#السلام_ایها_غریب
❣ #سلام_امام_زمانم❣
ای منتظران گنج نهان می آید
آرامش جان عاشقان می آید
بر بام سحر طلایه داران ظهور
گفتند که صاحب الزمان می آید
❤️الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج❤️
🌺صبحتون مهدوی
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
- امام، روحالله بود.
مظهرِ «نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي»؛
نَفَسش را در خاک ایران دمید،
تا ایران جان بگیرد و جانان شود!
#حاج_حسین_یکتا
#انقلابماانفجارنوربود
#خاطره_شهید 🎤♥️
آقا مصطفے همیشه سر به زیر بود که مبادا چشمش به نامحرم بیافتد...
یک روز مادرم اومد پیش من گفت این آقا مصطفے تو خیابون از بغلش که رد میشم حتی سلام هم نمیکنه😕
ولی تو خونه دست و پای منو می بوسه...
وقتی آقا مصطفے اومد خونه ازش پرسیدم چرا این کارو میکنی؟
گفت: "تو که میدونی من تو خیابون به کسی نگاه نمی کنم☝️🏻✨🖇"
#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی همسرشهید
عَجـیب
دلَـمحـرمِمیخـوآھَـد
نگآھـمِبھگُنبـدتِبآشـدو
پـروآزدلَـمدرصَحـنِوسَرآیَـتِ
ومَـنِبآشَـموگریھھـآیِنـاتَمـامَـمِ . . .ツ!
#اربابم_حسین ✨🌸
ذڪرروزسہشنبھ:
-یاأرْحَمَالرّاحِمینْ
﴿إیمِهرَبانترینمِهرَبانان﴾
۱۰۰مرتبہ...
امیرالمؤمنین عليه السلام:
ميوه خودپسندى و غرور، دشمنى و كينه توزى است
ثَمَرَةُ العُجبِ البَغضاءُ
📚ميزان الحكمه جلد7 صفحه47
📔⃟🖤 ¦ ⇽ #حدیث_امروز
🕊⃟🖤 ¦ ⇽ #امام_علی (ع)
#معرفی_شهید🥀
نام:محمدهادی
نام خانوادگی:ذوالفقاری
متولد:۱۳۶۷/۱۱/۱۳تهران
وضعیت تاهل:مجرد
تعدادفرزندان:ندارد
شهادت:۱۳۹۳/۱۱/۲۶
مزار:وادی السلام_نجف
🌹خاطره:
اخلاص آقا هادی زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد.هنگامی که شخصی از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد، یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره خداست و همه کارها برای خداست.جوان فعال، کاری،پرتلاش اما بدون ادعایی بود.هادی بسیار شوخ طبع و خنده رو و در عین حال زرنگ و قوی بود.
🌺نحوه شهادت:
آقا محمدهادی ۲۶ بهمن سال۱۳۹۳در حومه ی سامرابراثر عملیات انتحاری بین سربازان عراقی به شهادت رسیدند
#درسےازشهدا ♥️
اگر خانم ها حریم رابطه با نامحرم را حفظ کنند...
خواهیم دید که چقدر آرامش خانواده ها بیشتر میشود✨🖇
#شهید_ابراهیم_هادی
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_بیست_هفتم
تماسش قطع شد و اومد پیش من.
--بزار عصاهاتو بیارم.
عصاهامو داد دستم و با کمک زیبا رفتم حمام.
با اینکه خیلی معذب بودم اما زیبا جوری رفتار میکرد که انگار مادرمه.
بعد از اینکه با وسواس تموم سر و بدنم و شست از حمام آوردم بیرون.
حولمو تنم کرد و نایلون روی گچ پامو باز کرد.
رفت سمت کمد و یه تاپ و شلوارک به رنگ قرمز جیغ آورد بیرون.
با ذوق گفت
--امیدوارم که بهت بیاد.
با دهن باز بهش خیره بودم
--زیبا جون من تا حالا از اینا نپوشیدم!
--خب حالا میپوشی!
ناچار قبول کردم تاپ و شلوارکو بپوشم.
