eitaa logo
{شهید مصطفی صدرزاده}
149 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
656 ویدیو
12 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده خادم کانال⬇️🌱 @Solimany85 ناشناس هامون https://harfeto.timefriend.net/16471701033985 همسایه @barayehusayn
مشاهده در ایتا
دانلود
"در حوالی پایین شهر" --الهام چرا نمیفهمی؟ من اصلاً تا حالا این بشرو ندیده بودم. بعدشم میدونی چند سال ازم بزرگتره؟ تو که خودت قول همین حرفارو خوردی دیگه چرا؟ --رها من همه ی اینارو میدونم. اما تیمور دیگه قبولت نمیکنه. نمیدونم کامران چی بهش داده که سر دو روز شکایتشو پس گرفته اما گفته دیگه حق نداری بری خونش. با بغض گفتم --الهام الان چیکار کنم؟ تاسف وار سرشو تکون داد --نمیدونم..... همینجور که رو صندلی نشسته بودم از تو آینه به صورتم خیره شدم. صورتم کشیده و پوست صورتم گندمی بود. چشمام به رنگ عسلی و دماغم کشیده و قلمی و لب و دهن کوچیکی داشتم. بدون اینکه خودم بخوام رفتم به گذشته گذشته ی تلخمو زیر اشکای هر شبم پنهون میکردم تا هیچکس نفهمه دردامو. تو اوج بچگیم عاشق شدم. عاشق پسری که 10سال از خودم بزرگتر بود و میون اون همه تنهایی، مثه یه کشتی نجات از دریای بیکسی و تنهایی نجاتم میداد. هیچ وقت پدر و مادری نداشتم و هیچکس بهم نگفت پدر و مادرم کین و کجان. روزگارم از وقتی سیاه شد که تنها امید دوران بچگیمو ازم گرفتن. تو 5سالگی شکست عشقی خوردم و تو اصلاً شاید باور نکنی. اون روز وقتی از سرکار برگشتم نبود. با اینکه قرار بود باهمدیگه بریم اما اون تنها رفته بود. نبودنش بتک شد واسه شکستنم. عشقمو خلاصه کردم تو یه جعبه و چالش کردم توی باغچه. اخلاق تیمور از وقتی یادم میاد همین بود. دنبال بهانه میگشت تا اذیتم کنه و من هیچوقت دلیل کاراشو نفهمیدم. تا اینکه یه روز به پسر بچه ی 10ساله رو آورد خونه و شد همدم من. حسام از همون بچگی رو من غیرت داشت و احساسش نسبت بهم با بقیه فرق داشت. تا 15سالگی کارم دستفروشی بود اما بعداز اون تیمور گفت باید گدایی کنم. کاری که هیچ وقت ازش راضی نبودم اما انجامش بالجبار بود. الهام دختر ساکت و آرومی بود که از 15سالگی اومد خونه ی تیمور از مادرش آرایشگری رو یاد گرفته بود و باکارش تو محل پول در میاورد تو سن 17سالگی ازدواج کرد. ازدواجی که تیمور بابتش چندین میلیون پول گرفت و الهامو فرستاد به قول خودش خونه ی بختی که بد بخت ترش کرد. شاهرخ پسر یکی از بزرگترین کلاهبردارای محل 15 سال ازش بزرگتر بود و قول داده بود ببرتش خارج اما ظاهراً همه چی ظاهر سازی بوده. با ضربه ای که الهام زد سر شونم برگشتم سمتش. --چیه؟ --چته بابا غمباد گرفتی؟ رها من بد بخت شدم اما کامران با شاهرخ خیلی فرق داره. اون آدم هیچی جز خوشگذرونی واسش مهم نبود. اگه همین کامران منو از کنار خیابون نجات نداده بود الان معلوم نبود زنده بودم یانه. --الهام چرا نمیفهمی؟ --خیلیم خوب میفهمم دهنتو ببند بشین بزار کارمو بکنم. تا ظهر کارش تموم شد و یه لباس عروس از جعبه بیرون آورد و کمک کرد پوشیدم. با نگاه کردن به آرایش صورتم و مدل موم بغضم شکست و گریم گرفت. دلم واسه حسام تنگ شده بود. --واااای بسه دیگه رها! سرم رفت. --الهام؟ --اینجوری میگی الهام که دلم رفت بابا چیه چته؟ --موبایل داری؟ --میخوای چیکار؟ --داری یا نه؟ موبایلشو درآورد و با ترس گفت --بیا بگیر فقط زود تمومش کن شر نشه! شماره ی حسامو گرفتم دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم که جواب داد --الو؟ با بغض گفتم --ا...ا..الو حسام؟ با صدای خسته ای که جون گرفته بود گفت --رها تویی؟ --آره. --کجایی تو دو روزه؟ میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ --حسام دیدی چیشد؟ داشت گریه میکرد --نمیزارم اون عوضی دستش بهت بخوره! به خدا نمیزارم... شارژ موبایل تموم شد و تماس قطع شد. الهام با ترس موبایلشو گرفت و سریع شماره ی حسامو پاک کرد. --رها مدیونی فکر کنی راضیم به ازدواجت! ولی هرچی باشه بهتر از اون جهنم دره ی تیموره. در جوابش فقط اشک ریختم.... یه خانم مسن واسه ی من و الهام غذا آورد. هرچی تلاش کردم نتونستم غذا بخورم. الهام با تشر گفت --میخوری یا خفت کنم؟ --نمیخوام انقدر نگو..... یه اتاق عروس دوماد واسمون آماده کرده بودن و منتظر بودم تا کامران بیاد عاقد عقدمون کنه. دلهره و اضطراب داشتم. یه خدمتکار اومد تو اتاق و گفت --دم در کارتون دارن. با تعجب گفتم --منو؟ شونه بالا انداخت و از اتاق رفت بیرون. شیفونمو رو سرم انداختم و با ترس به بهانه ی هواخوری از اتاق رفتم بیرون و در حیاط رو باز کردم. شانس من نگهبانا اون روز نبودن. با دیدن مردی که یه کلاه مشکی کشیده بود رو سرش وچشماش شبیه ساسان بود تعجب کردم. به ماشین اشاره کرد --سوار شو! بدن هیچ حرفی سوار ماشین شدم. از یه راه فرعی ماشینو دور زد. با برداشتن کلاه مشکی روی صورتش احساسم به حقیقت تبدیل شد. ساسان بود. --خوبید؟ شوکه شده بودم و نمیتونستم حرفی بزنم. با لکنت گفتم --شما...چ..چجوری اومدی؟ ا..ا...گه کامران.. بفهمه. عصبانی فریاد زد......... "حلما"