدم دیدم چشمام خیسه اشکه. نمیخـاستم باور کنم برگشتشو. بودنش عذابم میداد. -- من مجبور شدم برم باور کن! با این جمله احساسم تبدیل به حقیقت شد. سرشو گرفت میون دستاش و شونه هاش شروع کرد لرزیدن. نه تحمل گریشو داشتم نه میخواستم باورش کنم چون واسم تموم شده بود. با نهایت بیرحمی گفتم --برو بیرون. دیگه نه میخوام ببینمت نه صداتو بشنوم. سرشو بلند کرد --رهــــ... جیغ زدم --خفــــه شو! دیگه نمیخوام ببیـــنمت! پرستار اومد تو اتاق --چه خبرته خانم؟ به ساسان اشاره کردم --ایشونو ببرید بیرون! ساسان با بهت گفت --تو از هیچی خبر نداری! با گریه نالیدم --آرهـــه! خبر ندارم! من حتی از بودن خودمم خبـــر نـــدارم! نمیدونم ساسان چی به پرستار گفت که رفت بیرون. --خواهش میکنم به حرفام گوش کن! با تشر گفتم --خب گوش کنم که چی بشه؟ هـــان؟ اینکه تهش بگی دلم واست سوخت برگشتم؟ فکر کردی من نفهمم؟ هوووومـ؟؟ فکر کردی نمیدونم واسه اینکه تیمور این چند وقت اذیتم نکنه بهش پول میدادی؟ چــــــراااا؟ مثلاً میخوای جبران کنی؟ چیو جبران کنی هـــــان؟ گریم شدت گرفت --درد عشقی که تو پنج سالگی وجودمو به آتیش کشید؟ یا تنهایی هایی که با رفتنت کوله بارسنگ شد رو شونه هامو کمرمو خم کـــرد؟ چیـــو ساسان؟ این چند سال نبودی به نبودنت عادت کردم. الان اومدی که چــــی؟ یدفعه عصبانی شد و فریاد زد --بســـه دیگه........ "حلما"