"در حوالی پایین شهر"
#پارت_نهم
حسام با تشر گفت
--زبونت واسه من که خعلی درازه.
چرا زنگ نزدی خود ننه مردم بیام؟ هـــان؟
--بخدا اصلاً حواس نداشتم اون موقع.
کلافه گفت
--خیلی خب چیه چیکارم داشتی؟
--حسام دنیارو عمل کردن هزینشم همین ساسانه داد.
اما رفته تو کما.
--رها چرا چرت و پرت میگی؟
اشکام رو طرف گونه هام جاری شد
--چرت و پرت نیست به جون مادرم!
نشست رو نیمکت و دستاشو کلافه برد تو موهاش.
--حسام تیمور منو میکشه!
--غلط کرده مگه تو زدی به دنیا.
--حسام
--هان؟
--این پسره ساسان هزینه ی بیمارستانو میده.
--تو از کجا میدونی؟
--خودش گفت.
--خب پولشو اون میده تیمورو چیکار کنیم؟
--نمیدونم.
دستامو گرفتم مقابل صورتم و شروع کردم هق هق گریه کردن.
ناراحت گفت
--رها نکن اینجوری! خدا بزرگه.
--خانم؟
با صدای ساسان برگشتم و ایستادم.
--میتونم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم؟
حسام ایستاد و با اخم گفت
--چه صحبتی؟
اومد نزدیک و سربه زیر گفت
--راستش من به ایشون هم گفتم هزینه ی بیمارستان رو تقبل میکنم.
--آق ساسان
--جانم؟
--میشه بگی چرا داری اینکارو میکنی؟
چهرش غمدار شد و تلخند زد
--خب شاید گفتنش کار درستی نباشه اماخب من یه جورایی خودم رو در مقابل بچه های بی سرپرست مسئول میدونم.
-- باشه اقلاً هرچی. قبول.
با تردید ادامه داد
--فقط شما که لطف میکنی هزینه ی بیمارستان رو بدی دو جانبه لطف کن.
دنیارو از این بیمارستان ببر یه بیمارستان بالا شهر.
--بله اما میتونم بپرسم چرا؟
حسام با مِن مِن گفت
--خب چیزه راستش اینجا که باشه
به من اشاره کرد
--هر روز میاد میبینتش قاطی پاتی میشه.
در جریانی چی میگم؟
--بله. باشه مشکلی نداره.
با صدای آرومی گفتم
--خیلی ممنون آقای ایزدی.
--خواهش میکنم.....
تو راه برگشت از بیمارستان بودیم.
--حسام.
--هوم؟
--دنیا چقدر گناه داره مگه نه؟
--نه.
--چرا؟
--چون که اگه زنده بمونه اون پسره نمیزاره دیگه بیاد خونه ی تیمور.
رها نمیدونم چرا حس میکنم اون پسره واسم آشناس.
انگار یه جا دیدمش.
میدونی چشماش یه غمی داره که کهنس.
خندیدم
--ماشالا چشم خون شدی.
--نخند جدی میگم.
--راستی سیاوش چیشد؟
--هیچی قبول کرد.
--حسام مطمئنی تیمور نمیفهمه؟
--خیالت تخت......
رفتیم پیش بچه ها اما هیچکدوم نبودن.
دو دستی زدم تو سرم
--حسام بد بخت شدم.
--خاک بر سر من! یه روز نبودما!
از ترس دست و پاهام میلرزید
-- تیمور منو میکشه من مطمئنم!
--نترس بابا انقدر این پیر خرفتو غول نکن واسه خودت.
با موبایلش با یه نفر تماس گرفت
--الو میترا.
سلام کجایی؟
بچه ها اومدن خونه؟
خب چیزه ببین تیمور کجاس؟
خوبه! زت زیـــاد.
--خیالت راحت تیمور خواب بوده.
با تعجب گفتم
--از صبح تا الان؟
--آره دیگه بعدشم با ضربه ای که سیاوش به این زد الان باید جواب نکیر و منکر میداد.
ناکس خعلیـــی پوست کلفته.
--بازم الهی شکر.....
تو راه برگشت بودیم.
--رها دیگه تکرار نکنما!
به مِن مِن نیفتـــی دسته گل به آب بدیا!
--باشه بابا فیلسوف...
رفتیم تو خونه.
هیچکس تو حیاط نبود.
از اتاق بچها پولاشون رو گرفتم و رفتم تو اتاق تیمور.
--سلام.
--سلام.
نشستم روبه روش.
پولارو گذاشتم جلوش.
--دنیا کجاس؟
سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم.
دستامو که از ترس میلرزید مشت کردم.
--د...د..دنیا! آهان دنیا.
آق تیمور دنیایی در کار نیست.
--یعنی چی؟
با بغض گفتم
--ا...امروز..با یه ماشین تصادف کرد.
بعدشم..
گریم شدت گرفت
ب...بعدشم ه... همونجا تموم کرد.
فریاد زد
--چیـــــی؟ غلط کردی دختره ی دروغگو....
یه سیلی به صورتم زد و شروع کرد زدن.
سیمین با التماس ازش میخواست ولم کنه اما فایده ای نداشت.
ضرب دست سنگینی داشت اولش سعی کردم مقاومت کنم اما نشد.
چشمام کم کم تار میشد و آخرین چیزی که به یاد دارم صدای در و فریاد حسام بود.
--وﷲ میکشمــــت تیمــــور!
صداهای اطراف برام گنگ و نامفهوم بود و کم کم داشتم هوشیاریمو بدست میاوردم.
--رها...رها...
چشمامو باز کردم و صورت گریون میترا جلو چشمام ظاهر شد.
--رها بیدار شدی؟
اومدم حرفی برنم که فکم درد گرفت.
یه لیوان آب قند آورد جلو صورتم.
--جون میترا اینو بخور.
به زور دهنمو باز کردم و یکم ازش خوردم.
شیرینیش حالمو بهتر کرد.
صدای شیشه و بعدم فریاد حسام باهم قاطی شد.
میترا با ترس دوید تو حیاط.
از پنجره داشتم تو حیاط رو نگاه میکردم.
حسام افتاده بود رو زمین و لباساش خونی بود. چند لحظه بعد تیمور به طرفش هجوم آورد و دستشو گذاشت زیر گردنش.
میترا با گریه جیغ زد
--تورو خداااااااااا!
چند لحظه بعد سرو صداها خوابید و میترا اومد تو اتاق.
چشماش کاسه ی خون بود.......
"حلما"