موهامو سشوار کشید و آبشاری ریخت رو شونه هام.
از توی کشوی میز توالت یه تل پارچه ای قرمز رنگ آورد و زد تو موهام.
با لبخند گفت
--حالا شدی یه دختر ناز.
با اینکه بهش میخورد نزدیک ۶۰سالش باشه ولی هنوزدختر شاد و پر انرژی درونش سر زنده به شیطنتاش ادامه میداد.
کمکم کرد رفتم تو هال و نشستم رو مبل.
باورم نمیشد اونجا بودم.
همیشه از بچگیم آرزوم بود روی مبل بشینم و الان آرزوی بچگی من تو ۲۰سالگی برآورده شده بود.
--رها نهار چی درست کنم واست؟
--هرچی خودتون دوس دارید.
--من رژیمم مادر.
تو هرچی میخوای بگو واست درست میکنم.
--شامی دوس دارم.
--باشه عزیزم الان واست درست میکنم.
همینجور که نشسته بودم رو مبل خوابم برد....
چشمامو باز کردم و یدفعه در خونه با صدای بدی باز شد و تیمور اومد تو.
از ترس زبونم بند اومده بود.
خندید
--دیـــدی پیدا کردم دختره ی چموش!
میخواستم زیبارو صدا بزنم اما نمیتونستم.
تیمور به طرفم هجوم آورد و پشت سرهم بهم سیلی میزد و فحش میداد.
گریم گرفت و شروع کردم جیغ زدن.
--تیمور غلط کردم! ببخشیـــ
--رها..رها جون مادر؟
با شدت ترس از خواب بیدار شدم.
زیبا با بغض گفت
--خواب بود عزیزم!
بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
سرمو بغل کرد
--الهی من فدای اشکات بشم گریه نکن دخترم!
حس میکردم آغوشش خیلی گرم و مهربونه.
لباسشو چنگ زدم و گریم بیشتر شد.
--نمیدونم این تیمور کیه و باهات چیکار کرده اما امیدوارم خدا ازش نگذره.
اشکامو پاک کرد و پیشونیمو بوسید.
با لبخند گفت
--بیا بریم صورتتو بشور غذا بخوریم.
لبخند زدم
--ممنون.
سر میز غذاخوری نشسته بودیم و داشتیم غذا میخوردیم که صدای در بلند شد.
زیبا رفت دم در و بعدش صدای یه دختری که زیبارو مامان خطاب میکرد تو هال پیچید.
داشت با ذوق میگفت
--واای مامان کجــــاس؟
زیبا خندید
--تو آشپزخونس.
با دیدن دختری که داشت با لبخند نگاهم میکرد ناخودآگاه لبخند زدم.
--سلام.
با لبخند گفت
--سلـــام! رها درسته؟
--بله.
اومد نزدیک و صورتمو بوسید
--منم رستام.
از تو آشپزخونه صدا زد
--مــامـــان چرا اسممو به رها نگفتی؟
--مگه تو مهلت حرف زدن میدی!
بدون توجه به حرف مامانش نشست رو صندلی و با ذوق گفت
--از وقتی مامان گفت اومده پیش تو از ذوق داشتم بال درمیاوردم.
--ما مخلصیم!
خندید و چشمک زد
--لوتیم که حرف میزنی!
خندیدم
--با اجزتون.
--وااای مامان!
زیبا گوشه ی لبشو برد بالا
--خیلی خب حالا هی وااای مامان واااای مامان. بزار رها غذاشو بخوره.
رستا خندش محو شد
--خیلی خب حالا.
رفت تو هال.
--ناراحت شد فکر کنم.
خندید
--نترس این دختر من ناراحت نمیشه.
راستی رهاجون شرمنده مادر زودتر بهت نگفتم.
رستا دختر دوممه.
یه دختر دیگه ام دارم به اسم یسنا که با شوهرش رفتن اتریش زندگی میکنن.
رستا هم نزدیک دوساله ازدواج کرده و رفته سر خونه زندگیش.
کلاً دختر سرزنده و شادیه و زود با همه اُخت میگیره.
از وقتیم فهمیده من قراره بیام پیش تو هی تکرار کرده بیاد ببینتت.
