eitaa logo
{شهید مصطفی صدرزاده}
149 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
655 ویدیو
12 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده خادم کانال⬇️🌱 @Solimany85 ناشناس هامون https://harfeto.timefriend.net/16471701033985 همسایه @barayehusayn
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🎙 مصطفی درسن نوجوانی تا جوانی درحال خودسازی بود وهمیشه از اینی که بود راضی نبود... میگفت بچه هام باید بهتراز خودم باشن گاهی وقتی باهاش شوخی میکردم بهش میگفتم چه سعادتی نصیب بچه هات بشه شبیه باباشون بشن!😁♥️ میگفت نه مامان باید خیلے بهتر از باباشون بشن چون من که دوست داشتم هم مرام حضرت عباس بشم شدم این ... 🥀 اگه بچه هام بخوان شبیه من بشن چی میشن ...  راوی مادر شهید
اۍ‌یوسف‌گمگشتہ‌ۍغایب‌ز‌نظرها جآن‌بر‌لب‌عشاق‌رسیدست‌ڪجایـے؟! باز‌آۍونظر‌ڪن‌بہ‌منِ‌خستہ‌ۍبیمار جانم‌بہ‌فدایت‌ڪہ‌طبیب‌دل‌مایـے
خداوند مقرب‌ترین بندگان خویش را از میان عُشاق برمی‌گزیند که گره کور دنیا را به معجزه عشق بگشایند... شهید سیّد مرتضی آوینی
: •¦یآرَبَّ العآلَمینَ! ⊰ای پروردگار جـهانیـآن⊱
🌿¦➺ 'عج' صـاحـب جـانـم...♥️'! بـیـا ڪـہ جـھـ🌍ـان بۍتو بیمار اسٺ...🍃 ‹اللھم‌عجل‌لولیك‌الفرج›✨🌼
✨| مولامون فرمودن : هرکس به تلاوت قرآن انس گیرد💕، از جدایے دوستان احساس تنهایے🚶‍♂ نمےکند ..🌸! چون‌تو"الله"دارم،دگرم‌هیچ‌نباید❤️(:
🎤♥️ مصطفے خودساخته، مسجدساخته و هیئتی بود.✨ فعالیت‌های بسیاری در منطقه کهنز شهریار داشت که هیچ‌کدام فراموش نمی‌شود... همیشه مشغول کار های فرهنگی بود، برای مثال یک پارکی در منطقه کهنز وجود داشت که به منطقه ناامنی تبدیل شده بود و مرکز تجمع بیکاران بود، اما با تلاش‌هایی که مصطفے انجام داد این پارک به یک مرکز فرهنگ تبدیل شد و هنوز هم که هنوز است استفاده‌های متنوع و مختلفی از این محل به عمل می‌آید.🌿 به‌دنبال این بود که با فعالیت‌هایش، خود را خالص کند و این اتفاق به‌قدری که خداوند شهادت را نصیبش کند، افتاد.🕊 مصطفے عاشق حضرت ابوالفضل(ع) بود و با مشقت بسیار ، هیئتی با همین نام تأسیس کرد.🌸
امام صادق (علیه السلام) سه گروهند كه روز قيامت شفاعت مي كنند، انبياء و علما و شهداء. بحار الانوار، ج97، ص14
♥️🎙 اصلا آدمے نبود بخواد به کسی فقط تذکر لفظی بده‌... یادمه یه روز با فاطمه توی بازار رفته بودیم برای خرید ، فاطمه بهانه عروسک باربی گرفت من عصبانی شده بودم میگفتم نه! تا من رفتم دوتا مغازه اونطرف‌تر دیدم براش خریده نمیدونستم چه کنم! چون یکے از قوانین خونه ما این بود "جلوی فاطمه نباید به برخورد و رفتار هم اعتراض میکردیم"‌ خلاصه با ایما و اشاره گفتم چرا خریدی؟ وقتی سوار ماشین شدیم به فاطمه گفت :"بابایی میره سوریه برای چی؟" فاطمه گفت :"تا با آدم بدا بجنگی" گفت: " چرا؟" گفت: "چون نیان منو اذیت کنن" بعد شروع کرد که : "میدونی بابایی؟ آدم بدا این عروسک ها رو درست میکنن که دخترای گلی مثل فاطمه عزیزبابا‌ رو بد کنن‌..." فاطمه گفت : "چطور؟" "مثلا بهش یاد بدن بلوزای اینطوری که تنگه و آستین نداره بپوشن موهاشونو اینطوری کنن و روسری نداشته باشن و کفشاشونُ پاهاشونُ اینطور کنن‌. چون خوب میدونن اگه فاطمه‌ ی بابا دختر با حجابی نباشه..." بعد به من گفتن: "حالا مامانِ فاطمه بیا با هم سه‌ تایی برای عروسکا چادر بدوزیم‌✨😁"
