eitaa logo
فرهنگی هنری شهید حیدری
50 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
489 ویدیو
70 فایل
♡﷽♡ وقتی عقل عاشق شود ! عشق عاقل میشود آنگاه ... ⠀ོ ⠀ོ ⠀ོ ⠀ོ ⠀ ⠀ོ
مشاهده در ایتا
دانلود
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_پنجاه_و_ششم فرصت را غنيمت می شمارم و پيام می دهم به مسعود: - «جای شما دو تا خالی! ا
شيرينی های زندگی کوتاه است و زود فراموش می شود، اما تا دلت بخواهد اثر تلخی ها فسيلی است. کنجکاوی در تلخی های زندگی ديگران، بيرون کشيدن اين فسيل هاست. دوست دارم بقيه ماجرای او و صحرا را بدانم. دل به دريا می زنم و می روم سراغش. سرش چنان روی برگه های مقابلش خم است که فقط موهايش را می بينم. استقبال از اين با شکوه تر نديده بودم. حتماً بد موقع است، اما چاره ای ندارم. بالاخره که می خواهد بخوابد. گوشه اتاقش می نشينم و به در و ديوار نگاه می کنم. يک تغيير دکوراسيون اساسی نياز دارد. هرچه سعيد خطاطی کرده، مسعود به ديوار چسبانده است. خيلی جاها هم مسعود نقشه کشيده و چسبانده، درهم و نامنظم. کاغذ ديواری پيدا نيست؛ اما متن ها آن قدر پر حرف هست که بتواند دقايقی طولانی مثل الآن من اينجا بمانی و لذت ببری. چقدر اين اتاق بدون آن ها جمع و جور و ساکت است. اين يک هفته کلی با هم بحث داشته ايم. مسعود دارد با خودش می جنگد. ديروز برايش پيام دادم که: - «اصلاً چرا بايد همه درس هايمان را از آن ور آب بياوريم؟ وقتی خودشان از ما گرفته اند. تو بشين کتاب درسی تدوين کن تا کف آن ها ببرد.» او هم نوشت: - «وقتی قدر ندانسته شود چه فايده؟» نوشتم: - «يا شيخ! شما گروهی بشويد از خودت و خوارزمی و بگرد بوعلی سينا و زکريا و ملاصدرا و... را هم پيدا کن. چنان کار ارائه دهيد که نه تنها در ايران تحويلتان بگيرند که همين نخبه دوستان خارجه، مقابل در خانه ترورتان هم بکنند.» مسعود شکلک اخم فرستاد. رو می کنم به علی و می گويم: - می دونی علی؟ صداقت دو جوره. سرش را بلند می کند. - آدم بايد با خودش صادق باشه. انقدر بدم می آيد از کسايی که سر خودشون کلاه می ذارن. بعضی های ديگه که می خوان خدا رو هم دور بزنن. با خودشون که هيچ، با خدا هم رو راست نيستن. اينا که ديگه خيلی احمقن. دقيق نگاهم می کند. بنده خدا حتماً دارد همراه با کلمه ها، صورتم را هم تجزيه و تحليل می کند تا زودتر اصل حرفم را بفهمد. چشم هايش نمی گذارد بقيه حرف هايم را بزنم. کمی مکث می کنم و می گويم: - می شه مهربون تر هم نگاه کرد. اگر نگاه از جنس محبت باشه انرژی ای پراکنده می شه و آرامشی ايجاد می کنه که می تونه مقابل ناراحتی ها بايسته و سختی ها رو قابل تحمل کنه. طاقت نمی آورد: - ليلا اگر دکلمه خوندنت تموم شد اصل حرفت رو بزن. بهم برمی خورد. خودش خواست. محکم می گويم: - من تا اون جايی شو خوندم که از او خواستگاری کرد. می خوام يا بدی بقيه شو بخونم يا خودت برام تعريف کنی. صورتش جمع می شود و چشمانش تنگ. تغيير چهره اش را نديد می گيرم تا به قول خودش شجاعتم پودر نشود. هنوز حرفی نزده است. اين خيلی خوب است. مزمزه کردن قبل از پرتاب هر حرفی. بايد اين خصوصيت شگفتی آفرين را همراه با حرف زدن تمرين کنم. هم کنترل کلام دارم و هم کنترل مخاطب. سکوتش می شکند و می گويد: - نمی خوام ريحانه خانم بفهمه. اين حرفش يعنی... وای يعنی که قصه غصه خودش بوده است. لال می شوم و نگاهم را از صورت علی به ديوار شلوغ اتاق می دوزم. بلند می شود و دفتر را از توی کمدش می آورد. برخوردش خيلی غيره منتظره بود. فکر می کردم حداقل يک اخمی، توبيخی، اما نه... بدون آنکه نگاهی به علی بيندازم، از اتاقش بيرون می روم. حوصله پشت ميز نشستن را ندارم، در اتاق را می بندم و دراز می کشم، دفتر را باز می کنم. @shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_پنجاه_و_هفتم شيرينی های زندگی کوتاه است و زود فراموش می شود، اما تا دلت بخواهد اثر