--بله فهمیدم زنده باشن.
رستا از تو هال گفت
--وااای مامان بزار رها بیاد دیگه.
--خیلی ممنون خوشمزه بود.
--نوش جونت عزیزم.
کمکم کرد با عصاهام رفتم تو هال و نشستم رو مبل.
با ذوق گفت
--تعریف کن ببینم چند سالته کجا زندگی میکنید تحصیلاتت چیه؟
از اینکه بگم پایین شهر زندگی میکنم ترسی نداشتم اما تحصیلات در حد خواندن و نوشتن واسه منی که همسن و سالی هام امسال سال دوم دانشگاهشون بود خیلی واسم سخت بود.
همین که خواستم حرفی بزنم موبایلش زنگ خورد و ببخشیدی گفت و از سرجاش بلند شد.
چند لحظه بعد برگشت و مضطرب گفت
--مامان من باید برم سهراب اومده دنبالم.
اومد منو بغل کرد
--ببخشید رها جون قول میدم یه روز بیام پیشت.
--باشه عزیزم.
سریع رفت و در رو بست.
حس میکردم همش خوابم میاد.
--زیبا جون من خیلی خوابم میاد.
--باشه مادر برو بخواب تو اتاق رو تختت.
با عصاهام رقتم تو اتاق و دراز کشیدم رو تخت.
چشمام کم کم داشت گرم میشد که موبایلم زنگ خورد.
--الو؟
--سلام رها خانم. خوبید؟
با صدای ساسان ناخودآگاه میخ نشستم رو تخت و صدامو صاف کردم.......
"حلما"
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_بیست_هشتم
--سلام آقا ساسان ممنونم شما خوبید؟
--خداروشکر. خونه خوبه راحتین؟
--بله خیلی ممنون زحمت کشیدین.
--زحمتی نیست.
مزاحمتون نباشم؟ زیبا خانم خوبن؟
--نه مراحمید. بله ممنون خوبن. اتفاقاً امروزم دخترش اومده بود اینجا.
با تعجب گفت
--دخترش؟ کدوم دخترش؟
--اسمش رستا بود.
--واسه چی اومده بود اونجا؟
حس کردم عصبانی شده
--ناراحت شدین؟
--پرسیدم واسه چی اومده بود؟
--نمیدونم والا میگفت که دوس داشته منو ببینه.
--که اینطور.
با کنایه گفت
حالا از فردا کل فک و فامیل زیبا خانم میخوان بیان شمارو ببینن؟
از حرفش خندم گرفت
--چرا که نه اینکه انقدر مهم باشم خوبه که!
--نخیر اصلاً هم خوب نیست!
--دلیلش چیه؟
--دلیلش همینه که من میگم.
از این حجم اعتماد به نفسش به وجد اومده بودم.
زیبا صدام زد
--جونم زیبا جون؟
--ببخشید آقا ساسان من باید برم زیبا خانم کارم داره.
--مگه نمیگید زیبا خانم با شما کار داره؟
--چرا خب.
--پس زیبا خانم باید بیاد پیشتون.
یادتون نره پاتون به این راحتیا عمل نشده!
--منظورتون چیه؟
--منظورم اینه که اگه مراقب نباشی من دیگه نمیتونم کاری واست انجام بدم.
بهم برخورد وبا تشر گفتم
--خب انجام ندین به درکــــ
اینکه شما آدم خیرخواهی هستین درش شکی نیست!
اما این شما بودی که خواستی بهم کمک کنی!
بغض کرده بودم.
--میزاشتی همونجا تو جوب میمردم!
چی میشد یه آدم بدبخت از رو زمین برداشته بشه!
با صدای غمگینی گفت
--رها خانم من منظورم...
حرفشو قطع کردم
--خیلی ممنون که تا اینجاش کمکم کردی.
فکر میکنم برم خونه ی تیمور لااقل دستم تو جیب خودمه و سرکوفت نمیشنوم!
با صدای فریادش از جا پریدم
--حتی فکــــر رفتن به اونجا رو حق ندارید بکنیـــد!
