فرهنگی هنری شهید حیدری
گفتند که بر شما جسارت شده است شرمنده از این خبر نمردیم هنوز... سلااام رفقا حتما از جریانات نا
پیامبر کهکشانها.mp3
7.75M
رسول الله با ناامیدی جنگید، مسلمان سرشار از امید است💪
ایهاالناس هرکجا هستید یک قدم بیاین جلو!
😌 در این فرهنگ، توقف و ناامیدی نداریم
#منمحمدرادوستدارم❤️
#تلنگرانه🌱
آدمها ساعت شنی نیستند
که سر وتهشان
کنیم دوباره از اول شروع شوند.
آدمها گاهی تمام می شوند،
مواظب #دلِ آدمها باشیم...:)
#هوایهموداشتهباشیم✋🏻
@shahidMohammadAliHeydari
ما،در ایران، یک طبیب داریم!
ڪه همهی دردها را شفا میدهد
و آن امامرضا(علیهالسلام) است.🌱
آیتاللهبهاءالدینی
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💛
@shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_چهل_و_چهارم خفه شده بود انگار. بعد از چند لحظه سکوت به قهقهه خنديد. سعی کرد که نشنو
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_و_پنجم
خودخواهی های آدم ها، رنگ زندگی را تيره می کنه.
اين را علی با اخم و گرفتگی گفت. پدر و مادر رفته اند گردش دو نفره. حالا علی از اين فرصت استفاده کرده و افتاده به جان من. حس می کنم
که حرارت بدنم آن قدر بالا می رود که سرم مثل يک کوره می شود و توليد گرما می کند. حالم را می بيند و با قساوتی که برای او نيست، نگاهم می کند:
- گذشته ای را که گذشته نگهداشتی که چی بشه؟ چرا اين قدر سخت برخورد می کنی؟ چرا يک بار نمی نشينی با خودت دو دو تا چهار تا کنی و
نتيجه ديگه ای بگيری؟
سعيد به داد محکمه ناعادلانه علی می رسد:
- علی مظلوم گير آوردی؟
- نه ظالم گير آوردم. داره به خودش ظلم می کنه، منم ديگه نمی ذارم.
بغضم را به سختی قورت می دهم صدايم می لرزد:
- اينکه بيست سال من از شماها جدا بودم ظلم نيست، اينکه نتونستم به چيزهايی که می خوام برسم...
سر برمی گرداند طرف من و می گويد:
- من دارم به تو چی می گم؟
سعيد بلند می شود و دو دست علی را می گيرد و مجبورش می کند تا از اتاق بيرون برود و آرام می گويد:
- ليلا! من خيلی دخالت نمی کنم. نمی گم خودخواه هستی چون قبول ندارم.
مسعود به در اتاقم تکيه می دهد و می گويد:
- آره، منم قبول ندارم، چون به نظرم خودخواه ها خر هم هستند. دو تاش با هم درست است.
خنده ام می گيرد. مسعود دست به سينه می شود و با سر برافراشته ادامه می دهد:
- باور کن. به جان تو من حاضرم سی سال برم بچه مادربزرگ بشم، ولی به جاش عزيزکرده باشم. خوبه مثل من، هر روز بايد آشغال ببری، نون
بياری. برای کی؟ ليلی خانم! خودخواهی يک مدل از خريّت است که حالا نصيب بعضی ها می شود. حالام به جای خودخواهی، منو بخواه، يه چيزی
بيار بخورم.
و راهش را می گيرد و می رود. فضای سنگين به هم ريخته است. مطمئنم خوشحال تر از همه علی است که با صدای بلند می گويد:
- و بدتر هم اون کسی که گرهی که با دست باز می شه رو باز نمی کنه.
می روم سمت آشپزخانه تا چايی بريزم. علی با ابروی درهم ايستاده و دارد استکان ها را می چيند. حرفی نمی زنم و دستگيره را برمی دارم. دستگيره را از دستم می کشد و خودش مشغول ريختن چايی می شود.
- من بايد قهر باشم نه تو.