✨' مـادرِ باب الحوائج بودھ و با این حساب .. دامن او را گرفته هر ڪه حاجت داشته ..❤️(:
أنا أفتقده کثیرا من دلم خیلی برایش تنگ شده'!💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در لشـگرِ²⁷ محمدرسول‌اللّٰہ 'ص' برادرے بود کہ عادت داشت پیشانـیِ شهدآ را ببوسد🍃 وقتے خودش شهید شد بچہ ها تصمیم گرفتند بہ تلافےِ آن همہ محـبت پیشانےِ او را غرق بوسہ کنند پارچہ را کہ کنار زدند جنازه ےِ بـی سرِ او دل همہ شان را آتش زد..💔 |شهیـد محمـد ابراهیـم همـٺ|
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ……ڪہ آسمانیت مےڪند.…… 🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱 دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد. دلــ‌ها را راهےڪربلاے جبــ‌هہ‌ها مےڪنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هــــــداء" مےنشینیم...|♥️ 🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ 🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻
صبح است و خورشیــد با انگشتان طلایــی می کوبد بر پنجـره بیدار شو! بگذار زندگـــی از دریچه ی چشمان تــو آغاز شود…
♥️⃟📿 بخوانیم‌دعآی‌فࢪج‌رآ؟📿 -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ،وَبَرِحَ‌الخَفٰآءُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ… 📿|↫
تڪھ نان خشڪۍ روۍ زمین دید . خم شد و آن را برداشت(: در ڪنار ڪوچھ نشست و با آجر بـھ آنان کوبید و خرده هاۍ آن را در مقابل پرندگان ریخت تا نان اسراف نشود🖐🏿 | 🌱' ⸤
عاشق که باشی، فرق نمیکند کجا هستی، در عرش یا فرش، هر کجا باشی در پِی یار، عزم آسمان میکنی به عشق وصال ...
با سلام از امروز رمان در حوالی پایین شهر گذاشته می‌شود 🍃🍃🌺🌺
💕بسم الله الرحمن الرحیم💕 "در حوالی پایین شهر" پیری میگفت: در زندگی تنها به یک عشق تکیه نکن! عشق نه محدود است و نه معدود..؟ آن روز در جواب حرفش فقط سر تکان دادم اما.......... چشمم به عقربه های ساعت بود و خدا خدا میکردم ساعت ۹ بشه. تا قبل از ساعت۹باید بچه هارو میبردم خونه. اگه پنج دقیقه اینور و اونور میشد روزگارم سیاه بود. کم کم باید میرفتیم خونه. یکی یکی بچه هارو صدا زدم و با یه دستم پسرا و با دست دیگم دست دخترارو گرفتم. --بریم بچه ها. یه لحظه حواسم از دنیا پرت شد و افتاد رو زمین. از رو زمین بغلش کردم --گریه نکن عزیزم ببخشید تقصیر من بود. --کی گفته تقصیر توعه؟ به پشت سرم نگاه کردم. و حسام دنیارو ازم گرفت و آرومش کرد. دنیا فقط چهارسالش بود و همیشه یا زخمی یا تو خیابونا گم میشد. --خوبی؟ --آره خوبم تو خوبی؟ با هم دیگه دست بچه هارو گرفتیم و رفتیم طرف خونه. در خونه بسته بود و حسام از دیوار رفت بالا و در رو باز کرد. بچه ها دویدن تو خونه و من و حسام موندیم تو حیاط. تیمور، طلبکار از اتاقش اومد بیرون. --چه عجــب! میخواسید الانم نیاید یه بارَکی صبح میومدم کلانتری. بدون توجه به حرفش پولارو گرفتم سمتش. --۷۰۰تومنه. --همیـــن؟ با تشر گفتم --چیه نکنه انتظار داری برم خزانه دولت واست بار بزنم؟ دستشو آورد بالا تا بزنه تو صورتم. حسام مانعش شد --عه آق تیمور! ضعیفه که زدن نداره! --بش بگو گم شه تو اتاق. رفتم تو اتاق و ایستادم پشت پنجره تو حیاطو نگاه کردم. حسام پولارو از جیبش درآورد و داد بهش. --رها...رها... --جونم سیمین؟ اومد تو اتاق و مضطرب گفت. --رها بیا بریم کمکم غذام سوخته. --باشه بریم. تو اتاق به ظاهر آشپزخونه داشتیم غذا درست میکردیم که تیمور با لگد در رو باز کرد. --سر من شیره میمالی آرهـــــه؟ سیمین با تعجب برگشت سمتش --کی سرتو شیره مالیده آخه؟ با انگشتش به من اشاره کرد --این دختره ی چشم سفید. بقیش کو؟ --بقیه ی چی؟ --سیصد کمه. کفگیرو کوبوندم تو ماهیتابه. --به درکـــــــ که کـــمه. با انگشتش تهدیدوار گفت --خوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم! سیصد تومنش کمه یا میری عینی انسون پولارو میاری یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! سیمین با بغص گفت --آخه تیمور خان به این دختره میخوره دزد باشه؟چرا انقدر اذیتش میکنی؟ ۱۰۰تومنی که واسه خودم نگه داشته بودمو از جیبم درآوردم و پرت کردم جلوش. --من فقط همینو واسه خودم برداشتم. از آشپزخونه رفتم بیرون و در رو محکم کوبوندم به هم. حسام تو حیاط بود کنجکاو پرسید --چته رها؟ --هیچی بابا مردک نفهم گیر داده به من. --چرا سربه سرش میزاری؟ --حسام تو دیگه اینو نگو! برگشتم و رفتم تو اتاق. صدای غرولند سیمین میومد --میون این بچه ها این یکی که کمک دست منه تو نزار.... بعد از شام ظرفارو بردم تو حیاط و گذاشتم کنار حوض تا بشورم. اواخر اسفند بود و هوا هنوز سرد بود. حسام نشست کنارم و آستیناشو بالا زد --بزار کمکت کنم. حرفی نزدم. --رها؟ بازم جوابشو ندادم با تأکید گفت --رها مگه باتو نیستم؟ سرمو بلند کردم --چیه چته؟ -- لامصب چرا با من لج میکنی؟ با بغض گفتم --حسام ولم کن! خسته شدم! ناراحت گفت --چی بهت گفته؟ یه قطره اشک از چشمم پایین اومد --چیزی نگفته. --چرا گریه میکنی؟ --واس دل خودم. چند ثانیه سکوت کرد و یه دفعه صورتم خیس شد. با تعجب برگشتم طرفش. خندید و از لب حوض بلند شد. مشتمو پر از آب کردم بپاشم تو صورتش یه دفعه حسام جاخالی داد و آبا ریخت رو سر تیمور. برق از سرش پریده بود و چند ثانیه بیصدا به من خیره شده بود. عصبانی فریاد زد --این چه غلطی بود کردی؟ حسام دوید و ایستاد جلو من --آق تیمور ببخشید نمیخواست به شوما آب بپاشه. -- انقدر به این دختره رو میدی واست بد میشه ها! گمشو کنار تا حالیش کنم. حسام تأکیدوار گفت --آق تیمور خواهش کردیما! برزخی نگاه کرد و رفت تو اتاقش. حسام برگشت طرف من و پقی زدیم زیر خنده... با صدای خاله گفتنای دنیا چشمامو باز کردم. با صدای بچگونش گفت --عه خاله پاسو.(پاشو). نشستم و بهش لبخند زدم. بچه هارو آماده کردم و بعد از اینکه صبححانشون رو خوردن رفتیم تو حیاط. پسرا پیش حسام بودن و دخترا پیش من. --سلام. --سلام بدو تا تیمور سروکلش پیدا نشده.... جنسارو بین بچه ها پخش کردم و نشستم کنار خیابون. علاوه بر آلودگی هوا خیلی سرد بود. از کارم احساس حقارت بهم دست میداد اما چاره نداشتم. از اینکه بشینم و التماس کنم... یه خانم اومد رد بشه --خانم تورخدا کمکم کن! مریضم! بد بختم! بیچارم! یه تراول ۵۰هزارتومنی درآورد و داد دستم و رفت...... "حلما"
"در حوالی پایین شهر" تا اومدم تراول رو بزارم تو جیبم یه دفعه از زیر دستم کشیده شد. مچ طرفو گرفتم و پوزخند زدم --به به بینم تو چه غلطی کردی؟ حالا دیگه تو میخوای واس من شاخ شونه بکشی؟ ایستادم و چاقوی زامن دارم رو درآوردم و گذاشتم زیر گردنش. --بیبین یا عین آدم پولو میدی یا سفره میکنم اون بی صاحاب شیکمتو! حالیت شد؟ با ترس پولو گذاشت تو دستم و فرار کرد. نشستم سرجام و به کارم ادامه دادم. تا ظهر نزدیک ۳۰۰هزارتومن گیرم اومد. --رها پاشو. --ای درد بی درمون و رها! --زرررشک پاشو منم حسام. بچه هارو جمع کردیم و رفتیم تو پارکی که همون نزدیک بود. حسام پول پسرارو گرفت و منم پول دخترارو. با حسام توافق کرده بودیم روزی ۱۰هزار تومن بدیم به خودشون. همینجور که بچه ها سرگرم خوردن لقمه هاشون بودن حسام با تشر گفت --بینم صبح با کی کل گرفته بودی؟ --به تو چه؟ غرید --همش به منه عشقی! یه تیکه از لقممو خوردم --هیچی بابا این پسره کیارشو میشناسی؟ --نوچه اِبرام لنگی؟ --آره میخواست تراولو کش بره. --غلط کرده. --خب منم حالیش کردم دیگه غلط نکنه. --رها دیگه حق نداری با پسرا کل بندازی. صدامو کلفت کردم --دیگه حق نداری با پسرا کل بندازی برو باو! اگه این هارت و پورتارو هم نکنم که کلام پس معرکس. --گفتم نه بگو چشم. --اگه نگم؟ --اون روی سگم بالا میاد! --خب بعد که روی سگت بالا میاد چی میشه؟ --تو صورتم زل زد و خواست جواب بده خندش گرفت خندیدم --چیشـــد؟ خواست جواب بده که یه دفعه از جاش بلند شد. --پاشو رها پلیسا دارن گشت میزنن. دنیا رو دادم دست حسام و با بقیه بچه ها شروع کردیم به دویدن. رفتیم تو یه کوچه و قایم شدیم. اینجور مواقع ترس بدی به دلم رخنه میکرد. از موقعی که یادم میاد هیچ وقت نباید با پلیسا روبه رو میشدم. --رها خوبی چرا رنگت پریده؟ --آره خوبم. تا شب منتظر شدیم اما پلیسا هنوز تو منطقه بودن. نزدیک ساعت ۹ شب بود. --حسام باید بریم. دنیا رو شونه ی حسام خوابش برده بود. --میخوای بدیش به من؟ --نه تو حواستو بده به بچه ها..... شب از نیمه گذسته بود و خوابم نمیبرد. رفتم سراغ دفتر خاطراتم و از جعبه آوردمش بیرون. مهتاب آسمون رو روشن کرده بود. همین که خواستم برم تو حیاط دیدم حسام نشسته لب حوض. اولش خواستم برگردم اما رفتم و نشستم کنارش. --چته نکنه تو هم مرض بیخوابی زده به سرت؟ --گمونم همینطور باشه. نگاهش رو دفترم خیره موند. --این چیه؟ --دفتر تلخیات. --مگه تلخیاتم مینویسن ضعیفه؟ --حسام صد دف نگفتم نگو ضعیفه اوقاتم تلخ میشه. خندید --چون خوشت نمیاد میگم آخه حرص میخوری به قول بالا شهریا کُت میشی. --کُت؟ --آره دیگه معنیشم انگار بامزه میشه. خندیدم --اون کیوته! کیـــوت! --خب حالا انقدر واسه من کیــوت کیــوت نکن! --یک هیچ به نفع من! دستاشو تو موهاش فرو برد و کلافه گفت --رها من میخوام برم. از فک موندن تو اون خونه بدون حسام بغضم گرفت. --کجا بری؟ با تعجب گفت --چته ضعیفه چرا جنی شدی؟ --اونوقت من؟ نتونستم ادامه بدم و بغضم شکست --حالا چرا دستگاه آبغوره گیری رو روشن میکنی؟ --من چیکار کنم تنهایی؟ --بزار حرف از وامونده دهن من بیاد بیرون. بعد صغریٰ کبریٰ پچین. رها من میخوام یه چند وقتی برم سر کار. --کجا؟ --جاشو نمیدونم هرجا. --کی میری؟ از تیمور پرسیدی؟ -- ای بابا! مهلت جواب بده! نمیدونم کی میرم بعدشم به اون مردک چه! --اگه بفهمه چی؟ --نترس یه جوری ماسمالیش میکنم مو لا درزش نره. --چرا میخوای بری؟ --از اولم اومدنم اشتب بود. این پولا خوردن نداره رها. --چیچی بلغور میکنی یه جوری بگو منم بفهمم. --خب تا کی با پول دزدی و گدایی زندگی کنم؟ رها من الان ۲۵سالمه خیر سرم جوونم. --خب ۲۵سالته. ربطش چیه؟ --ربطش اینه که منی که میتونم کار کنم چرا برم دزدی؟ --کسی که شب ممکنه شیکم گشنه بخوابه حروم و حلال سرش نمیشه. --اما من سرم میشه مَشتی. --حالا کی میخوای بری؟ --فردا. --اوس کریم به همرات من رفتم. -- کجا؟ چرا غمباد گرفتی؟ --غمباد نگرفتم خستم میرم بخوابم. --رها این کارم یه ربطایی به تو هم داره. --انشاﷲ که خیره. --به به میبینم لفظی قلم حرف میزنی. --یه تیتیش مامانی میگفت منم یاد گرفتم. --درستش همینه. --عـــه پس چرا شما که بیل زنی باغچه ی خودت انقدر علف هرز داره؟ خندید --تصمیم گرفتم یه سرو سامونی به باغچم بدم. --بی زحمت یه دستی به به باغچه ی منم بکش. من برم توام برو بخواب فردا باید بری به قول خودت سرکار. رفتم تو اتاق ودفترم رو برگردوندم سرجاش. کلاً هر وقت میخواستم بخونمش یه اتفاقی میفتاد........ صبح با سرو صدای بچه ها بیدار شدم. بچه هارو آماده کردم و رفتیم صبححانه بخوریم..... حسام از سر خیابون راهش از ما جدا شد و حزانت پسرا رو هم انداخت گردن من. اون لحظه خیلی حسرت بودن سیاوش و میترا رو خوردم........... "حلما
♥️🍃 و برادران! جز ،🌱 هیـچ راهِ دیگرے نیست، که انسان، با خیالِ راحت بخواهد، از آن کند؛🕊 هیـچ راهِ دیگـرے!... "شهیـد محسن فخرے زاده"
‹🌸♥️› 🌿↫ مثل میم مـ🌙ـاه میمانـے ؛ نبودت آهـ🥀 است :( 🚶🏿‍♂💔...!