مانده بود بين اصل و مقدمه. اگر می شد هردو را ترک کرد، از اين افکار لعنتی راحت می شد. صحرا برايش مقدمه ای شده بود که اگر ترکش نمی کرد، گام بعدی را حتماً اشتباه برمی داشت. دلش می خواست که بقيه ترم را نرود تا از شنيدن صحبت های سر کلاس، پيغام و پسغام ها راحت شود. چندين بار ادامه زندگی را با اصليت صحرا نوشت، بی حضور او هم ترسيم کرد. از شروع تا نهايتش را. اما عقلش هربار فريادی می زد که نمی توانست مقابلش «چرا؟» بياورد. هربار مدد از آسمان می گرفت تا بتواند روزهايش را به سلامت روی زمين، شب کند. اسم حالش حتماً عشق نبود. محبت هم نبود؛ چون کورش نکرده بود و عقلش سرجايش بود. تا اينکه آن روز افشين دم دانشگاه با ماشين مقابلش ترمز کرد و خواست تا جايی با هم بروند. از همه جا بی خبر سوار شد. نمی توانست با کسی که «عزيز دل» صحرا است، راحت باشد. اما نتوانست مقابل تقاضايش هم مخالفتی بکند. رفت تا بيرون شهر. دوزاری اش افتاد، هرچند دير. بدون حرف پياده شد و به ماشين تکيه داد. چاقويش را که درآورد فقط نگاهش کرد. برگشت سمت او و با فرياد گفت: - می کشمت. همين جام چالت می کنم. عکس العملی نداشت که نشان دهد. دو نفر بودند. يکی زخم خورده و ديگری فريب خورده. - هان؟ چته؟ خفه شدی؟ يا دست از سر صحرا بردار و گورتو گم کن، يا... چاقو را بالا آورد. می دانست که نمی زند. عصبانيتش از کار صحرا بود، نه از او. دنبال مقصر دروغی می گشت. چه بايد می گفت که آرام شود. سکوتش بدتر بود. گفته بود: - من با دختری ازدواج می کنم که برای خودم باشه افشين. با خانم کفيلی نه سبقه ای دارم، نه شباهتی. خيالت راحت. چاقو را پرت کرد و گفت: - دروغ می گی. يقه اش را گرفت و محکم به ماشين کوبيدش. درد ستون فقراتش را تحمل کرد. نبايد حرفی می زد که ديوانه ترش کند، اما افشين نمی توانست خودش را کنترل کند. مشت هايش را که گرفت... لگدهايش را که خورد... صدای فريادش که به سرفه تبديل شد، فهميد که آب از جای ديگر گل آلود است. - افشين، کفيلی ديوانه چی گفته که مثل گاو شاخ می زنی؟ تمام بدنش درد می کرد. دلش نيامده بود بزندش. بی مروت چه مشت های سنگينی داشت. - تو بهش چی گفتی که غير از تو رو نه می بينه و نه می خواد؟ فقط راستش را بگو والّا اين چاقو رو برمی دارم و بهت رحم نمی کنم. به نفع خودش حرف زده بود، به ضرر کفيلی حرفی نزده بود. منّ و منّ زيادی کرده بود تا بگويد که اصلاً نه فکری برای ازدواج دارد و نه شرايطی و نه اينکه صحرا برايش موضوعيت دارد... افشين شکسته شده بود. با صدای خفه ای گفت: - پس چرا اين لعنتی منو نمی بينه؟ حس می کنم بودنش با من همش برای تحريک توئه. بميری بميری... پياده راه افتاده بود کنار جاده فرعی. تنهايی بهتر می توانست با خودش کنار بيايد. وقتی کنار پايش ترمز کرد، فهميد که حرف هايش را قبول کرده است. عقب ماشين دراز کشيده بود. احساس می کرد که بدن دردمندش نيازمند استخر است. @shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_پنجاه_و_هشتم مانده بود بين اصل و مقدمه. اگر می شد هردو را ترک کرد، از اين افکار لعن
از استخر که آمد. دلش می خواست کسی هم پيدا شود روحش را ماساژ بدهد. از پيچ کوچه که پيچد، سينه به سينه پدر شد. پدر دستش را چنان محکم فشار داد که تمام فکر و خيالش را جمع دردش کرد. معلوم بود که مادر طاقتش از حال گرفته او طاق شده و شرح حال داده است. گوشه دنج و ساکت، همان مسجد محله بود که پدر بی وقت درش را کوبيد و خادم، خوشحال از ديدن پدر راهشان داد. وسعت و خنکای آنجا خواب آلودش کرد. خسته بود. صدای گنجشک ها هم شده بود آهنگ پس زمينه گفت و گويی که منتظر بود تا شروع بشود. نشست و تکيه به ديوار داد. پدر شانه به شانه اش تکيه داد. دستش را به تسبيحش گرفت، صدای دانه های تسبيح مثل چک چک آب بود. طنين دل آرامی داشت. پدر سکوت را شکست و گفت: - سنگ به چاهت انداخته اند؟ چرا نگفت ديوانه انداخته؟ چرا نگفت ديوانه شده ای و سنگ به چاه انداخته ای؟ می خواست چه نتيجه ای بگيرد؟ گفت: - تا ديوانه رو کی بدونيد؟ - خوشم می آيد که اصل رو می بيني نه فرع رو؟ ديوانه دردسر می سازه، و الّا سنگ همه جا هست. - اصل منِ ديوانه هستم! ديگر حرفي نزد. نفسش را اگر بيرون نمی داد، شش هايش می ترکيد. حالا که دانسته بود چه بلايی دارد سرش می آيد بايد کمکش می کرد. شايد زودتر بايد کمک می گرفت. سکوتش يعنی اينکه تا خودت چه بخواهی؟ گفت: - محتاج صد عقل شدم. تنهایی نمی تونم. لبخندی زد که مزه تلخی را در وجودش زنده کرد. رويش را به سمت دیگری چرخاند. تکيه از ديوار برداشت و رو به روی پدر دو زانو نشست و نگاهش کرد. پدر سرش را برگرداند و مردمک چشمانش را در صورت او چرخاند. دلش برای نوازش پدر تنگ شده بود. چه زود کودکی را پشت سر گذاشته بود. پدر دست بالا آورد و آرام نوازشش کرد و ريش های کم پشت صورتش را مرتب کرد. فارغ از خيالات و افکار پدر گفت: - تا نمی دونستيد، من هم نمی خواستم بدونيد. دوست نداشتم فکر کنيد که شما داريد اون سر دنيا برای حفظ اعتقادتون می جنگيد يا برای زنده ماندن کشور جوونی تون رو داديد، اما جوون خونه خودتون داره از دست می ره. اما حالا که مادر همه چيزو گفته، حرف بزنيد. طوفانی و مضطرب بود. همان طور که نوازش می کرد، زمزمه کرد: - همه چيزو نگفته، باور کن که هيچ نگفته. فقط گفت: تکنيک جنگيدن را به جوون خودت هم ياد بده! اوف. چه دردناک با خبر شده است. کاش نامه ها را داده بود تا بخواند، اما اين را نگفته بود. - من نمی دونستم که وقتی اونجا هستم، اينجا همه شما را رها می کنن. فکر می کردم وقتی آب و نون برام می شه فرع، حتماً برای مسئولين مملکتی سرنوشت شما جوون ها می شه «اصل». آب دهانش را به سختی قورت داد. پدر کی دستش را گرفته بود؟ - يک وقتی فقط خودت مهم هستی، يک وقتی اصلاً خودی نبايد وجود داشته باشه تا مهم باشه. الآن غصه من، تو نيستی؛ همه دشمن هايی که به طرف تو جوان شيعه سنگ می اندازن، همه بر و بچه هايی که از ضربه سنگ دشمن زخمی می شن، به کدوم عقل پناه می برند؟ الآن کی فرهنگ زندگی عاقلانه رو برای شما فرياد می زنه. اينجا خيلی ها که آب و دون دارن ضدفرهنگ ايران و اسلام خرج می کنن. اين جوونايی که تو کوچه پس کوچه ها دارند زخم فرهنگ غرب و آمريکايی رو می خورند چی می شن؟ کی کمکشون می کنه؟ @shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_پنجاه_و_نهم از استخر که آمد. دلش می خواست کسی هم پيدا شود روحش را ماساژ بدهد. از پي
راست می گويد. وا می رود از حقيقتی که فراتر از ذهن او درون وجود پدرش می جوشد و در رگ های قلبش رسوب می کند. خيلی نمانده تا پدر دق کند. با صدای آرامی می گويد: - وقتی حرکت می کنی ديگه خيلی نمی شه تغيير برنامه داد. اگر قبلش فکر کردی و عزمت رو جزم کردی، همه کار کرده ای، اما بعد از حرکت درگير حاشيه ها می شی. به سختی می افتی تا بخوای يک ساختمان را خراب کنی و از نو بسازی. می فهمد چه می گويد. - آره بابا، منظورم همون فرصت های خوب زندگيته که داره می سوزه. سرش را پايين می اندازد. راست می گويد پدر. اشتباهاتش دارد می سوزاندش. آرام می گويد: - درستش می کنم، شما غصه نخور. آه پدر، آتشی است که به دل جنگل می افتد: - پدر نشدی علی جان. پدر مهربانیش در ذهن احدالناسی نمی گنجه، دلسوزيش هم خودش رو بيشتر می سوزونه، چون فرزندش باورش نمی کنه، برادری و همراهيش رو هم سنگين و دير قبول می کنه. - من همه زندگی شما هستم که اينجا جلوتون نشسته، سرافکنده تون نمی کنم. سرش را پايين می اندازد و ادامه می دهد: - شايد گاهی به خاطر جوانی يه حرکت اشتباه هم بکنم، اما می شه به محبت و برادری شما تکيه کرد، يعنی من شما را به عنوان عقلم قبول دارم. چه پيشم باشيد و چه نباشيد. سکوت مثل مسکنی در وجودشان می نشيند. گنجشکی از پنجره باز مسجد داخل می شود و کنارشان می نشيند و نوک به قالی می زند. - علی جان! جوانی من و تو چه فرقی داره؟ صدايش درد و غم را با هم دارد. سرش را بالا می آورد. دوست ندارد به خاطر او گوشه چشمان قهوه ايش چروک بيفتد و ابروانش درهم برود. صلابت و متانت صورتش را از هميشه بيشتر می خواهد. - غير از چروک های صورتم و سفيدی موهام، تو همون، همه من هستی؛ جوانی من، عقل من. بلکه بايد بيشتر از من باشی. پس فرق کجاست علی؟ عالم خلقت کار خودش را يکسان انجام می دهد. مخلوقات هستند که زير همه چيز می زنند، هم زمان آمدن منجی را به تأخير می اندازند؛ هم زمينه را آلوده می کنند. آدميزاد از جان خودش چه می خواهد که اين قدر بی رحمانه عقل را پس می زند و با شهوتش می خواهد تک عمر دنيايی اش را اداره کند. - فرق شما با من و مسعود و سعيد و همه اين هايی که اينطور توی خيابونای شهر می بينيد، می دونی چيه؟ شما اول شنيديد، بعد حرکت کرديد. از مردش هم شنيديد؛ وقتی هم حرف می زد بلندگوهايی نبود که صداشو خدشه دار کنه، اما الآن همه اش دور ما شلوغه. چه قدر برامون برنامه و حاشيه و سرگرمی درست کردن. اگه همين حالا شما بياييد توی دانشگاه ما، بچه های زيادی شما رو که جون و جوونيت را گذاشتی برای دفاع از همين ها، قبول ندارند و شايد اصلاً تکفيرت هم بکنن. @shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_شصت_ام راست می گويد. وا می رود از حقيقتی که فراتر از ذهن او درون وجود پدرش می جوشد
پدر انگار دلش می خواسته غير از اين ها را بشنود. او نمی تواند دلش را به دست بياورد. چشمانش رد اسليمی ها را می گيرد و در آبی شان غرق می شود تا شايد کمی به آرامش برسد. توقع دارد حرف را پدر تمام کند. - نمی گم هميشه، اما گاهی می شه سر بزنی به کسی که اگه دستت رو سمتش دراز کنی، محکم می گيره و همراهت می آد تا برسی. من اون عقل رو، اون دست پر محبت رو تجربه کردم. هر وقت کنار عقلم به مشورت نشسته، سود کردم. مکث می کند. منتظر است پدر واضح تر حرف بزند. اما بلند می شود و آرام از او می گذرد. سود و ضررش را گم کرده است. ميل و عقلش درهم شده است. آب و آتشش و زمين و زمانش را نمی تواند اداره کند. مديريت غايبی می خواهد که هم سيرابش کند و هم آتشش را به نور برساند. همان ابراهيم آتش خاموش کن، عيسای معجزه گر يا موسای به طور رفته را می خواهد. بالاخره محبت کسی را می طلبد که زرتشتی و مسيحی و يهودی و مسلمان در پی اش بوده اند. تا الله اکبر نماز، در همان جا می ماند تا بتواند از تلخی اين امتحان، شيرينی بيرون بياورد. *************************************** دفتر را می بندم. دستم روی لبم محکم می شود تا باز نشود به فرياد. چشمانم را می بندم تا به خودم بگويم خوابم و هر چه خوانده ام در بيداری نبوده است و اگر چشم باز کنم ديگر هيچ خبری نيست. دلم می خواهد علی در را باز کند و بگويد اين قصه خيالی را برای قوت گرفتن نويسندگی اش کار کرده است. از اولش هم شک کرده بودم، اما انگار دلم نمی خواست باور کنم. دلم طالقان را می خواهد و سادگی و بی غل و غشی مردمانش را. زلالی چشمه را می خواهد و همراهی کوه و پناه امامزاده را. کسی به در اتاقم می زند و در آرام باز می شود. چشم باز می کنم و سر می چرخانم. علی است که آرام در را پشت سرش می بندد. مقابلم می نشيند و دفتر را برمی دارد. حرفی نمی زند. من هم دلم نمی خواهد حرفی بزنم. حالا معنای خيلی از حرف های علی را می فهمم. تا الآن فکر می کردم مدام نصيحتم می کند، اما داشته دريافت هايش را برايم هجی می کرده است. هرچند ته دلم خوشحال می شوم که علی از شيرينی هوس به لذت عقل پناه برده است @shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_شصت_و_یکم پدر انگار دلش می خواسته غير از اين ها را بشنود. او نمی تواند دلش را به دس
گاهی پناهت می شود يک ديوار؛ که سردی و بی تحرکی اش نشانه بی پناهی خودش هم هست، گاهی می شود يک انسانی مثل خودت که بيچاره به وقت گرفتاری تو را فراموش می کند و خودش دنبال پناهی می گردد و گاهی هم می شود يک امام. حالا من نشسته ام اينجا. داخل صحن جامع رضوی، زير سايه و در پناه امام. البته اگر اين علی و ريحانه بگذارند، دوست دارم درباره پناه بنويسم، اما دقيقاً دو متری من نشسته اند و دارند گل می گويند و گل می شنوند و من نه اينکه به رسم خواهرشوهری فضول باشم، اما ای فرشتگان، باور کنيد که اول من اينجا نشستم؛ اين ها بعدا آمدند