eitaa logo
{شهید مصطفی صدرزاده}
149 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
656 ویدیو
12 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده خادم کانال⬇️🌱 @Solimany85 ناشناس هامون https://harfeto.timefriend.net/16471701033985 همسایه @barayehusayn
مشاهده در ایتا
دانلود
"در حوالی پایین شهر" --اون هیچ غلــــطی نمیتونه بکنه! با فریادش بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. --گریه نکنید خواهش میکنم! دیگه هیچ خطری قرار نیست تهدیدتون کنه. فکر اینکه کامران بیاد و یه بلایی سر ساسان بیاره داشت دیوونم میکرد و به خاطر همین گریم بند نمیومد. ماشینو نگه داشت --میشه بدونم نگران چی هستین؟ با گریه گفتم --ا...ا...گه..ک...امران بفهمه شما منو از تو خونه آوردین اگه بیاد و بلایی سرشما.. چشماشو با اطمینان باز و بسته کرد --نگران هیچی نباشید! نه کامران.....نه اون نامرد تیمور نزدیک یه خونه ماشینو نگه داشت. با ترس گفتم --اینجا دیگه کجاس؟ --خونه ی تیمور. --چرا اینجا؟ --خونه شو عوض کرده. گفتم که خطری قرار نیست تهدیدتون کنه. به سختی لباسمو جمع کردم و از ماشین پیاده شدم. رفت در زد صدای حسام اومد --کیـــه؟ --باز کن منم. در رو باز کرد --سلام ساسان بیا تو. ساسان از روبه روی در کنار رفت --اینم امانتیتون. با دیدن حسام گریم گرفت حسام ذوق زده گفت --سام علـــیک رها خانم. تیمور اومد و با دیدن من خندید --سلام رها دخترم! خوبی؟ از رفتارش متعجب بودم و فقط سر تکون دادم. حسام خندید و به ساسان چشمک زد --عروس دزد خوبی هستیا! ساسان محو خندید --چاکریم. خب دیگه اینم از امانتیتون. با تأکید روبه تیمور گفت --مراقبش باشید لطفاً! تیمور سر تکون داد و ساسان رفت. همین که میخواست سوار ماشین شه صداش زدم --آقا ساسان. برگشت و بهم خیره شد --خیلی مردی! محو خندید --وظیفه بود..... رفتیم تو خونه و سیمین با گریه بغلم کرد. --الهی فدات بشم! میدونی چی کشیدم وقتی نبودی؟ با گریه گفتم --ببخشید! خندید --گریه نکن عزیزم! خداروشکر که صحیح و سالمی.... رفتم تو اتاق جدید و بچه ها با دیدنم شروع کردن دست زدن و هی به هم دیگه میگفتن خاله رها عروس شده. بعد از اینکه همه ی دختر بچه ها بهم سلام کردن و هر کدوم چند دقیقه گریه میکردن لباسم رو در آوردم و آرایشمو شستم و موهامو به سختی باز کردم....... با دیدن غذای شام از تعجب میخواستم شاخ در بیارم. غذا برنج و کباب کوبیده بود. غذایی که فقط یه بار تو عمرم اونم تو عروسیه الهام خورده بودم. تیمور با اخم گفت --نکنه دوس نداری رها؟ --نه میخورم. خندید --بخور که مخصوص خودت درست کردم. بعد از شام میخواستم ظرفارو بشورم که سیمین اجازه نداد و خودش ظرفارو شست........ تغییر رفتارشون واسم قابل هضم نبود. حس میکردم یه اتفاقی افتاده که من ازش بیخبرم. همینجور که لب حوض نشسته بودم به آسمون خیره شدم و سیاهیش بدجور دلمو زد. --تو لکی؟ حسام بود. اومد و نشست کنارم خندید --فکر کنم الاناست که شاخات در بیاد؟ مگه نه؟ مبهوت سرمو تکون دادم --حسام نمیدونم چرا حس میکنم همه چیز مثه یه خوابه واسم. مکثی کرد و نفسشو صدادار بیرون داد --خواب نیست عین واقعیته. --آخه چجوری ممکنه؟ -- پول مثه داروعه. دارویی که واسه امثال تیمور خعـلـــی خوب جواب میده. --یعنی چی ؟ --یعنی اینکه با پول میشه آدمارو از این رو به اون رو کرد. --حسام! --ولش کن رها راجبش حرف نزنیم بهتره. مکث کرد و ادامه داد --دلم واست تنگ شده بود رها..... "حلما"