جواب نمی دهد. در کابينت را باز می کنم و شيرينی ای را که ديروز پخته بودم برمی دارم. مسعود آخ بلندی می گويد و صدای خنده سعيد خانه را
برمی دارد. می روم سمت هال. يک دستش به پشت سرش است و کلاسور علی دست ديگرش. تا بخواهم تکان بخورم، علی می دود و کلاسور را می گيرد. برق رضايت و اخم، چهره من و او را متفاوت می کند. سعيد می پرسد:
- قضيه چيه؟
- خودخواه های بوق، برداشته بودن که برادران فداکار پيداش کردن.
با تشر به مسعود می گويم:
- فيلسوف جان! تو زير مبل چيکار داشتی؟
- من چه می دونستم گنج شما اينجاست. خودکارم قل خورد رفت زير مبل دولا شدم بردارم که... هوی علی! ديه پس کله من رو بده. جايزه ای
هم که برای پيدا شدن دفترت تعيين کرده بودی هم، همينطور.
- هوم! خودم نوکرتم.
می آيم سمت هال و دلخور می نشينم کنار مبل ها و روزنامه را از روی زمين برمی دارم. پيش خودم می گويم:
- امروز، روز من نيست. تا حالايش که به نفع نبوده.
خودکار مسعود را از دستش می کشم و روزنامه تا زده را می گذارم روی پايم. سعيد از روي مبل سرک می کشد طرفم.
- استاد سودوکو، منم راه ميديد؟
علی چايی ميگذارد مقابلم. با فاصله از من روی زمين مينشيند.
- کاش اين قدر که در سودوکو استادی در حل جدول پنج تايی زندگی ات هم قَدَر بودی.
@shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_چهل_و_پنجم خودخواهی های آدم ها، رنگ زندگی را تيره می کنه. اين را علی با اخم و گرفت
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_و_ششم
سعيد می گويد:
- علی جان! بسه.
اين سعيد آبی پوش را دوست دارم. تيشرتش را ديشب خريد. بنده خدا چقدر هم دعوا شنيد که چرا تک خوری کرده است. صبح رفت برای
هردوتايشان خريد. حالا کی خودخواه خر است؟
مسعود ژست فيلسوفانه ای می گيرد و می گويد:
- من يه پنج ضلعی کشف کردم که مخصوص انسان هاست! اين پنج تا ضلع ليلی رو خدمتتون عرض کنم:
ضلع 1: خودخواهی؛
ضلع 2: خودشيفتگی؛
ضلع 3: خودخوری؛
ضلع 4: خرفتی؛
ضلع 5 هم که از ضلع های کاربردی و اصلی و پر نقش در زندگی هر فردی است، خريت است آقا جون.
خريت که قرار بوده اختصاص به الاغ داشته باشه و من نمی دونم چرا انسان ها اين قدر اصرار دارند که اين صفت رو داشته باشند!
کنار روزنامه اين ضلع ها را می نويسم و به هم وصلشان می کنم. مسعود چايی اش را سر می کشد. چرا خود خودخواهش را نمی گويد که هرچه
لباس دارد بايد يقه دار باشد، و الا جنجال می کند. حتی اين تيشرت نارنجی اش. کله اش خراب است. نارنجی هم شد رنگ آن هم با صورت سبزه اش.
فقط زيرپوش هايش بی يقه است. سعيد می گويد:
- احتماًلا اين همون پنج ضلعی نيست که من خدمتتون عرض کردم. چون خود شما اين پنج ضلع رو بارها تجربه کردی و حالا اين قدر مسلط
داری دفاع ارائه ميدی.
مسعود استکانش را زمين می گذارد و می گويد:
- اتفاقاً اتفاقاً من و شما نداريم که. شما فکر کن. من استفاده می کنم. البته اغلب بلکه نزديک به نود و نه درصد آدم ها اين تجربه شگرف رو دارند، منم روش.
علی مرموزانه سکوت کرده است. از علی بدم می آيد. يک ماژيک برمی دارم و اول ريش های مرتبش را رنگ می کنم بعد روی لباس ورزشی سفيدش هرچه دلم می خواهد می نويسم. مسعود کوتاه نمی آيد:
- اصولا آدم ها خيلی خودشون رو قبول دارند. فکر خودشون، ايده خودشون، کار خودشون. بگو علی، کمک بده...