نشستند. من را هم ديدند و مثلاً ذوق کردند، اما نرفتند جای ديگر. حالا هم حرف هايشان را يکی در ميان می شنوم، چون... اَه... الآن درستش می کنم بلند می شوم و دو تا فرش فاصله می گيرم... حالا بهتر شد. ولی خداييش عروس و داماد شيرين و پرخيری هستن. اين لحظات در روند زندگی آدم ها ثبت می شود. هر چند که با تلخی های بعدش، همه اينها محو می شوند. در شروع خلقت زمينی، اولين فرد را پيامبر آفريد. اولين انسان، يک پيامبر... که روحی اوج گيرنده و صفات خوب داشته باشد تا تمام آدم ها بدانند که در دنيا بايد ميزبان و صاحب خوبی ها باشند... و اولين زن را حوا آفريد که پر از لطافت های زنانه بود، زيبايی روحانی، که جسم زيبايش در مقابل آن، يک تلألو کوچک می شد. آرام بخش و پر محبت و نويد دهنده. مسير دونفره اي که نتيجه اش می شد: خوشبختی. و اما انسان ها... آدم ها و حواهایی هستند که نقش آدم و حوا را دارند، اما بسيارشان دور می شوند از صفات و ويژگی های خوب... و چه قدر شيرينی های زندگی، زود زهر می شود. و اين می شود که لَقَد خَلَقنا الاِنسانَ في کَبَد معنايش رنج برای رشد آدم و حوا می شود. رنج ها، گاهی سختی هایی بی فايده است که در نتيجه بد زندگی کردن خود انسان است. اما بر عکس زندگی پدر در نظرم جلوه مقدسی دارد از رنج. پدر و دوستانش تابلوهای زيبايی در آفرينش خلق می کنند؛ از گذشتن و نديده گرفتن آرامش فردیشان، از نفس زدن برای نفس کشيدن يک ملّت، از زنده ماندن عقيده شان. من کاری به آن هايی که برای نان می جنگند ندارم. اما هيچ وقت نمی توانم در وصف کسی که نانش را می گذارد وسط تا با جانش از عقيده و آرمان و ايمانش دفاع کند بنويسم. و يا رنج مادر که با دستان خودش؛ تمام شوق و زندگی اش را لباس می پوشاند، کمربندش را محکم می کند، او را به خدای آب و آئينه می سپارد و رنج دوری و تنهايی و حالا هم که متلک ها و سرزنش های مردم را تحمل می کند. من عاشق پدر و مادرم. پدرم حضرت آدم پيامبر است و مادرم حوّا، مادر تمام دنيا. و خدايا... علی و ريحانه بشوند مثل آدم و حوا، هرچند که لطف کن قابيلی در فرزندانشان قرار مده که خودش بدترين رنج زندگی هر انسان بی پناهی است... پدر که آمد، دستش به گردنش دخيل بسته بود. يک هفته ای بود که زخمی شده بود، در بيمارستان عمل کرده و استراحت می کرد. بهتر که شد پيشنهاد دادند دو روزه بياييم مشهد و همين جا عقد کنيم. بی اختيار علی را بغل کردم و چنان بوسيدم که جا خورد. دو تا ماشين شديم و راه افتاديم. دو کبوتر پر بغ بغو که از هم خجالت می کشيدند و يک خواهرشوهر بدجنس که البته اين بدجنسی اش هم مقطعی است و هرچه هنر داشت رو می کرد تا بيشتر و بيشتر صورتشان سرخ شود. حرص خوردن علی، خط و نشان کشيدنش، مستأصل شدن از دست من، صورت گلی ريحانه، لب گزيدنش و ريز خنديدنش خيلی زيباست. @shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_شصت_و_دوم گاهی پناهت می شود يک ديوار؛ که سردی و بی تحرکی اش نشانه بی پناهی خودش هم
عاقبت پدر گفت: - ليلاجان! هيچ تضمينی برای بعد شما وجود نداره. در ضمن سپر هم نمی شم، گفته باشم. و علي که ذوق می کند و می گويد: - آخ آخ آخ چه قدر دلم می خواد تلافی کنم. وقت کم آوردن نيست. محکم می گويم: - من اصلاً بی جنبه نيستم شما راحت باش. «بچه پررو»يی حواله ام می کند. مهم نيست. من فرصت اذيت کردن را از دست نمی دهم. چه پررو چه کم رو. وسط راه چند باری برای استراحت می ايستيم. علی خيلی دلش می خواهد چند قدمی با ريحانه دورتر برود، ريحانه هم همين طور. با ريحانه از جمع فاصله می گيريم و روی تخته سنگی می نشينيم. چند ثانيه نشده می گويم: - ريحانه جان چند لحظه همين جا صبرکن. می روم و علی را صدا می کنم. ليوان چايی به دست می آيد و می برمش پيش ريحانه و تنهايشان می گذارم. بندگان خدا در تيررس نگاه همه هستند، جز خودشان... و اما حالا که عقد خوانده اند آن قدر شيرين به هم نگاه می کنند و با هم هم کلام شده اند که دل آدم برای اين محبت ناب ضعف می رود. جوان های حالا که چند تا دوست پيدا می کنند و عوض می کنند. واقعاً وقتی ازدواج می کنند؛ اين لذت يکتايی و يگانگی و اتصال روحی را می برند يا در حاليکه در کنارشان ديگری نشسته، در خيالشان چند مدل ديگر هم دور می زند؟ لذت پاک کجا و لذت های بی سر و سامان کجا؟ چند مدتی اگر صبر کنند، يک عمر لذت دايمی بودن ها و هست ها را می برند. اختصاصی، اکتسابی، دايمی. ريحانه هنوز هم، کنار علی سرخ و سفيد می شود و خجالت می کشد. ديروز صبح، در زيرزمين حرم عقد کرده اند و امروز صبح قرار است همين جا بروند برای خريد حلقه و خريد بازار عروس. به هر کداممان گفتند قبول نکرديم همراهشان برويم. - فکر کن آدم چه قدر عقلش بايد شيش و هشت باشه حرم رو ول کنه بره توی بازار از اين مغازه به آن مغازه که چی؟ دو نفر ديگه می خوان خريد کنن. علی، فقط نامردی هرچی خوردی برای من نخری. می ريزی توی جيبت و می آری. شيرفهم شد؟ والا دار و ندارتو برا ريحانه رو دايره می ريزم. اين ها را در جواب اصرار علی برای همراهی شان در خريد می گويم. می خندد و قبل از اينکه در را ببندد می گويد: - بريز. خر من که از پل گذشت، اما حواست باشه که خر تو هنوز روی پل نرفته. اون وقت با من طرفی. و می رود... طرف من الآن صاحب همه عالم است. زير قبه ايستاده ام. مقابل ضريح. نگاه مهربانش را حس می کنم و نگاه اشک آلودم منتظر نوازشی ديگر است. امام حکم پدر را دارد برايم؛ پدری مهربان. سختی های زندگی بيست و دو ساله ام را می داند و می دانم که نمی پسندد اين دلگير بودن ها و بدرفتاری هايم را. به التماس می افتم: - خورشيد به من بتاب و تطهيرم کن / چون آينه ها بشکن و تکثيرم کن. رد نگاهم می کشد تا آينه های تکه تکة ديوارها و سقف. وقتی مقابلشان می ايستی از همه صورت تو، تکه هايی جدا از هم نشان می دهد و تو می مانی که کدام را دريابی؟ ديگر يکدست نيست. هميشه در تکه های آينه کوچک شده ام. خيلی از اين به آن پريده ام، خسته شده ام، رها کرده ام. حالا آمده ام اينجا مقابل ضريح تا از اين همه پراکندگی نجات پيدا کنم. مقابل روح عالم ايستاده ای! حالا می توانی اصالت خودت را ببينی. اگر روزی بخواهی انسان نابی بشوی، قطعاً اينگونه می شوی. يک روح واحد جهانی! خودِ خوبت دست يافتنی می شود! حس می کنم که می توانم قد بکشم، بلند بالا بشوم فقط بايد برای هميشه زير سايه يک «او» يی بمانم که راه را نشانم بدهد. دستگيری کند به وقت لغزيدن، پاک کند به هنگام آلوده شدن و مرا مثل خودش کند. آن وقت ديگر آينه صاف و صيقلی وجودم را می شود هزار تکه کرد و در در و ديوار و سقف حرم گذاشت. هر قطعه ام تکثير نور می کند. چون امام در من متجلی ست. @shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_شصت_و_سوم عاقبت پدر گفت: - ليلاجان! هيچ تضمينی برای بعد شما وجود نداره. در ضمن سپر
سرم را به ديوار می گذارم به نيابت از ضريح و چشمانم را می بندم. گاهی فکر می کنم چه قدر جسارت می خواهد با اين حجم زشتی ها چشم به امام بدوزی و خواسته هايت را بگويی. اما اگر تنها يک دريچه در عالم باز باشد که بی منت و بی حرف دستانت را پر کند از لطف، همين جاست. پس حالا که همه را با هم و درهم می پذيرند و کار و عملت را به رخ نمی کشند، نادانی است که من هم دستی دراز نکنم. - مادر خدا خيرت بده منو می بری بيرون؟ پيرزن در ازدحام گير افتاده است. دستش را می گيرم و آهسته هم پای قدمش می روم تا رواق امام خمينی. پسر و عروسش را که می بيند تشکر می کند و می رود. می روم به سمت محل قرارمان تا همين جا بنشينم. پدر تنها نشسته و دعا می خواند. سرش را برمی گرداند و با ديدن من لبخندی می زند. کنارش می نشينم. دستش را دور شانه ام حلقه می کند. سرم را می بوسد و می گويد: - قبول باشه عزيزم. زود اومدی! - قبول باشه، شما چرا زود آمديد؟ مرا به خودش فشار می دهد: - می خواستم چند کلمه ای با هم صحبت کنيم. زودتر اومدم. ذهنم می گويد: - حکمت پيرزن را فهميدی حالا؟ امام جواب خواسته پدر را داد با درخواست پيرزن از تو. چهارزانو می نشيند. از کنارش بلند می شوم و رو به رويش می نشينم. نگاه به صورتش نمی کنم. کمی خم می شود تا راحت تر صحبتش را بشنوم. با تسبيحی که دستش است بازی می کنم. تسبيح رشته وصل دست پدر و من است. سکوت شيرينی است. بی توجه به جمعيت در خلوت قرار می گيری و آرامش جريان يافته در حرم هم در روحت جاری می شود. فقط اينجاست که شلوغی هزار نفری دارد و سکوت و آرامش تک نفری. می توانی کثرت و وحدت را يک جا دريابی. - ليلی! نمی خوای بقيه سؤال هات رو بپرسی؟ حرفی؟ حديثی؟ بغض می کنم از خوبی پدر. چه قدر خودش را دارد می شکند تا من را بلند کند. سرم را بالا می آورم و در چشمان زيبايش نگاه می کنم. - بابا خواهش می کنم. من شايد خيلی چيزها برايم مبهم باشه. اما باور کنيد که شما رو خيلی دوست دارم. سرم را از شرم پايين می اندازم... - می دونم خيلی جاها برخوردم بی ادبی بوده و شما به روی من نياورديد. حالا هم به خاطر امام رضا از من راضی بشيد. اشکم که می چکد، دست محبت پدرانه زير چانه ام می نشنيد. سرم را بالا می آورد و پيشانی ام را می بوسد. - گريه نکن عزيزم. اين چه حرفيه؟ من از شما هيچ وقت بی حرمتی نديدم... فقط يه چيزی رو بگم... دوباره تسبيح، حلقه وصل می شود. نفسی که می کشد آنقدر عميق است که فکر می کنم چند وقتی است ريه های پدر تشنه هوا بوده است؛ تشنه هوای حرم. صدای سلامِ پدرِ ريحانه ساکت مان می کند. رو به حرم می نشينم و به امام می گويم: باور می کنم دست محبت شما هميشه برای گرفتن دست های ديگران آماده است و آن کسی که دوری می کند و دستش را پشت سر پنهان می کند، خود ما هستيم و باور می کنم اين بزرگ ترين حماقت انسان هاست. هرکسی جز اين راهی نشان بدهد دروغ است @shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_شصت_و_چهارم سرم را به ديوار می گذارم به نيابت از ضريح و چشمانم را می بندم. گاهی فکر
دروغ چرا؟ وقتی علی و ريحانه را می بينم که جلوتر از ما توی صحن قدم می زنند و آرام آرام صحبت می کنند، من هم دلم می خواهد. وقتی لبخند ريحانه را می بينم و خنده شادِ علي را، من هم دلم می خواهد. وقتی خريد بازار کمشان را ديدم و اينکه بقيه پول را دادند برای کمک به نيازمندان و علی چنان عاشقانه چشم دوخت به ريحانه که ريحانه طاقت نياورد و چشمش را پايين انداخت، من هم دلم خواست. وقتی علی دو تا ليوان آب آورد، يکی برای مادر و يکی برای ريحانه، ليوان آب مادر را داد، اما وقتی به ريحانه رسيد و دست جلو آمده ريحانه را با محبت گرفت و ليوان را همراه با مکث رها کرد، دلم خواست. وقتی موقع خداحافظی از امام، کنار هم ايستادند و علی دست دور شانه ريحانه گرفت و سفارشش را به امام کرد، دلم خواست... اين وقتی های آدم و حوای جوان، آن قدر زياد است که دلم خواست به امام بگويم هابيل و شيث و يوسف و يعقوب، نسل علی و ريحانه را هم دلم می خواهد. پدر دستم را می گيرد و مقابل مغازه لباس فروشی، می ايستد. اصرار دارد که برای خودم و مبينا انتخاب کنم. لباس سفيد پر گلی را می پسندم. سه تا ميخرد. برای ريحانه هم. اما حريف مادر نمی شود که می گويد: - محمد جان، من خيلی لباس دارم، خيالت راحت همه اش را هم خودت خريدی. واقعاً اسراف است. اما پدر حريف دلش نمی شود و سر آخر هم مادر را مجبور می کند يک گردنبند حرز نقره زيبا بخرد. خنده مادر را می خواهد و مطمئنم چيز ديگری برايش مهم نيست. لذت ديدن خنده يار را هم دلم می خواهد. کلاً قاعده «هر آنچه ديده ببيند دل کند ياد» را بايد روی پلک حک کنند تا ياد بگيرد همه چيز را نبيند تا نتيجه نشود خواستن. گردنبند حرزی با نگين های زيبا هم به زور قسمت من می شود. مادر نمی گذارد برای مبينا و ريحانه بخرد. چرايش را می پرسم که مادر می گويد: - شما خيلی دنبال چرا و چگونگی و چيستی نباش. مادرم هم فيلسوف است. موقع برگشت علی با ماشين پدر ريحانه می رود. قبل از سوار شدن رفتم سراغ علی. گفتم يا باج بده يا می گويم که بايد صاحب خيز سه ثانيه باشد. ابروهايش بالا می رود، کمی فکر می کند، ابروهايش درهم می رود. دستم را می گيرد و می کشد کنار. فکر