--چرا اونوقت؟
با همون تن صدا گفت
--چــون من میگم!
با صدای بوق ممتد گوشیمو پرت کردم تو دیوار.
قطرات اشک پشت سر هم گونه هامو خیس میکرد.
حس میکردم اولین باره انقدر از دست یه آدم ناراحت میشم.
مطمئن بودم اگه حسام این حرفارو گفته بود اینقدر ناراحت نمیشدم.
--رهـــا!
برگشتم و به زیبا که ناباور بهم خیره شده بود نگاه کردم
--چیشده مادر چرا گریه میکنی؟
--هیچی فقط یکم دلم گرفته همین.
نشست کنارم رو تخت و شروع کرد موهامو نوازش کردن
--رها همیشه قبل از اینکه ناراحت بشی ارزش باعث و بانی ناراحتیتو بسنج.
تلخند زدم
-- مال ما از سنجش گذشته!
--یه این فکر کن که ناراحت تر از تو هم تو دنیا هست.
بغضم شکست
--نیست! به مولا نیست زیبا جون!
لبخند زد
--چرا هست اینو مطمئن باش!
ادامه دادنو بی فایده دونستم.
بی حرف بهش خیره شدم خیلی زود چشمام گرم شد و همینجور که سرم رو پای زیبا بود خوابم برد....
با صدای در خونه از خواب بیدار شدم.
--زیبـــا جـــون؟
--زیبـــا؟
انگار زیبا خونه نبود و شخص پشت در همینطور در میزد.
با عصاهام رفتم پشت در.
--کیه؟
با صدای تیمور با بهت به در خیره شدم.
--پس تو اینجایــــی؟!
با لگد به در کوبید.
--وا میکنی یا بشـــکونمـــش؟
از ترس وسط هال ایستاده بودم و هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم.
چند لحظه بعد با فریاد در رو باز کن و صدای وحشتناکی در شکست.
اومد تو خونه و با پوزخند به من زل زد.
حواسم از اینکه لباسم تاپ و شلوارکه و موهامم بازه کاملاً پرت شده بود.
نگاهش رو موهام خیره موند و چندش آور خندید
--نــَـه میبینم هنوزم یه جرعه زیبایی داری بشه ازش استفاده کرد!
بی هیچ حرفی تو چشماش زل زدم.
دستشو گذاشت رو سرم و موهامو نوازش کرد.
با این کارش حالمو به هم زد!
یدفعه موهامو پیچوند دور دستش و محکم کشید.
همین که خواستم جیغ بکشم دستشو محکم جلو دهنم نگه داشت.
--بخوای زر اضافی بزنی به قدری میزنمت که..
با فریاد آشنایی ته دلم روشن شد
--که چـــــــی؟
با دیدنش ناخواآگاه اشکام شروع به باریدن کرد.
ساسان با یه حرکت تیمورو از من جدا کرد.
زیبا که همراه ساسان اومده بود با دیدن من هین بلندی کشید و دوید چادرشو سرم کرد.
میخواست کمک کنه برم تو اتاق اما نتونستم راه برم و همونجا رو مبل نشستم.
ساسان در اوج خشم و عصبانیت یقه ی تیمور رو گرفت
--نگفتـی؟که چیکار کنی مثلاً؟
تیمور پوزخند زد و ساسانو هول داد عقب
--تو چی میگی این وسط؟ مگه از روزی که میخواستی بری نگفتم دور من و خونوادمو یه خط قرمز بکش؟
به من اشاره کرد
--میبینم که طعمش زیادی زیر دندونت مونده!
دندوناتو کرم هوس نخوره جوجه!
با این حرفش ساسان با خشم به طرفش هجوم برد و با صدای یه نفر دستشو آورد پایین
--بسه دیگه!
با دیدنش با بهت بهش خیره شدم.
حتی فکر اینکه بخوام دوباره ببینمش برام غیر ممکن بود.
با بغض گفتم
--ع...ع..عمو حمید؟
برگشت سمتم و با دیدنم تعجب کرد.
میخواست حرفی بزنه که تیمور با چاقو به سمت ساسان هجوم برد......
"حلما"