- حرف خودشون، برنامه خودشون، مشکل خودشون، دست پخت خودشون، قيافه و تيپ خودشون، مدرک خودشون.
موهای مشکی اش را هم از ته می تراشم. ابروهای به هم پيوسته اش را هم تيغ می زنم. بی ريختش می کنم.
- اوکی چه مسلط! لطفاً ادامه نديد. داری سطح بحث رو پايين می آری. بعد از اين خودِ خر سوارشون که حاضر هم نيستند يک کم، يه ذرّه روش
فکر کنند و کوتاه بيان و نقدی بپذيرند می رسند به کجا؟ به... اگه گفتی؟
می پرم وسط و می گويم:
- به خودشيفتگی مسعودی می رسه.
کم نمی آورد. بلند می شود پاچه شلوار ورزشی اش را بالا می گيرد و ادای پرنسس ها را درمی آورد و زانو خم می کند و احترام می گذارد. مسعود
عوض بشو نيست، هرچند که تو را يک انسان عوضی جلوه بدهد و بخواهد که سر جايگاهت بنشاند.
- به خودشيفتگی! آفرين خواهر گلم! دو زار قيافه نداره، کلی به خودش ور می ره. صاف صاف راه می ره و توقع هم داره همه از بغلش که رد می
شن بگن عروسک. دوزار فکرش نمی ارزه، ايده ش دزديه، کارش به درد عمه ش می خوره، رفته جای سِمت رياست نشسته. چند نفر هم مقابلش دولا راست می شند اُوه ديگه هيچی. از شهرستان ساکن تهرانِ بی در و پيکر شده، از دماغ فيل افتاده انگار. به اين ها می گن چی: خودشيفته.
سرم را از روی روزنامه بلند نمی کنم. کلمات مسعود را که حس می کنم دقيقاً من مخاطبش هستم، کنار روزنامه سياه قلم می کنم و کنارش عکس شان را می کشم منتهی کج و کوله و بی ريخت. طاقتم دارد تمام می شود. مسعود به سعيد می گويد:
-قربون پات، يه چايی بده. نه اينکه عادت به سخنرانی ندارم گلوم اذيت می شه.
خودکارم رو می کوبم زمين و می گويم:
- لازم نيست اينقدر انرژی بذاری سخنرانی کنی. بعدش مثل من خودخوری می کنه. انقدر غرق مشکلات خودش می شه که خرفت می شه،
نمی تونه درست ببينه، درست تصميم بگيره، و اين عين خريته. راحت باش آقا مسعود.
با پررويی می گويد:
- دور از جون! دور از جون.
رو می کنم به علی که سعی می کند نگاهم نکند و می گويم:
- داداش محترم نظر شما هم قطعاً همينه ديگه: دور از جون دور از جون.
علی با انگشتش روی قالی چيزهايی می نويسد و جوابی نمی دهد. مسعود انگار پيش بينی اينکه من حرفش را قطع کنم و عصبی بشوم را نکرده
بود. ملتمسانه علی را نگاه می کند... علی اما دل از گل های قالی نمی کند.
@shahidMohammadAliHeydari
#تربیت_فرزند 👶👧
⛔️وقتی کودکتان ظرفی را شکست یا گونی برنجی را برگرداند، او را دعوا نکنید، داد نکشید!
به او احساس گناه ندهید که " من با این خستگی باید خرابکاری تورو تمیز کنم " ، " تو هم لنگه باباتی" ، " ای خدا منو بکش" ، " کشتی منو" ، یا فرزندتان را نترسانید که " دست نزن، برو عقب، نکن بدتر میشه، دستت می بره، پاهات کثیف میشه.
بلکه بهش بگید "برو جارو یا دستمال رو بیار تا با هم تمیز کنیم و اجازه دهید کمک کند و با این کار به او جبران کردن، همکاری کردن، اعتماد به نفس و اعتماد کردن به خودش و شما را بیاموزد .
@shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#تربیت_فرزند 👶👧 ⛔️وقتی کودکتان ظرفی را شکست یا گونی برنجی را برگرداند، او را دعوا نکنید، داد نکشید!
