"در حوالی پایین شهر"
#پارت_سی_یکم
سرشو آورد بالا
قطرات اشک پشت سر هم از چشمام جاری میشد.
حس میکردم دیگه نمیتونم نفس بکشم.
خودشم بغض کرده بود
با صدای آرومی لب زدم
--چــــرا؟
سرشو انداخت پایین
صدام بلند تر شد
--چـــرا بهم نگفتــــی؟
از سکوتش حرصی شده بودم.
با مشت کوبیدم رو میز و جیغ زدم
--چــــرا ســـاســــان؟
دستاشو به حالت تسلیم بالا برد.
--باشه بهتون میگم!
ملتمس گفت
--فقط خواهشاً اینجا داد و بیداد نکنید!
حس آدمی که بهش خیانت شده رو داشتم.
ساکت شدم و همینجور که اشک میریختم عصاهامو برداشتم و رفتم سمت در.
--خواهش میکنم وایســـا!
بی توجه به حرفش به راهم ادامه دادم و از کافی شاپ رفتم بیرون.
پشت سرم صداش میمود
--رها خانم! صبر کنید! خواهش میکنم.
مکث کرد و بلند تر داد زد
--جون حســــام!
ایستادم و پشتم بهش بود.
اومد جلوم ایستاد.
--بیاید بریم تو ماشین.
تو چشماش زل زدم
--چرا برگشتی؟
سرشو انداخت پایین
--اومدی چیو ببینی؟ اینکه خورد شدم؟
اومدی بگی مثلاً خونواده داری؟
چرا اومدی ساسان؟
ناراحت گفت
--میشه خواهش کنم بریم تو ماشین؟
--تو ماشین چه خبره؟
کلافه گفت
--خبری نیست من اینجا نمیتونم حرف بزنم.
رفتم سمت ماشین و سوار شدم.
خودشم اومد و نشست پشت رول.
با تشر گفتم
--خب اینم ماشین.
برگشت سمتم و بدون معطلی گفت
--من مجبور شدم رها!
--مجبور شدی؟
پوزخند زدم
--خب که چی ؟
--خیلی بیرحم شدی رها!
اونی که من میشناختم یه دختر مهربونی که حتی آزارش به مورچه هم نمیرسید ولی الان
با گریه داد زدم
--آرهـــه من بیرحم شدم! میدونی چرا؟
چون جای من نیستی که بفهمی!
که تو پنج سالگی بشکنی!
جای من نیستی که روزی هزار نگاه جورواجور رو تحمل کنی!
تو جای من نیستی ساسان!
--باشه ببخشید.
--نمیبخشم چون اصن مهم نی که بخوام ببخشم.
--باشه نبخش فقط به حرفام گوش کن خواهش میکنم.
ساکت شدم و نگاهمو به خیابون دادم.
اون روز قرار بود ساعت ۵ عصر عمو حمید بیاد ببرتمون ولی وقتی اونا اومدن تو نبودی!
من اونارو تا شب سرپا معطل کردم اما نیومدی!
ناچار منو با خودشون بردن و تیمور قول داد
فردای همون روز تو رو بیاره دم خونه ی عمو حمید ولی نیاورد.
عمو اومد دم خونه ی تیمور اما همسایه ها گفتن صبح زود از اونجا رفتین.
بگم کل شهر رو زیر و رو کرد دروغ نگفتم اما خونشو پیدا نکرد.
صداش خدشه دار شد.
--تو این ۱۵سال همش به تو فکر میکردم و عذاب وجدان داشتم.
اینکه کجایی و داری چیکار میکنی؟
فکر اینکه در نبود من تیمور اذیتت میکنه دیوونم میکرد.
همه جارو دنبالت گشتم تا اینکه اون روز دیدمت.
اولش میخواستم بهت بگم ولی...
مکث کرد و ادامه داد
--ولی فهمیدم که با حسام آشنا شدی.
وقتی رفتارای حسامو باهات دیدم
تلخند زد
--فهمیدم که نـــَه طرف خیلی عاشقه!
بخاطر همین خودمو انکار کردم.
برگشت سمتم
--ببخشید اینهمه ناراحتت کردم!
الانم نمیخوام که تا ابد پیش من بمونی.
میدونم توام حسامو دوس داری و تلاشمو میکنم تا پیداش کنم!
خدایا چی داشتم میشنیدم؟
حرفای ساسان با حرفایی که تیمور میزد زمین تا آسمون فرق داشت.
با بهت گفتم
--ی...ی...یعنی.....
"حلما"