"در حوالی پایین شهر"
#پارت_شانزدهم
--اون هیچ غلــــطی نمیتونه بکنه!
با فریادش بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
--گریه نکنید خواهش میکنم!
دیگه هیچ خطری قرار نیست تهدیدتون کنه.
فکر اینکه کامران بیاد و یه بلایی سر ساسان بیاره داشت دیوونم میکرد و به خاطر همین گریم بند نمیومد.
ماشینو نگه داشت
--میشه بدونم نگران چی هستین؟
با گریه گفتم
--ا...ا...گه..ک...امران بفهمه شما منو از تو خونه آوردین اگه بیاد و بلایی سرشما..
چشماشو با اطمینان باز و بسته کرد
--نگران هیچی نباشید!
نه کامران.....نه اون نامرد تیمور
نزدیک یه خونه ماشینو نگه داشت.
با ترس گفتم
--اینجا دیگه کجاس؟
--خونه ی تیمور.
--چرا اینجا؟
--خونه شو عوض کرده.
گفتم که خطری قرار نیست تهدیدتون کنه.
به سختی لباسمو جمع کردم و از ماشین پیاده شدم.
رفت در زد
صدای حسام اومد
--کیـــه؟
--باز کن منم.
در رو باز کرد
--سلام ساسان بیا تو.
ساسان از روبه روی در کنار رفت
--اینم امانتیتون.
با دیدن حسام گریم گرفت
حسام ذوق زده گفت
--سام علـــیک رها خانم.
تیمور اومد و با دیدن من خندید
--سلام رها دخترم! خوبی؟
از رفتارش متعجب بودم و فقط سر تکون دادم.
حسام خندید و به ساسان چشمک زد
--عروس دزد خوبی هستیا!
ساسان محو خندید
--چاکریم.
خب دیگه اینم از امانتیتون.
با تأکید روبه تیمور گفت
--مراقبش باشید لطفاً!
تیمور سر تکون داد و ساسان رفت.
همین که میخواست سوار ماشین شه صداش زدم
--آقا ساسان.
برگشت و بهم خیره شد
--خیلی مردی!
محو خندید
--وظیفه بود.....
رفتیم تو خونه و سیمین با گریه بغلم کرد.
--الهی فدات بشم!
میدونی چی کشیدم وقتی نبودی؟
با گریه گفتم
--ببخشید!
خندید
--گریه نکن عزیزم! خداروشکر که صحیح و سالمی....
رفتم تو اتاق جدید و بچه ها با دیدنم شروع کردن دست زدن و هی به هم دیگه میگفتن خاله رها عروس شده.
بعد از اینکه همه ی دختر بچه ها بهم سلام کردن و هر کدوم چند دقیقه گریه میکردن لباسم رو در آوردم و آرایشمو شستم و موهامو به سختی باز کردم.......
با دیدن غذای شام از تعجب میخواستم شاخ در بیارم.
غذا برنج و کباب کوبیده بود.
غذایی که فقط یه بار تو عمرم اونم تو عروسیه الهام خورده بودم.
تیمور با اخم گفت
--نکنه دوس نداری رها؟
--نه میخورم.
خندید
--بخور که مخصوص خودت درست کردم.
بعد از شام میخواستم ظرفارو بشورم که سیمین اجازه نداد و خودش ظرفارو شست........
تغییر رفتارشون واسم قابل هضم نبود.
حس میکردم یه اتفاقی افتاده که من ازش بیخبرم.
همینجور که لب حوض نشسته بودم به آسمون خیره شدم و سیاهیش بدجور دلمو زد.
--تو لکی؟
حسام بود.
اومد و نشست کنارم
خندید
--فکر کنم الاناست که شاخات در بیاد؟
مگه نه؟
مبهوت سرمو تکون دادم
--حسام نمیدونم چرا حس میکنم همه چیز مثه یه خوابه واسم.
مکثی کرد و نفسشو صدادار بیرون داد
--خواب نیست عین واقعیته.
--آخه چجوری ممکنه؟
-- پول مثه داروعه.
دارویی که واسه امثال تیمور خعـلـــی خوب جواب میده.
--یعنی چی ؟
--یعنی اینکه با پول میشه آدمارو از این رو به اون رو کرد.
--حسام!
--ولش کن رها راجبش حرف نزنیم بهتره.
مکث کرد و ادامه داد
--دلم واست تنگ شده بود رها.....
"حلما"