♥️ در ســـــرت داری‌اگر ســــــــــودای عشـــــق و عاشقی عشــــــــق‌شـــــیرین است اگرمعشوقِ تو‌باشدحــــــــــسین
🎙دائم‌میگفت‌میخۅاهم‌با‌ اسࢪائیݪ‌مباࢪزه‌ڪنم.💣 ازمداحےحاج‌محمۅد‌خوشش‌ می‌آمدومداحے‌«اݪݪهم‌اݪࢪزقنا شهادت»بࢪایش‌جذاب‌بود.😇 ذࢪه‌ای‌ازحࢪف‌هاێ‌جهاددنیایـے نبۅدۅݪایق‌شهادت‌بود.😍 گفت:چقدࢪݪاغࢪشده‌ای‌تو مگࢪۅࢪزش‌نمیڪنے؟!☹️ مگࢪآقانفࢪمودند:🙃 «تحصیݪ،تهذیب،ۅࢪزش» ومن‌فهمیدم‌ڪہ‌سخنان‌ࢪهبࢪے بہ‌چہ‌میزان‌بࢪاےامثاݪ‌ جهادمغنیہ‌بااهمیت‌است!❤️
هـیــــس . . .! آرامــ تر ... بیدار مـی شود ... شاید دارد خوابـــِ پدر می بیند ... 🌷شهید 🌷
ذڪرروزسہ‌شنبھ: -یا‌أرْحَمَ‌الرّاحِمینْ ﴿إی‌مِهرَبان‌ترین‌مِهرَبانان﴾ ۱۰۰مرتبہ...
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ ﴿۱۶۹﴾ هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده‏ اند مرده مپندار بلكه زنده‏ اند كه نزد پروردگارشان روزى داده مى ‏شوند (۱۶۹) سالگر شهادت 🖤
"در حوالی پایین شهر" آهی کشیدم --ای خدا کاش الان این میتراو سیاوش اینجا بودن. --اینجان که. برگشتم و دیدم میترا و سیاوش کنار همدیگه دارن منو نگاه میکنم. سیاوش با صدای بم و لهجه ی لوتیش گفت --سام علیـــک! با ذوق گفتم --سلـــام! میترارو بغل کردم. --چقدر دلم واست تنگ شده بود! میترا خندید --منم همینطور. خیلی خب حالا فیلم هندیش نکن...... سیاوش رفت پیش پسرا و با میترا جیم زدیم رفتیم تو پارک. با ذوق گفتم --خب تعریف کن ببینم. --جونم برات بگه که یکماه عین سگ کار کردم. پولشو گرفتیم الانم رفتیم دو دستی تقدیم تیمور کردیم. با دست کوبوندم روی پاش --تو چرا انقدر بی عقلی؟ یعنی هیچیشو واسه خودت برنداشتی؟ خندید --خودم ماهیگیری یادت دادما!پز ماهیاتو واسه ما نیا! --چقدر برداشتی؟ --خب از ۵میلیونی که به من و سیاوش داد یه تومنشو تقسیم کردیم بین خودمون. چندتا تراول پنجاه تومنی درآورد و گذاشت تو دست من. --اینا چیه؟ --حق توعه. پول حسامم سیاوش میده بهش. --آخه تو کار کردی پولشو من بگیرم؟ پوزخند زد --بیشترشو اون مردک گرفت میخوره یه آبم روش اونوقت تو از چی میترسی! اون روز تا ظهر با میترا درباره ی خونه ای که واسه کار کردن رفته بودن حرف زدیم. نزدیک ظهر سیاوش پسرارو آورد تو پارک و منم رفتم دخترارو آوردم. میترا سرگرم دنیا بود و سیاوش اشاره کرد برم پیشش. --هوم؟ --این حسام کجاس خبر مرگش؟چرا تو تنها بچه هارو آوردی؟ --رفته بالاشهر. --بالاشهر واسه چی؟ --نمیدونم به من گفت میخواد کار پیدا کنه. پوزخند زد --چه کاری؟ شونه بالا انداختم --نمیدونم از خودش بپرس. بعد از ظهر با میترا یکم کار کردیم تا شب شد. ساعت ۹بود اما حسام هنوز نیومده بود. سیاوش کلافه بود و میترا هم بی خیال یه گوشه خیابون نشسته بود. --رها یه بار دیگه زنگ بزن. --زنگ زدم بابا خاموشه! --پس هیچی دیگه امشب سیمین حلوای اجماعی واسمون بار میزاره. به ساعت نگاه کردم و بهشون گفتم --ساعت ۹ونیم شد شما بچه هارو ببرید من میمونم. سیاوش با حالت مسخره ای گفت --من میمونم شما برید چی بلغور میکنی تو؟! من هنوز زندم خیر سرم شما بچه هارو ببرید من متتظر میمونم. --نمیخواد همینجوری تیمور به خونم تشنس. حداقل اگه حسام باشه با صدای آرومتری گفتم --شاید نتونه کاری کنه. حق به جانب گفت --یعنی من هیچی دیگه؟ --سیا اذیتم نکن تو و میترا برید من میمونم تا بیاد. --باشه ما رفتیم تو بمون تا حسام جونت بیاد..... نشسته بودم یه گوشه کنار جدولا و به خیابون خیره شده بودم. حس اینکه حسام دیگه برنگرده خیلی بد بود. گذشتم و باهاش مرور میکردم. از وقتی که یادم میاد پدر و مادری نداشتم. پدرم تیمور و سیمین مادرم بود. اما هیچ وقت احساسی نسبت به تیمور نداشتم. حسام ۵سال ازم بزرگتر بود و همیشه هوامو داشت... اشکام روونه صورتم شده بود. ساعت ۱۱ شب بود و حسام هنوز نیومده بود. دیگه تقریباً از اومدنش ناامید شده بودم. ایستادم و کلاه سوییشرتمو کشیدم جلوتر. --کجا رها؟ برگشتم و با دیدن حسام تو دلم ذوق کردم. اخم کردم --هرجا به توچه که کجا! خندید و اومد جلو --سلام. --علیک. --میدونی ساعت چنده؟ --خب که چی؟ اخم کرد --تو باید دوساعت پیش رفته باشی خونه. نگاهمو ازش گرفتم و سکوت کردم. --رها؟ جواب ندادم --رها با توام! --چیه حسام؟ --چرا منتظرم موندی؟ با بغض گفتم --بابا لامصب اگرم میخوای شب هر قبرستونی بمونی یه زنگ بزن بگو میمونم. --گوشیم خونس. --ای دل غافل چشم و چارتو باز کن خودتو جانذاری. --رها خستم بیا بریم خونه تو راه تعریف میکنم واست...... همین که حسام خواست در رو باز کنه یدفعه در باز شد و تیمور اومد بیرون. از ترس رفتم پشت سر حسام و گوشه ی کاپشنشو گرفتم. --سام علیک آق تیمور! کتفشو گرفت و هول داد تو خونه. سعی کردم خونسرد باشم. --سلام. از جلو در رفت کنار --گمشو تو. همین که پامو گذاشتم تو حیاط با کمربندش یه ضربه زد تو کمرم. از درد گوشه دیوار نشستم و کمرمو گرفتم. حسام داد زد --هووووشــــ نداشتیـــما! اومد به طرف حسام حمله کنه که سیاوش ایستاد روبه روی حسام. --آق تیمور ببخششون شیکر خوردن به مولا. --سیاوش یا همین الان گم میشی کنار به طرف من اومد و تهدیدوار گفت --یا انقدر میزنمش که با کارتک جمعش کنن. سیاوش عصبانی شد و فریاد زد --د نه دیگه! ما از شوما دست بلند کردن رو ضعیفه یاد نگرفتیم! شاخ شونه نکش که ممکنه خاکشیر کنم اون شاختو! --مثلا میخوای چیکار کنی؟ اومد طرف من و یه ضربه ی دیگه با کمربند زد رو پام از درد اشکم در اومد اما سکوت کردم........ "حلما"