#تربیت_فرزند👶👧
‼️عواقب فریادزدن بر سر بچه ها‼️
1⃣ باعث نابودی اعتمادبه نفس آنها میشود
2⃣ روح فرزندمان آسیب میبیند
3⃣ فرزندمان دچاراضطراب میشود
4⃣رابطه شماکه یکی ازمهمترین الماس های زندگیتان بافرزندتان چه کودک وچه نوجوان وجوان میباشددچارخدشه میشود
5⃣فرزند شما ازترس موارداشتباه راپنهان میکند واین زمینه دروغگویی رادر فرزند شمادر سالهای بعد فراهم میکند
6⃣باعث کاهش عزت نفس او میشود
7⃣باعث افزایش رفتارخشونت آمیز در فرزند شما میشود.
@shahidMohammadAliHeydari
#حال_خوب 🤩
✍شخصی به امام هادی علیه السلام از شهری دور نامه نوشت و پرسید : مولای من ؛ من از شما دور هستم و امکان دیدار مستقیم با شما را ندارم و گاهی که حاجات و مشکلاتی دارم چه کنم ؟
حضرت در جواب او نوشتند :
«إِنْ كَانَتْ لَکَ حَاجَةٌ فَحَرِّک شَفَتَيْک»
هر گاه به ما نیاز داشتی ، لبت را حرکت بده و سخنت را بگو ما از شما دور نيستيم...
📚بحارالانوار ج۵۳ ، ص۳۰۶
@shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#حال_خوب 🤩 ✍شخصی به امام هادی علیه السلام از شهری دور نامه نوشت و پرسید : مولای من ؛ من از شما دو
چقدر به درد حال این روزهامون میخوره..
35 تا از بهترین جوانان افغانستان در حمله تروریستی دانشگاه کابل کشته شدند.💔
آیا اونقدری که برای محکوم کردن حمله فرانسه داد زدین، برای این بچّههای بیگناه که قربانی همین ترور شدن هم خونخواهی میکنید؟!😔
#افغانستان_تسلیت🖤
@shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_چهل_و_ششم سعيد می گويد: - علی جان! بسه. اين سعيد آبی پوش را دوست دارم. تيشرتش را
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_و_هفتم
مسعود رو می کند سمت من و می گويد:
- ليلا...
نفسش را با صدا بيرون می دهد، حس می کنم در محاصره برادرهايم افتاده ام و راه نجاتی ندارم. با تشر می گويم:
- مسعود جان! بد هم نيست امروز تکليف اين غم و غصه مشخص بشه. اين قدر هم شماها اذيت نباشيد که با من خودخواه و خودشيفته خودخور
خرفت خر، با طعنه حرف بزنيد.
سعيد ناراحت به مسعود می گويد:
- ديگه حرف نزن.
مسعود محزون شده، نگاهم می کند. سعی می کنم بغض نکنم. رو می کنم به علی:
- چه کار کنم فکر و ذکرت از من خالی می شه و راحت می شی. فقط يه غصه داری اون هم منم. هر کاری بگی می کنم.
علی با اخم چنان به سمتم برمی گردد که سعيد با دستپاچگی علی را صدا می کند. جمع ساکت است و سعيد نمی گذارد که آن ها حرفی بزنند و
خودش می گويد:
- ليلی! اينکه حرف های مسعود رو به خودت گرفتی اشتباه محضه. حرف امروز ما يه چيز ديگه ايه. ما قبول داريم که سال ها دور کردن تو از
محيط خونه و جمع ما و زندگی با مادربزرگ سخت بوده. ولی تو چرا خوبی هايی رو که داشته نمی بينی؟ نکات مثبتی که فقط نصيب تو شده و نه
کس ديگه ای. يک سختی بوده، قبول. اما بقيه ش که خير بوده چی؟ واِلا همه انسان ها دچار خودخواهی هستن. من هم هستم. وقتی می گم می خوام بخوابم همه ساکت باشيد، يا اين غذا رو نمی خوام فلان غذا رو درست کنيد. خود اين مسعود هم گيرشه. وقتی اين قدر خودخواهه که می گه من می خوام برم خارج برای درس خوندن و زندگی، چون اونجا پيشرفت و امکانات و کوفت و زهرمار دارند که ايران نداره. عين خودخواهيه. چون اگه خودخواه نيست که آسايش خودش مهم باشه، بايد بمونه يا بره و برگرده به کشور و مردمش خدمت کنه؛ نه اينکه استعدادشو خرج ديگران کنه که چی؟ که تحويل می گيرند و آسايشم فراهمه. اين خودشيفتگی که خودمحوری و خرفتی و عين خريّته. گندم کشورت رو بخوری و سرمايه بشی برای دشمنات!
