"در حوالی پایین شهر"
#پارت_هشتم
گریه میکردم و اسمشو صدا میزدم.
همون پسر اومد کنار دنیا.
با اروژانس تماس گرفت.
چند دقیفه بعد رسیدن و دنیارو بردن تو ماشین منم رفتم کنارش.
بالاسرش همش گریه میکردم و به خودم بد و بیراه میگفتم.
خدا خدا میکردم زنده بمونه......
همین که رسیدیم بیمارستان دکترش گفت باید عمل بشه
دنیا رو سرم خراب شد.
با بغض گفتم
--ب..ب..بخشید هزینه ی عمل چقدره؟
حضور یه نفر پشت سرم باعث شد تا کنار برم.
هزینه ی عمل رو پرداخت کرد.
فرم رضایت واسه عمل رو امضاء کردم و دنیارو بردن اتاق عمل.....
نشسته بودم رو صندلی و همینجور اشک میریختم.
نمیدونستم چجوری باید از اون پسر تشکر کنم.
اگه نبود دنیارو از دست میدادم.
سرشو به دیوار تکیه داده بود و یه دستشو کرده بود تو جیب شلوارش.
از جام بلند شدم و رفتم روبه روش ایستادم.
--آقای....
تکیه شو از دیوار گرفت و ایستاد روبه روم.
--ایزدی هستم.ساسان ایزدی.
--آهان آقای ایزدی چیزه....
میخواستم ازتون تشکر کنم.
تا آخر عمر بهتون مدیونم شما جون دنیا عزیزترین دختر زندگیم رو نجات دادین خواستم بگم که خیلی مردی دمت گرم.
از طرز حرف زدنم برعکس بقیه تعجب نکرد و در جوابم گفت
--این چه حرفیه من وظیفه ی انسانیمو انجام دادم.
چند ثانیه بعد در اتاق باز شد و دکتر اومد بیرون.
دویدم طرفش
--چیشد دکتر حالش خوبه؟
--خب عمل با موفقیت انجام شد اما به دلیل خونریزی داخلی متأسفانه باید بگم رفتن تو کما ما هرکاری از دستمون برمیومد انجام دادیم بقیش دست خداس.
با بغض گفتم
--چ..چی...چیــــی؟
یعنی چی آخه مگه میشه؟
همونجا نشستم رو زمین و شروع کردم گریه کردن.
دکتر ببخشیدی گفت و از کنارمون رفت.
--بلند شین خانم خوب نیست اینطوری نشستین اینجا.
از جام بلند شدم و نشستم رو صندلی.
نمیدونستم چجوری باید به بقیه بگم.
از طرفی بدست آوردن هزینه ی سنگین بیمارستان واسم غیر قابل تحمل بود.
یه لیوان آب مقابلم گرفته شد.
گرفتم و تشکر کردم.
--جسارتاً میتونم بپرسم نسبتتون باهاش چیه؟
--مثه خواهرمه.
--یعنی خواهرتون نیست؟
--نه خب گفتم که مثه خواهرمه.
--میتونم دلیل نگرانیتون رو بدونم؟
--راستش اهل خونه نمیدونن که دنیا تو بیمارستانه نمیدونم اگه بفهمن چی میشه.
--نگران هزینه های بیمارستان نباشید.
--نه آق ساسان. چیزه یعنی منظورم آقای ایزدیه. تا اینجاشم مردونگی کردین.
--من از همه چی خبردارم پس نگران نباشید.
کنجکاو گفتم
--از چی خبردارین؟
--بیشتر از این نمیتونم حرفی بزنم تا همین حد بدونید که خیالتون از بابت هزینه ی بیمارستان راحت.
عصبانی شدم
--فکر نکن گدا گشنه ایم و شما میتونی از روی ترحم یا هرچیزی که خودت اسمش رو میزارید بهمون پول بدید.
تا اینجاشم مردونگی کردی.
شماره کارت بده پول عمل رو واستون واریز میکنم.
الانم برید زت زیـــاد.
--چرا عصبانی میشید مگه من چی گفتم؟
--هرچی گفتین که گفتین اما حرفتون واسه من خیــلی گرون تموم شد.
با صدای زنگ موبایلم جواب داد
--الو؟
با ذوق و شادی گفت
--الو رها؟
--سلام حسام خوبی؟
--چیشده چرا صدات گرفته؟
با صدای حسام نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه
--حسام...
--چته رها چیشده؟
--حسام دنیا...دنیا تصادف کرده.
--یا خـــدا کجا؟
--ا..مروز...میخواست از خیابون رد شه بیاد طرف من...
شارژ موبایلم تموم شد و خاموش شد.
با دستم کوبیدم روش.
--اکه هی لعنتی!
--میخواید از موبایل من استفاده کنید؟
دلیل کمک هاش رو نمیفهمیدم اما واسه نگران نشدن حسام مجبور شدم قبول کنم.
اما کار با موبایل لمسی رو بلد نبودم.
--ببخشید میشه خودتون تماس بگیرید؟
--بله شمارشون رو بفرمایید
موبایلش رو گرفتم
--الو رها این شماره ی کیه؟
--یه نفر اینجا بود گوشیشو داد بهم.
--الان کجایی؟
--بیمارستان.
--آدرس بفرس بیام.
اینو گفت و تماس قطع شد.
با شرمندگی گفتم
--ببخشید میشه آدرس اینجارو رو همین شماره بفرستین؟
--بله.
همینجور که داشت آدرسو میفرستاد به صورتش زل زدم.
نمیخواستم باور کنم همون کسی باشه که تو دوران بچگیم باهاش خاطره داشتم.
خدا خدا میکردم تشابه ظاهری باشه....
نشسته بودیم رو صندلی که از دور دیدم حسام داره میاد.
با لباسای جدید و شیکش خیلی خوشتیپ شده بود.
اومد پیشمون.
ایستادم
--سلام.
--علیک.
نگاهش رو ساسان خیره موند و اخماش رفت تو هم
با اشاره گفت کیه؟
ساسان ایستاد و دستشو دراز کردم
--اسمم ساسانه. ساسان ایزدی.
حسام با اخم دستشو گرفت
--منم حسامم.
رفتارش با حسام صمیمی و گرم تر بود
--از آشنایی باهاتون خوشوقتم آقا حسام.
--منم همینطور. ببخشید شما؟اینجا؟
--راستش امروز بنده دنبال یه آدرس بودم که
تصادف پیش اومد.
به من اشاره کرد
--ایشون تنها بودن منم کمکشون کردم.
--مرامتو عشقه عشقی اما از اینجا به بعدش خودم هستم.
--حسام بیا.
به ساسان نگاه کرد
--با اجازه.
با همدیگه رفتیم تو حیاط..........
"حلما"