🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
مادر بزرگم می گفت: وقتی عبدالحمید کوچک بود به تعزیه بردمش؛ از آن زمان هر موقع می خواست بازی کند می گفت: من علی اکبرم، من علی اصغرم و خودش را توی بغلم می انداخت و میگفت من تیر توی حلقومم خورده، من شهیدم.
و آب حوض را به آسمان می ریخت و می گفت: این خون منه.خیلی برای همه سخت بود، همه مخالفت کردند که حمید را شبانه خاک کنیم.
زنگ زدیم قم،به آقای مشکینی گفتیم: شهیدی است که این طور وصیت کرده، گفتند: «حتماً به وصیتش عمل کنید قطعاً یک رابطه بین این شهید و این وصیتی که کرده وجود دارد، یک رمز و رازی بین خودش و حضرت زهرا (س) بوده».
روز هفت شهید آیت الله دستغیب، همین جایی که الان قبر عبدالحمید است یک تابلو سبز بود که روي آن نوشته بود: خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما.
حمید را دیدم که با چوب روی زمین چیزی می نویسد جلو رفتم، نوشته بود: فدایی امام زمان (عج) پاسدار شهید عبدالحمید حسینی.
من و مادرم بودیم و من با شوخی به کمرش زدم و گفتم: جا رزرو می کنی؟ اول برادریت را ثابت کن.
شهید فیض یکی از دوستان صمیمی عبدالحمید بود که پدر ایشان اصرار داشت قبر حمید هم کنار قبر پسرش باشد.
عصر همان روز 3 تا قبر در اطراف قبر شهید فیض حفر کردند ولی هر سه آب گرفت. بعد پای همین تابلو سبز را حفر کرده بودند همان جایی که فقط من و مادرم می دانستیم.
#سردار_شهید_عبد_الحمید_حسینی🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۶