مسعود براق می شود به صورت سعيد و می گويد:
- حرفت رو زدی ديگه.
سعيد محکم می گويد:
- نه با تو هنوز همه حرفم رو نزدم. تز مطرح می کنی اين قدر مرد باش که اول روی خودت پياده کنی و بعداً مردم رو با تيغت راهراه کنی.
مسعود چشم و ابرويش را درهم می کشد و سری تکان می دهد و سعيد هم ناراحت تر نگاهش را از صورت مسعود برمی دارد.
علی و من با تعجب سرمان را بالا می آوريم. هر دو سکوت می کنند. حالا تازه متوجه می شوم چندباری که دعوايشان شده سر اين مسئله بوده.
مسعود با قيافه حق به جانبی می گويد:
- حالا که هنوز نرفتم. دارم کاراشو ميکنم.
با صدايی که از ته چاه هم در نمی آيد می پرسم:
- کارای چی؟
- هيچی بابا! پذيرش دانشگاه رو ديگه!
علی يقه مسعود را می گيرد و چنان به ديوار می کوبدش که صدای ناله مسعود بلند می شود. سرعت علی قدرت عکس العمل را از سعيد و من
گرفته است. يقه مسعود هنوز در مشت های علی است. تمام بدنم می لرزد. علی دست بلند می کند و تا بخواهم مقابل چشمانم را بگيرم سيلی رفت و برگشت به صورت مسعود نشسته است. يقه مسعود را رها می کند و با همان لباس ورزشی از خانه بيرون می زند.
مسعود تا به حال سيلی نخورده بود. سعيد تا به حال سيلی خوردن مسعود را نديده بود و من علی را باور نداشتم.
بلند می شوم. مسعود هنوز به ديوار تکيه داده و چشمانش را بسته است. مقابلش می ايستم و دستان لرزانم را دو طرف صورتش می گذارم. جای
دستان علی بالای ريش های اصلاح شده مسعود مانده است. با شستم آرام نوازشش می کنم. لبخندی صورت مسعود را می پوشاند. پيشانی ام را می بوسد و چشمانش را می چرخاند پي سعيد. لب مبل نشسته و سرش را گرفته است. مسعود دست سعيد را می گيرد و بلندش می کند. با هم می روند سمت اتاقشان. به ديوار تکيه می زنم و همان جا می نشينم. کسی در ذهنم مدام زمزمه می کند که «خانه پدر می خواهد». علی کجا رفت؟
@shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_چهل_و_هفتم مسعود رو می کند سمت من و می گويد: - ليلا... نفسش را با صدا بيرون می دهد،
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_و_هشتم
در سالن که باز می شود سر بلند می کنم به اميد ديدن علی، اما وقتی مادر در آستانه در ظاهر می شود، چشم می بندم تا اشک هايم را نبيند. زبانم به زحمت می چرخد و جواب سلامشان را می دهم. سکوت خانه و هوا و فضايش انقدر غير عادی هست که جويای پسرها بشوند. پدر که می پرسد با بغضم چند کلمه ای می گويم. ابروهای درهم کشيده پدر می لرزاندم. پدر می رود سمت اتاق. عجيب بود که به خبر واکنشی نشان نداد. سعيد از اتاق بيرون می آيد. شماره علی را می گيرم. صدای زنگ گوشی اش از خانه بلند می شود. مادر با ليوان آب می رود پيش پدر و مسعود. سعيد ليوان آب و يک شيرينی می دهد دستم. نمی توانم تشکر کنم. می نشيند مقابلم.
- استادی داريم که دائم توی گوش بچه ها می خونه که اينجا موندن فايده نداره. عمرتون رو تلف نکنيد. اونجا از همين حالا که بريد امکانات می دهند و بعد هم شغل و درآمدتون تضمينه. خيلی بچه ها رو هوايی کرده.
