🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
یک عکس و..... صد دلتنگی
زمستان سال ۱۳۶۴ رفتم تا به دوستانم در گردان جعفر طیار سری بزنم .
در برگشت دوستم محمدرضا حقیقی (شهیدی که موقع دفن لبخند زد) گفت من تا درب پادگان می رسانمت. بین راه از کسی خواستیم در حین حرکت موتور از ما عکسی بگیرد.
وقتی عکس را ظاهر کردم صحنه جالبی را دیدم. سایه ای از عکس احمد هویزی جلویمان افتاده بود. بعد از آن بچهها مسجد می گفتن این روح احمد هویزی است .
احمد هویزی و محمد رضا حقیقی ایشان دو ماه بعد در عملیات والفجر ۸ در منطقه فاو به درجه رفیع شهادت رسیدند.
( روحشان شاد ).
راوی:بهرام یار احمدی
#شهید_احمد_هویزی🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛2⃣
ارسال شده از سروش+:
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
اوایل انقلاب بود و مهدی باکری شهردار اورمیه.
در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم. چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است.
نزدیک تر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ی ما نبود. کنجکاوم شد، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقا مهدی است.
آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت. ادامه دادم، آقا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟
خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم. زن رفتگر محله، مریض شده بود؛ بهش مرخصی نمی دادن میگفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم؛
رفته بود پیش شهردار، آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش.
اشک تو چشمام حلقه زد. هر چی اصرار کردم، آقا مهدی جارو رو بهم نداد؛
ازم خواهش کرد که هرچه سریع تر برم تا دیگران متوجه نشن، رفتگر آن روز محله ما، شهردار اورمیه بود.
#سردار_شهید_مهدی_باکری🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛3⃣
.
🔸نام کتاب: #برایم_حافظ_بگیر
🔸ناشر: #انتشارات_شهید_کاظمی
🔸تعداد صفحه: 344 صفحه
🔸قیمت پشت جلد: ۲۸۰۰۰تومان
🔹 قیمت با تخفیف: ۲۵۰۰۰ تومان
" روایتی داستانی از زندگی فرمانده مدافع حرم #شهید شعبان نصیری🌷مشاور حاج قاسم سلیمانی "
📚درباره کتاب
#حاج شعبان بینشی عمیق، هم نسبت به کشور و هم نسبت به جهان اسلام داشت.
او انواع و اقسام #جهاد را تجربه کرده بود؛ از #جهادنظامی تا #جهادفرهنگی، از جنگ با تفنگ تا جنگ با زبان...
در یگانهای مختلف و سازمانهای متفاوت و شهرستانهای مختلف و خارج از ایران هم به خدمت پرداخت.
کمتر کسی است که تمام ابعاد شخصیتی و کاری ایشان را بشناسد و بداند.
او مصداق بارز کلام حضرت آقا بود که درباره #شهدا فرمودند: "معروفون في السماء و مجهولون فی الأرض"
#حاج شعبان🌷 از همان دسته بود؛ #فرماندهای_بزرگ و عالیرتبه، در عین حال خاکی و گمنام. او کسی بود که رئیسجمهور عراق به خوبی او را می شناخت، ولی نیروهایی که کنارش میجنگیدند، از درجه ممتازش اطلاعی نداشتند.
حاج «قاسم سلیمانی» از این شهید عزیز این گونه یاد نمودند:
"شهید نصیری از اولیای الهی بود که در جامعهی ما مخفی ماند.
4⃣
ارسال شده از سروش+:
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
یه موتور گازی داشت که هر روز صبح و عصر سوارش می شد و باهاش میومد مدرسه و برمی گشت.
یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و می رفت، رسید به چراغ قرمز. ترمز زد و ایستاد.یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد: الله اکبر و الله اکــــبر .
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب اشهد ان لا اله الا الله. هرکی آقا مجید و نمی شناخت غش غش می خندید و متلک می نداخت.
و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش می کرد
که چه اتفاقی برای مجید افتاده.
چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادند و رفتند.
آشناها اومدن سراغ مجید که آقا مجید ؟
چطور شد یهو؟ حالتون خوب بود که؟
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت : مگه متوجه نشدید؟ پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردند.
〽 من دیدم تو روز روشن
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه دیدم این بهترین کاره.
#سردار_شهید_مجید_زین_الدین🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛5⃣
ارسال شده از سروش+:
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
عاشق بود ، عاشقی دلسوخته !
چهره ای ملکوتی داشت ، مظهر تمام خوبی ها .
تمام وجودش با محبت حضرت زهرا (س) و امام زمان (عج) عجین شده بود .
مداحی بود با صدای بسیار زیبا و دلنشین ، که هنوز هم نوای ملکوتی او دلها را آسمانی می کند .
در لشکر امام حسین (ع) ، گردانی بود به نام یا زهرا (س) ، که فرماندهی اش را او به عهده داشت ، محمد بر دلهای بسیجیان فرماندهی می کرد ، رزمندگان عاشقش بودند ، در سخت ترین ماموریت ها و عملیات ها ، حاضر می شد و با توسل به حضرت زهرا (س) ، این مراحل را به آسانی پشت سر می گذاشت .
نوروز ۶۶ در سفر به مشهد ، برات شهادتش را گرفت ، حتی مکان و زمان شهادتش را می دانست ، محل مزار خود را هم مشخص کرد ، و گفت روی قبرم فقط بنویسید یا زهرا (س) .
در کربلای ۱۰ حماسه ای بزرگ خلق کرد و در پنجم اردیبهشت ماه ، یک گلوله خمپاره ، سفر او را آسمانی کرد .
در لحظه شهادت ، لبخند زیبایی بر لبانش بود ....
#شهیدمحمد
رضا_تورجیزاده 🌷
پنجاه سال عبادت ، ص54
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛6⃣
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
همہ جا معروف شده بودن به باهم بودن ؛
تو جبهه حتی اگه از هم جدا شونم میڪردن آخرش ناخواسته و تصادفی دوباره برمیگشتن پیش هم.
خبر شهادت علی رو ڪه آوردن ، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش می زد و میگفت : بچم
اول همه فڪر میڪردن علی رو هم مثل بچش میدونه ، به خاطر همین داره اینجوری گریه میڪنه .
بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی ، تو هنوز زانوهات محڪمه ، تو باید ننه علی رو دلداری بدی .
همونجوری ڪه هایهای اشڪ میریخت گفت :
زانوهای محڪمم ڪجا بود ؟
اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم شهید شده اونا محاله از هم جدا بشن .عهد بستن آخہ مادر.
عهد بستن ڪه بدون هم پیش سیدالشهدا نرن ....!
مأمور سپاهی ڪه خبر آورده بود ڪنار دیوار مونده بود و به اسمی ڪه روی پاڪت بعدی نوشته شده بود خیره مونده بود ....
نوشتہ بود شهید سید محمد رجبی.
#سردار_شهید_سید_محمد_رجبی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛7⃣