eitaa logo
{شهید مصطفی صدرزاده}
149 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
654 ویدیو
12 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده خادم کانال⬇️🌱 @Solimany85 ناشناس هامون https://harfeto.timefriend.net/16471701033985 همسایه @barayehusayn
مشاهده در ایتا
دانلود
"در حوالی پایین شهر" تو راه ساسان به حسام گفت --نگران دفن و کفن دنیا نباشید. --اینجوری که خیلی شرمندت میشیم مشتی. --این چه حرفیه دشمنتون شرمنده.... رسیدیم سر کوچه. حسام از ماشین پیاده شد تا زودتر در خونه رو باز کنه. من و میترا و ساسان تو ماشین بودیم. چند دقیقه گذشت و حسام نیومد. میخواستم برم دنبالش اما میترا اجازه نداد و از ماشین پیاده شد. یه ماشین پلیس روبه روی ماشین ساسان زد رو تر مز و چندتا مأمور پیاده شدن و رفتن سمت خونه ی تیمور. همین که دستمو بردم سمت دستگیره ی ماشین ساسان سریع گفت --نرید پایین. با تعجب گفتم --چی میگی؟ بزار برم ببینم چی شده! عصبانی فریاد زد --گفتم نرید. میخ نشستم سرجام و با سرعت از کوچه دور شد. خیابون خلوتی بود و ماشینا هی کمتر میشدن باترس گفتم --میشه بگید کجا دارید میرید؟ --جای بدی قرار نیست بریم. مطمئن باشید. --اگـــه نباشم؟ --جسارت نشه ولی مجبورید. --چرا داری چــــرت میگی! بهت گفتم کجا داری میری عین آدم بگو. ماشینو زد رو ترمز و برگشت سمت من با تشر گفت --پلیسا بخاطر دستگیری شما رفتن خونه ی تیمور. --شما از کجا میدونی؟ --فعلاً این مسئله اهمیت نداره. --آخه واسه چی؟ --تیمور از شما به جرم قتل شکایت کرده. با ترس گفتم --ق..قتل؟ اونم کیـــی م..من؟ همون موقع موبایم زنگ خورد --الو؟ --رها کجایی؟ --حسام این چی میگه من کیو کشتم که خودم خبر ندارم؟ --میدونم رها! من گفتم ببرتت. این مردک تیمور از روی لج و لجبازیش با تو رفته ازت شکایت کرده. همینجور که گریه میکردم به حرفاش گوش میدادم --رها باید یه چند روزی خودتو گم و گور کنی! این شگردش شکایت از توعه معلوم نیست جه کاسه ای زیر نیم کاسشه. --کدوم قبرستونی خودمو گم و گور کنم آخه؟ با بغض گفت --رها گریه نکن! درست میشه. الانم گوشیو بده به ساسان. گوشیو گرفتم سمت ساسان --با شما کار داره. گوشیو گرفت. با حرفایی که حسام زد دلهره گرفته بودم و احساس سوزش بدی تو سرم داشتم. --حالتون خوبه؟ --بله میشه بگید حسام چی گفت؟ --نه. --چرا اونوقت؟ --چون چیزی دستگیر شما نمیشه. ترجیح دادم سکوت کنم و چشمامو بستم. همین جور که ماشینو روشن میکرد ادامه داد --نگران جا و مکان نباشید. --چرا؟ کنایه دار گفتم --حتماً از اونم چیزی دستگیرم نمیشه؟ --دقیقاً. چون شما فقط میرید اونجا و چند روز استراحت میکنید. --انوقت پولشو کی میده؟ --یه بنده خدا. --حتماً اون بنده خدا شمایید؟ --اشکالی داره؟ از حالت حرف زدنش حس کردم ناراحت شده. --ببخشید من نمیخواستم ناراحتتون کنم فقط سوال... حرفمو قطع کرد --میدونم نیازی به عذر خواهی نبود. دیگه ادامه ندادم و نفهمیدم کی خوابم برد...... --رها خانم؟رها خانم؟ سرمو از رو صندلی بلند کردم --چیه چیشده؟ --رسیدیم باید پیاده شید...... بی هیچ حرفی رفتم دنبال ساسان و رفتیم توی هتل. رفت قسمت پذیرش تا واسم اتاق بگیره. مسئول پذیرش گفت --شناسنامشون رو بدین لطفاً --اگه میشه کارت ملی من اینجا بمونه فردا واستون بیارم. --باشه مشکلی نداره. روبه من گفت خوش اومدی عزیزم. --ممنون..... تا دم در اتاق ساسان همراهم بود. در اتاق رو باز کرد --بفرمایید اینم از جا و مکان. --اینجا برای منه؟ --بله. رفتیم تو و در رو بست کلید اتاق رو گرفت سمتم --این کلید اتاقتونه. با اینکه لزومی نداره و بهتره از اتاقتون نرید بیرون اما دستتون باشه بهتره. شام و نهار و صبححانتون رو سفارش میکنم براتون بیارن اینجا. احساس شرمندگی بهم دست داد --ببخشید افتادین تو زحمت. --این حرفو نزنید من دیگه برم. همین که رفت سمت در صداش زدم --ببخشید... --بفرمایی؟ --میشه واسه ی خاکسپاری دنیا منم بیام؟ --شرمنده اما نمیشه. منتظر حرفم نشد و خداحافظی کرد و رفت...... نگاهم روی وسایل ثابت موند. یه گلیم فرش کرم قهوه ای وسط هال پهن بود و یه دست مبل قهوه ای سوخته دور فرش چیده شده بود و یه تلوزیون به دیوار نصب شده بود. کابینتای آشپزخونه کرم قهوه ای بود و یه یخچال کوچیک با یه سری وسایل دم دستی توی کابینتا بود.. رفتم تو اتاق و با دقت به وسایل نگاه کردم یه تخت تک نفره ی قهوه ای گوشه ی اتاق بود و درآور کنار تخت و یه کمد قهوه ای بغل در ورودی بود. تا اون لحظه چنین وسایلی رو فقط توی مغازه ها دیده بودم و برام قابل باور نبود. در کمد و باز کردم و با دیدن لباسای راحتی رنگارنگ ذوق کردم. فکر نمیکردم همش مال من باشه. یه قسمت کمد هم چندتا مانتو و شومیز و... بود. حوله رو از تو کمد برداشتم و رفتم سمت حمام. یه حمام کوچیک و نقلی توی اتاق بود. رفتم زیر آب و بعد از شستشوی حسابی اومدم بیرون. یه لباس ساده از بین لباسا انتخاب کردم و پوشیدم و نشستم رو صندلی. گوشیمو برداشتم و به حسام تک زنگ زدم...... "حلما"