شيرينی توی دهانم مزه بدی می دهد. با آب قورت می دهم. آب هم تلخ است. می گويم:
- اين استادتون نمی گه خودش اينجا چه کار می کنه؟ چرا مونده و نرفته؟ نکنه خنگه، قبولش نکردن. يا مأموره که بشينه بدی ها رو جار بزنه،
خوبی ها رو انکار کنه؟
سعيد پوزخندی می زند و می گويد:
- يه بار رفتم دفترش، بهش گفتم؛ اون کشورها که اين قدر دنبال بچه های با استعداد ما می گردن با حقوق و مزايا، چرا روی جوونای خودشون
برنامه نمی ريزن؟ اين قدر که خرج جوون ايرانی می کنند؛ يک دهمش رو خرج جوون خودشون بکنند زودتر نتيجه می گيرند.
- چی گفت؟
سری به تأسف و نگاهی نااميدانه به من می کند و با دست صورتش را ماساژ می دهد. ذهنم مشوش حال علی است. چرا اين طور کرد. از سعيد می پرسم.
نفس عميقی می کشد و می گويد:
- نمی دونم. شايد می خواست به مسعود بگه، دشمن دشمنه. اگه يه روز هم منتت رو می کشه چون بهت نياز داره، و الا به وقتش ضربه ای که می زنه هوش از سرت می پرونه.
کاش مسعود می دانست دنيايی را که او برايشان آباد می کند، می شود دست زور بالای سر مظلوم.
سعيد بلند می شود و می رود سمت در حياط و می گويد:
- بچه های ما، اين قدر دنيابين و بی غيرت نيستند فقط کاش موقعيت ايران رو می شناختند.
سعيد می رود دنبال علی.
بايد راهی پيدا کرد. در کتابخانه پدر دنبال چمران می گردم. می خواهم بدهم مسعود بخواند.
تا شب از علی خبری نمی شود. پدر لباس می پوشد. من چادر سر می کنم و جلوی در کنارش می ايستم. نگاهم می کند و حرفی نمی زند. مادر
ظرف غذايی به پدر می دهد که سهم علی است.
درِ خانه را که باز می کنيم مسعود صدايم می کند. رو بر می گردانم. دارد کفش هايش را می پوشد.
دنيا را انگار دو دستی تقديمم کرده اند.
پدر حرفی نمی زند. اين اختيار دادن هايش هم خوب است. نمی پرسم کجا؟ اما مسعود می گويد:
- شما می دونيد کجاست؟
- نه! پيش شما بوده از خانه بيرون رفته. من بايد بدونم؟
ناراحتی اش را با همين جمله بروز می دهد. يعنی توقع داشته ما نگذاريم برود. پدر يک راست می رود خانه طالقان. يک درصد هم احتمال نمی
دادم که اينجا آمده باشد. چراغ اتاق روشن است.
@shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
حکمت 4️⃣3️⃣ ✅راه بى نيازى وَ قَالَ (علیه السلام): أَشْرَفُ الْغِنَى، تَرْكُ الْمُنَى. و درود خدا
حکمت 5️⃣3️⃣
✅ضرورت موقعيّت شناسى
وَ قَالَ (علیه السلام): مَنْ أَسْرَعَ إِلَى النَّاسِ بِمَا يَكْرَهُونَ، قَالُوا فِيهِ [مَا] بِمَا لَا يَعْلَمُون.
و درود خدا بر او، فرمود: كسى در انجام كارى كه مردم خوش ندارند، شتاب كند، در باره او چيزى خواهند گفت كه از آن اطّلاعى ندارند.
@shahidMohammadAliHeydari
حکمت35.mp3
1.38M
📚#نهج_البلاغه
📝شرح #حکمت35
🎧صوت استاد و مفسر قرآن کریم #محمد_رضا_شایق
⏱زمان:1:24دقیقه
@mobasheran_ir
@shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
🕰دقیق مثل ساعت #نوجوان🤩 @shahidMohammadAliHeydari
🚀 روزهای آیندهساز!
👀 انبار پُری دست شماست که حتی اون دنیا هم میتونید ازش استفاده کنید!
#نوجوان🤩
@shahidMohammadAliHeydari