"در حوالی پایین شهر"
#پارت_دهم
نشست کنارم
--رها خوبی؟
اشکام شروع به ریختن کرد
به زور گفتم
--ح...ح..حسام چیشد؟
--از وقتی تو بیهوش شدی داشت با تیمور دعوا میکرد.
فکر کنم حواسش نبوده تیمور هولش داده بیرون.
خداروشکر چیزیش نشده.
--میخواست بکشتش؟
با بغض گفت
--غلط کرده!
درد فکم طاقت فرسا بود.
میترا با ترس اینکه بدتر نشه ماساژش داد تا یکم بهتر شد.
با صدای آرومی گفتم
--میترا تو باید با سیاوش فرار کنی.
با تعجب گفت
--رها زده به سرت؟ نکنه تیمور زده تو مغزت جابه جا شده؟
--دو دقیقه زبون به دهن بیگیر تا بگم.
ببین تو باید یه چند روز از تیمور فرصت بگیری واسه فکر کردن.
شرطتتم واسه ازدواج باید آزادی سیاوش باشه.
--رها آخه ما کجارو داریم که بریم؟
با تشر گفتم
--مگه عاشقش نیستی؟
بغض کرد
--چرا ولی خب...
--ولی و اما و اگر رو ولش.
یه بشکن رو هوا زدم
--به این فکر کن که هیچوقت قرار نیست با تیمور ازدواج کنی!
با بغض خندید
--نمیدونم چی بگم رها! خیلی خانمی! نوکرتم!
--خیلی خب بابا...
از درد بدنم نتونستم برم سر سفره و شام نخورده خوابیدم.
نیمه شب بود و همه خواب بودن.
سیمین اومد تو اتاق و وقتی دید بیدارم اومد کنارم نشست.
اشکاش دونه دونه رو گونه هاش میریخت.
خندیدم
--چته سیمین جون؟ نکنه بیخوابی زده به چشات اتصالی کرده؟
--چرت و پرت نگو رها. پشتتو بکن به من.
همون کاری که گفت رو انجام دادم.
یه ماده ی یخی ریخت رو کمرم که صدام دراومد.
--رها یکم صبر کن.
بعد از اینکه کمرمو ماساژ داد دست و پاهامم با همون پماد ماساژ داد.
--اینو یه بار تیمور واسه زانو دردم خرید.
صبر کردم کپه مرگشو بزاره بیام پیشت.
دستامو گرفت
--الهی قربونت برم میدونم خیلی درد کشیدی!
دستشو گرفتم
--نه بابا سیمین خدانکنه تو بری که من دق میکنم.
چندثانیه به میترا زل زد
--بمیرم واسش! نمبدونم چی کم داشتم و اون تیمور... لا اله الا الله آخه بگو تو سن باباشو داری!
--نگرانش نباش! اگه قسمت نباشه اون بالاسریه نمیزاره.
--انشاالله. من برم مادر توام بخواب....
به زور سوییشرتمو پوشیدم و رفتم تو حیاط.
همش خدا خدا میکردم حسامم بیاد.
دل تو دلم نبود ببینم چه بلایی سرش اومده.
--باز تو زد به سرت؟
با ذوق به پشت سرم نگاه کردم دیدم حسام داره میاد.
نشست لب حوض.
همین که نگاهم به صورتش افتاد شروع کردم گریه کردن.
زیر چشمش کبود بود و گوشه ی ابروش زخمی شده بود.
چندتا خط جای زخم رو گونش بود.
دیدم با بغض به صورتم زل زده و یه قطره اشک از چشمش پایین ریخت
--تو دیگه چرا مشتی؟
--رها اگه زودتر اومده بودم این بلارو سرت نمیاورد.
خاک بر سر من که همیشه دیر میرسم!
بدون توجه بر حرفش گفتم
--حسام دنیارو چیکار کنم؟
--بزار بره به درک بره به جهنم!
--گل بگیر دهنتو اون هنوز از آب وگل درنیومده بره به جهنم؟
--لعنت بر شیطون.
فردا میگم پسره ببرتش یه بیمارستان دیگه.
--منم میام میخوام دنیارو ببینم.
راستی حسام
--دیگه چیه؟
--من به میترا گفتم باید فرار کنه.
متفکر گفت
--خوبه.
--مطمئنی نمیفهمه؟
--آره بابا توام! تو دل خالی کن.
غمگین گفتم
--چاقو کشید واست؟
--نه چطور؟
--آخه جاش مونده.
--ولش به جهنم فوقش قیافم شبیه این کلاهبردارا میشه خوبه!
هردومون خندیدم
صبح با درد زیاد از خواب بیدار شدم....
میترا برام لقمه گرفته بود.
برداشتم و بچه هارو با حسام بردیم بیرون....
--خوب شد دیروز لباساتو در آوردی وگرنه الان فاتحشون خونده بود.
--آره واقعاً...
رسیده بودیم سر خیابون
--رها ببین من ساعت 5عصر میام.
هماهنگ کردم باهم بریم پیش این پسره.
--باشه.
جنسارو بین بچه ها پخش کردم و نشستم یه جای دیگه.
تا نزدیک ظهر پول زیادی کاسب شدم.
رفتم دنبال بچه ها و بردمشون توی پارک.
پولاشون رو گرفتم و لقمه هاشون رو دادم بهشون.......
ساعت پنج عصر بود و حسام هنوز نیومده بود.
همینجور که منتظر ایستاده بودم از دور ساسانو دیدم.
دست تکون دادم. اومد پیشم
--سلام ببخشید معطل شدین.
--سلام خواهش میکنم.
همین که عینکشو برداشت ناخودآگاه چشمش رو صورتم ثابت موند.
اخم ریزی بین ابروهاش نشست
--چیزی شده؟
--شما با کسی دعوا کردین؟
--فکر نمیکنم به شما مربوط باشه!
با صدای جدی تر و صدای بلند تری گفت
--پرسیدم شما..
با صدای زنگ موبایلش ساکت شد و جواب داد
--الو سلام.
بله اومدم شما کجایید؟
که اینطور. باشه چشم خدانگهدار.
تماسو قطع کرد.
--ببخشیدا ولی فکر نکن اونقدرام بی صاحب و سالارم که بخوای سر من داد بزنی.
رگ گردنش زده بود بیرون.
--باشه تمومش کنید لطفـــاً......
"حلما"