eitaa logo
{شهید مصطفی صدرزاده}
150 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
646 ویدیو
12 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده خادم کانال⬇️🌱 @Solimany85 ناشناس هامون https://harfeto.timefriend.net/16471701033985 همسایه @barayehusayn
مشاهده در ایتا
دانلود
"در حوالی پایین شهر" --رها! --هوم؟ --الان کمرت بهتر نشد؟ --چرا یکمی بهتر شد. --حسام هزینه ی بیمارستان؟ --خیریه زدن رایگانه. فکری به ذهنم رسید -- سیاوش به تو پول داد؟ --آره چطور؟ --ببین من یکم پول دارم. توهم که میگی بهت پول داده. --خب که چی؟ --الان ساعت ۵صبحه میریم خونه تا تیمور نفهمه بیرون بودیم. اما واسه کار یه جوری جیم میزنیم میریم بازار. --رها اینا چیه بلغور میکنی؟ --بلغور نمیکنم دارم زر میزنم خیر سرم. --حالا گیریم زر بقیش بزن --بعدش میریم بازار و تو رو نونوار میکنیم. --با کدوم پول؟ --ای بــابـــا! تازه میگه لیلی زنه یا مرد! خب با پولی که داریم دیگه! --نمیشه. --چرا؟ --محض اِرا گفتم نمیشه! --گفتم چرا؟ -- خوش ندارم با پول عرق ریختن بقیه رخت بخرم تنم کنم! لجبازانه گفتم --اما مجبوری! --چرا اونوقت؟ --ببین حسام تو میگی به خاطر سر و وضعت بهت کار ندادن! خب سر و وضعتو یکم درس کنی کار حله!....... سر سفره تو فکر این بودم که حسام قبول کنه. نمیدونم اصلاً چیزی خوردم یا نه. تیمور روبه سیاوش و میترا گفت --امروز نمیخواد برید سرکار. میترا دخترارو ببر حموم و سیاوشم پسرارو. به من و حسام اشاره کرد --اما شما دوتا تا بوق سگ باید کار کنید! خوب تو گوشاتون فرو کنید!... کم کم داشتیم به خیابون نزدیک میشدیم. --چیشد حسام؟ --قبوله.....! کنار درب اتاق پرو ایستاده بودم در زدم. --چیشد پس؟ درو باز کرد و به لباسش اشاره کرد --چطوره؟ لب و لوچم آویزون شد --نه. دنبال یه پیراهن سرمه ای سیر بودم. --آقا میشه اون پیرهنو بیاری؟ بالاخره بعد از چندتا پیراهن سرمه ایه واسش خوب بود. یه شلوار کتون مشکی و کمربند چرم و یه جفت کفش اسپرت مشکی رو هم خریدیم. هزینه خریدا خیلی زیاد بود و مجبور شدم از پس انداز ۵۰۰هزار تومنم مایه بزارم. لباسارو گذاشتیم تو مغازه به عنوان امانت تا حسام فردا بره تحویل بگیره... تو خیابون چشمم افتاد به دستفروشی که عینک دودی میفروخت. --حسام! --هوم؟ -- از اونا هم بخر! --رها ولم کن! تو دلم دارن رخت میشورن! اما راضی شد و رفتیم عینک خریدیم..... همه ی پولامون تموم شده بود. نشستم سر جای قبلیمو و کارمو شروع کردم. حسامم رفت دنبال کار خودش. خیلی واسه حسام خوشحال بودم. اون روز اولین روزی بود که خریدن اینهمه لباسو باهم تحربه میکردم. از تموم کسایی که بالاشهر یه کاره ای بودن متنفر شده بودم. دلیل ظاهربینی آدما واسم قابل درک نبود... داشتم فکر میکردم اونا طعم خوردن نون کپک زده... شب گرسنه خوابیدن و ولگردی تو خیابونا از سر بی خانمانی رو چشیدن یانه... از همه بدتر طعنه های آدما بدترین چاقوی دنیا زبون آدماس! که به جای میوه دل پوست میکنن باهاش:) یه خانم نشست روبه روم و با لبخند دوتا تراول ۵۰تومنی گذاشت تو دستم. خندیدم و با ذوق گفتم --وااای اینا خیلی زیاده خانم! حرفی نزد و رفت.... ظهر با حسام رفتیم تو پارک و کیک و نوشابه خوردیم. دوتامون ۳۰۰تومن کار کرده بودیم. حسام هزاری آخرم گذاشت رو پولا و با دستش زد تو صورتش. -- قربونت کرمت اوس کریم! --درمونش یه کیفه. --چی گفتی؟ --کیف میزنیم. --غلط میکنیم! --تو نزن من میزنم! --بینم رها تو از کی تا حالا از این غلطا میکنی؟ معنی دار نگاهش کردم --اولین باره! کیف میزنم تا نفله نشم زیر کتکای اون مردک! --من نمیزارم تو کیف بزنی! --میزنم حالا میبینی. دستشو برد بالا --رها گفتم نه! --چیه میخوای بزنی؟ بیا بزن! ما دربست کتک خوریم مشتی! دستشو مشت کرد. ناخودآگاه بغض کردم --چیشد؟ --عصبانیم کردی یه خبطی کردم! بی هیچ حرفی رفتم سرجای قبلیم. انگار خدا بهم رو کرده بود چون بعد از ظهر ۵۰۰تومن کاسب شدم و واسم تعجب آور بود...... شب تو راه برگشت هیچ حرفی با حسام نزدم. نازک نارنجی نبودم اما انتظارم از حسام دراون حد نبود. تیمور تو حیاط منتظر بود. بدون هیچ حرفی ۶۵۰۰هزارتومن رو گذاشتم تو دستش و اومدم برم که صدام زد --هی دختر؟ برگشتم سمتش --چته چرا غمبرک زدی؟ بی هیچ حرفی بهش زل زدم. حسام اومد تو. --سام علیک. پولاشو گذاشت تو دست تیمور. --اینم سهم ما.... رفتم تو اتاق پیش میترا و بچه ها. --سلام. دخترا با شادی اومدن طرفم و سلام کردن. چشمم افتاد به میترا. به دیوار تکیه داده بود و سرشو گذاشته بود رو پاهاش. با صدای بلندی گفتم --سلام کردیما! سرشو بلند کرد و کلافه جوابمو داد. رفتم کنارش نشستم --چته چرا عزا گرفتی؟ --ولم کن حوصله ندارم. --برو بابا ادای این دخترای قری فری رو واسه من در نیار. -- ازم خواستگاری کردن! با ذوق گفتم --نگو که قبلم وایساد! کی هست حالا؟ --تو حیاطه! با فکر اینکه حسام از میترا خواستگاری کرده باشه یه نمه اخم بین ابروهام اومد. پرسیدم --حسام؟ "حلما"