eitaa logo
{شهید مصطفی صدرزاده}
143 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
671 ویدیو
12 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده خادم کانال⬇️🌱 @Solimany85 ناشناس هامون https://harfeto.timefriend.net/16471701033985 همسایه @barayehusayn
مشاهده در ایتا
دانلود
📆 🔆امروز ۲۹ دی ماه ۱۴۰۰ مصادف با ۱۶ جمادی الثانی 📖ذکر روز چهارشنبه : یا حی یا قیوم (۱۰۰ مرتبه) ✅ذکر روز چهارشنبه موجب عزت دائمی می‌شود. 🌷سالروز شهادت: 🕊اولین شهید مدافع حرم شهید محرم ترک 🕊شهید مدافع حرم محمود رضا بیضایی 💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
۲۹ دی ۱۴۰۰
♥️⃟📿 بخوانیم‌دعآی‌فࢪج‌رآ؟📿 -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ،وَبَرِحَ‌الخَفٰآءُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ… 📿|↫
۲۹ دی ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه‌مشتےمیگفت: خیلیام‌انقدر‌خوبن‌که اون‌دنیا‌توصفِ‌شهدا‌هستن :) شهادت‌تنها‌راه‌نیست♥️
۲۹ دی ۱۴۰۰
"در حوالی پایین شهر" --رها! --هوم؟ --الان کمرت بهتر نشد؟ --چرا یکمی بهتر شد. --حسام هزینه ی بیمارستان؟ --خیریه زدن رایگانه. فکری به ذهنم رسید -- سیاوش به تو پول داد؟ --آره چطور؟ --ببین من یکم پول دارم. توهم که میگی بهت پول داده. --خب که چی؟ --الان ساعت ۵صبحه میریم خونه تا تیمور نفهمه بیرون بودیم. اما واسه کار یه جوری جیم میزنیم میریم بازار. --رها اینا چیه بلغور میکنی؟ --بلغور نمیکنم دارم زر میزنم خیر سرم. --حالا گیریم زر بقیش بزن --بعدش میریم بازار و تو رو نونوار میکنیم. --با کدوم پول؟ --ای بــابـــا! تازه میگه لیلی زنه یا مرد! خب با پولی که داریم دیگه! --نمیشه. --چرا؟ --محض اِرا گفتم نمیشه! --گفتم چرا؟ -- خوش ندارم با پول عرق ریختن بقیه رخت بخرم تنم کنم! لجبازانه گفتم --اما مجبوری! --چرا اونوقت؟ --ببین حسام تو میگی به خاطر سر و وضعت بهت کار ندادن! خب سر و وضعتو یکم درس کنی کار حله!....... سر سفره تو فکر این بودم که حسام قبول کنه. نمیدونم اصلاً چیزی خوردم یا نه. تیمور روبه سیاوش و میترا گفت --امروز نمیخواد برید سرکار. میترا دخترارو ببر حموم و سیاوشم پسرارو. به من و حسام اشاره کرد --اما شما دوتا تا بوق سگ باید کار کنید! خوب تو گوشاتون فرو کنید!... کم کم داشتیم به خیابون نزدیک میشدیم. --چیشد حسام؟ --قبوله.....! کنار درب اتاق پرو ایستاده بودم در زدم. --چیشد پس؟ درو باز کرد و به لباسش اشاره کرد --چطوره؟ لب و لوچم آویزون شد --نه. دنبال یه پیراهن سرمه ای سیر بودم. --آقا میشه اون پیرهنو بیاری؟ بالاخره بعد از چندتا پیراهن سرمه ایه واسش خوب بود. یه شلوار کتون مشکی و کمربند چرم و یه جفت کفش اسپرت مشکی رو هم خریدیم. هزینه خریدا خیلی زیاد بود و مجبور شدم از پس انداز ۵۰۰هزار تومنم مایه بزارم. لباسارو گذاشتیم تو مغازه به عنوان امانت تا حسام فردا بره تحویل بگیره... تو خیابون چشمم افتاد به دستفروشی که عینک دودی میفروخت. --حسام! --هوم؟ -- از اونا هم بخر! --رها ولم کن! تو دلم دارن رخت میشورن! اما راضی شد و رفتیم عینک خریدیم..... همه ی پولامون تموم شده بود. نشستم سر جای قبلیمو و کارمو شروع کردم. حسامم رفت دنبال کار خودش. خیلی واسه حسام خوشحال بودم. اون روز اولین روزی بود که خریدن اینهمه لباسو باهم تحربه میکردم. از تموم کسایی که بالاشهر یه کاره ای بودن متنفر شده بودم. دلیل ظاهربینی آدما واسم قابل درک نبود... داشتم فکر میکردم اونا طعم خوردن نون کپک زده... شب گرسنه خوابیدن و ولگردی تو خیابونا از سر بی خانمانی رو چشیدن یانه... از همه بدتر طعنه های آدما بدترین چاقوی دنیا زبون آدماس! که به جای میوه دل پوست میکنن باهاش:) یه خانم نشست روبه روم و با لبخند دوتا تراول ۵۰تومنی گذاشت تو دستم. خندیدم و با ذوق گفتم --وااای اینا خیلی زیاده خانم! حرفی نزد و رفت.... ظهر با حسام رفتیم تو پارک و کیک و نوشابه خوردیم. دوتامون ۳۰۰تومن کار کرده بودیم. حسام هزاری آخرم گذاشت رو پولا و با دستش زد تو صورتش. -- قربونت کرمت اوس کریم! --درمونش یه کیفه. --چی گفتی؟ --کیف میزنیم. --غلط میکنیم! --تو نزن من میزنم! --بینم رها تو از کی تا حالا از این غلطا میکنی؟ معنی دار نگاهش کردم --اولین باره! کیف میزنم تا نفله نشم زیر کتکای اون مردک! --من نمیزارم تو کیف بزنی! --میزنم حالا میبینی. دستشو برد بالا --رها گفتم نه! --چیه میخوای بزنی؟ بیا بزن! ما دربست کتک خوریم مشتی! دستشو مشت کرد. ناخودآگاه بغض کردم --چیشد؟ --عصبانیم کردی یه خبطی کردم! بی هیچ حرفی رفتم سرجای قبلیم. انگار خدا بهم رو کرده بود چون بعد از ظهر ۵۰۰تومن کاسب شدم و واسم تعجب آور بود...... شب تو راه برگشت هیچ حرفی با حسام نزدم. نازک نارنجی نبودم اما انتظارم از حسام دراون حد نبود. تیمور تو حیاط منتظر بود. بدون هیچ حرفی ۶۵۰۰هزارتومن رو گذاشتم تو دستش و اومدم برم که صدام زد --هی دختر؟ برگشتم سمتش --چته چرا غمبرک زدی؟ بی هیچ حرفی بهش زل زدم. حسام اومد تو. --سام علیک. پولاشو گذاشت تو دست تیمور. --اینم سهم ما.... رفتم تو اتاق پیش میترا و بچه ها. --سلام. دخترا با شادی اومدن طرفم و سلام کردن. چشمم افتاد به میترا. به دیوار تکیه داده بود و سرشو گذاشته بود رو پاهاش. با صدای بلندی گفتم --سلام کردیما! سرشو بلند کرد و کلافه جوابمو داد. رفتم کنارش نشستم --چته چرا عزا گرفتی؟ --ولم کن حوصله ندارم. --برو بابا ادای این دخترای قری فری رو واسه من در نیار. -- ازم خواستگاری کردن! با ذوق گفتم --نگو که قبلم وایساد! کی هست حالا؟ --تو حیاطه! با فکر اینکه حسام از میترا خواستگاری کرده باشه یه نمه اخم بین ابروهام اومد. پرسیدم --حسام؟ "حلما"
۲۹ دی ۱۴۰۰
"در حوالی پایین شهر" بغضش شکست و شروع کرد گریه کردن. --واااا چته چرا جنی شدی؟ سرو گذاشته بود رو پاهاش و گریه میکرد. سرشو آوردم بالا --چته تو میترا چرا همچین میکنی؟ --امروز که با بچها از حموم برگشتیم... گریه امونش نداد بغلش کردم و کمرشو نوازش کردم. --گریه نکون اینجوری دلم ریش شد!! --رها من نمیخوام ازدواج کنم! من نمیخوام زن یه مردی که سن بابامو داره بشم. با حرفی که زد اخمامو کشیدم تو هم و شونه هاشو گرفتم. --عین آدم بنال ببینم چی زر میزنی. با جدیت گفتم --هیس! گریه نکن فقط حرف بزن. --رها.. --جون رها؟ --امروز تو حیاط داشتم لباسای بچه هارو آویز میکردم رو بندلباس. سیاوشم هنوز با پسرا نیومده بود. تیمور صدام زد. رفتم پیشش اما برعکس بقیه ی روز ها خیلی باهام خوب حرف زد و تحویلم گرفت. قطره ی اشک گوشه ی چشمشو گرفت برگشته به من میگه زنم شو دوباره شروع کرد گریه کردن. با عصبانیت به بیرون اشاره کردم --چیــــی!؟ اون تیمور نامرد از تو خواستگاری کرده؟ تأییدوار سرشو تکون داد. --غـــــلــــط کردهــــه! ایستادم تا از اتاق برم بیرون که دستمو گرفت ملتمس گفت --رها توروخدا نرو! الان میری چرت و پرت میگی ولش کن! برگشتم طرفش و کنجکاو گفتم --بینم نکنه قبول کردی؟ --نه به اون بالاسری قسم! --به سیاوش گفتی؟ --نه! اگه بگم خون به پا میکنه! کلافه نفسمو دادم بیرون --باشه بزار برم بیرون کاری به تیمور ندارم. با گریه گفت --رها من که بد بخت هستم تو بدترش نکن! نشستم روبه روش و به چشمای طوسی رنگش زل زدم. اشکاشو با دستام پاک کردم --میترا تو مثه آبجیمی! اشک گوشه ی چشممو گرفتم --نمیتونم بزارم اون مردک هرکاری میخواد بکنه! تنها کسی که میتونست کمکم کنه حسام بود که باهاش قهر بودم. رفتم تو حیاط دیدم حسام نشسته لب حوض. با فاصله ی خیلی خیلی زیاد از حسام دست به سینه نشستم لب حوض. --سام علیک خانم قهرو! جوابی ندادم. --جوابش واجبه ها! --سلام. برگشت طرف من --بابا من که گفتم غلط کردم. --باشه بخشیدم. خندید --مرامتو عشقه! --حسام گاومون زاییده دوقلو! --چرا؟ --دیوونه نشی بزنی به سیم آخرا! --رها بگو ببینم چیشده! --تیمور از میترا خواستگاری کرده. اخماشو کشید توهم --چیـــــی؟؟ --هیـــس آروم! --رها چی داری میگی؟ اون جای باباشه خیر سرش! یدفعه از جاش بلند شد و چاقوشو درآورد. آستینشو گرفتم --گاماس گاماس وایسا باهم بریم!کجا مشتی؟ --میخوام برم خون تیمور رو حلالش کنم. ایستادم روبه روش. --چیچی بلغور میکنی واسه خودت؟ --رها برو کنار بزار برم. سیاوش از اتاق اومد بیرون --چی میگید شمادوتا؟ چشمش رو چاقو تو دست حسام خیره موند. --اینو چرا درآوردی؟ حسام کلافه نشست لب حوض و سرشو گرفت بین دستاش. سیاوش عصبانی شد و با دستش زد تو سینه ی حسام --تو غلط میکنی رو رها دست بلند کنی؟ یقشو گرفت --چرا چاقو کشیدی واسش؟ حسام عصبانی بلند شد و سیاوشو هول داد عقب --به توچه؟ تورو سنن؟ هـــان؟ سیاوش داد زد --همش به منـــه! تو غلط میکنـــ... تیمور از اتاف اومد بیرون --چتونه این خراب شده رو گذاشتین رو سرتون؟ سیاوش گفت --چیزی نی آق تیمور شوما ناراحت نشو! دلم واسه سیاوش سوخت. همیشه به تیمور احترام میذاشت اما الان...... شام نون و پنیر بود میترا نیومده بود سر سفره. تیمور کنجکاو گفت --میترا کجاست؟ با اخم گفتم --خوابه گرسنش نبود. زیر لب گفت --اینجوری نمیشه که. یه لقمه گرفت و رفت طرف اتاق. همه با تعجب به هم دیگه نگاه میکردن. سیاوش تحمل نکرد و رفت دنبالش. چند ثانیه بعد صدای فریاد سیاوش و تیمور و صدای جیغ میترا بلند شد. حسام لقمه ی دستشو انداخت --ای بر شیطون لعنت. من و سیمین هم رفتین تو اتاق. میترا یه گوشه ایستاده بود و اشکاش بیصدا میریخت. سیاوش تیمور رو چسبونده بود به دیوار و بیخ گلوشو گرفته بود. حسام رفت جلو --ولش کن سیاوش! چت شد یهو؟ "حلما"
۲۹ دی ۱۴۰۰
💔🌿 کـار خاصـے نیـاز نیست بکنیـم ؛ کافیہ کارهایِ روزمره‌مون رو بـھ خاطرِ خـدا انجـٰام بدیم (:♥️🌱' اگـھ تو این کار زرنـگ باشـے . . ‌شڪ نکـن شھـید بعدۍ تویۍ❗️
۲۹ دی ۱۴۰۰
🕶•• ما‌اول‌مسلمان‌هستیم‌وبعد‌ایرانے'! •شهیدبیضایی•
۲۹ دی ۱۴۰۰
~| پی دی اف کامل رمان نسل سوخته از شهید سید طاها ایمانی در کانال زیر قرار گرفته زود بیا بخونش ... 🙈🙊👇⁉️ https://eitaa.com/joinchat/3957325877C6c0a68bbab زود عضو شو... |~😜👆
۳۰ دی ۱۴۰۰
من از کودکی لباس رزم به تن و سربند یاحسین به سر میکردم....🔗💔 پاتوق بچه شیعه ها🙃🌿 🕊🥀 🍂 http://eitaa.com/joinchat/3957325877C6c0a68bbab جوین=آرامش دل
۳۰ دی ۱۴۰۰
♥️🎙 ازش پرسیدم : "دوست دارے روی قبرت چی بنویسن؟" کمے فکر کرد و گفت: " آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟ فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟🍃 دیوانه کنے هر دو جهانش بخشے... دیوانه ے تو هر دو جهان را چه کند؟! :)🖐🏻♥️"  راوی دوست شهید در نهایت هم همین شعر روی مزارشون نوشته شد💔✨
۳۰ دی ۱۴۰۰