می کنم آدم شده است و تهديدم کار ساز بود اما نامرد يک دويست تومانی می گذارد کف دستم و می گويد: - به قول خودت مديونی اگه نگی! هردو می خنديم. ريحانه با تعجب نگاهمان می کند سری برای علی تکان می دهم و می روم سمت ريحانه. علی با عجله می آيد. دلم بی خود و بی جهت خواهرانه می سوزد و حرفي نمی زنم. در ماشين را باز می کند و ريحانه را با احترام و زوری سوار می کند تا از دست کارهای شيطانی من فرار کند. تنها عقب ماشين را صاحب می شوم. اين را دلم نمی خواهد با کسی شريک شوم. حس می کنم يک اتاق بزرگ روزی من شده است. حالا می توانم کنار فضولی های گوشم که مدام دراز می شود تا تمام حرف های پدر و مادر را بشنود، راحت دراز بکشم. کتاب بخوانم و بخوابم. البته اگر اين دوتا بگذارند. جواب پيامشان را می دهم که: - علی سوار ماشين پدر ريحانه شد. پيام نرسيده، گوشی ام زنگ می خورد. می خندم و می گويم: - مامان خواهشاً بشين فکر کن سر اين دوتا چی خوردی که اينقدر فضول شدن؟ تماس را جواب می دهم. مسعود می گويد: - واسه چی رفته اونجا؟ چرا بابا داره رانندگی می کنه؟ - سلام. الآن دقيقاً به خاطر بابا می گی يا فضوليت گل کرده يا حسوديت؟ در ضمن رفتم سر قبر شيخ بهايی و سفارش تو رو بهِش کردم. يک ياسين هم نذر کردم که بعداً خودت بری بخونی. گوشی رو بده به سعيد. @shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_شصت_و_پنجم دروغ چرا؟ وقتی علی و ريحانه را می بينم که جلوتر از ما توی صحن قدم می زنن
- به جان خودم گوشی دست سعيده، من حرف می زنم. - سعيد! يعنی سربه زير بودنِ تو دقيقاً عين های و هوی مسعوده. صدای خنده مسعود می آيد و سعيد که می گويد: - يه خبر خوب برات دارم. دوتا از دوستام پارچه دادن براشون لباس بدوزی. يک لحظه مکث می کنم تا دقيقاً حرف مسعود را بفهمم... - دوستات؟ - آره ديگه. کار دست شما رو ديدن، پسنديدن و مشتری شدن. ناله می کنم: - مسعود من برای دوستای تو لباس بدوزم؟ ای خدا وقتی عقل رو قسمت می کردی اينا کجا بودن؟ حرصی می شوم و گوشی را قطع می کنم. پدر می پرسد: - دسته گل به آب دادن؟ اين آرامش پدر ديوانه ام می کند. دستم را دو طرف صندلی می گذارم. سرم را جلو می برم... - چه جور دسته گلی هم. من با اينا چه کار کنم؟ - خيلی حرص نخور. کمکشون بده درستش کنند. حرفيه که زدن. گوشی ام زنگ می خورد، جواب نمی دهم... صدای گوشی مادر با خنده اش همراه می شود: گوشی را از دست مادر می گيرم و وصل می کنم: - اصلاً ببينم شما دو تا اونجا دارين چه کار می کنين؟ - ياد نگرفتی گوشی کسی رو برنداری؟ وقتی ادب رو تقسيم می کردن، تو کجا بودی؟ سعيد حرفی به مسعود می زند و گوشی را می گيرد: - ببين ليلاجان! يه دقيقه صبر کن من توضيح بدم اين مسعود نمی تونه. اول اينکه عقل که تقسيم می شد به من هفتاد رسيد، اين مسعود هم سی تا رو زوری براش گرفتم. خيالت راحت باشه داره، حالا کم و زياد... آآآخخخخ... دوم اينکه ما لباسا رو با هم پوشيديم. يکی از بچه ها پرسيد چه خوشرنگه؟ از کجا خريدين؟ گفتيم پارچه شو از فلان مغازه شهر. گفت: اِاِ؟ پس خياط خوبی دارين؟ خيلی تميز درآورده. با ناراحتی می نالم: - بعد اونا رفتن پارچه خريدن چون شما گفتين خواهرمون می دوزه! کلاً مسعود همين است. هر کار که می خواهد انجام می دهد؛ وقتی که کار از کار گذشت، چنان مثل بچه های کتک خورده نگاهت می کند و حرف می زند که مجبور می شوی يک چيزی هم دستی تقديمش کنی. - حالا ليلا جونم! قربونت برم! خودم نوکرتم! آبروم، آبرومو رو چه کار کنم؟ اين قضيه حيثيتيه. باور کن لباسای ما رو که پوشيدند، دقيق اندازه شون بود؛ يعنی اندازه سعيد بود؛ يعنی سعيد... گوشی را می دهم. مامان هم به مسعود غر می زند. اما پدر چيزی نمی گويد. تا خود خانه درهم و پکر می شوم. فضای خوابگاه و خواهر سعيد و مسعود لباس دوخته. اَه، يعنی اين زبان اگر افسار نداشته باشد، بايد قطعش کرد و الا هست و نيست آدم را بر باد می دهد. @shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_شصت_و_ششم - به جان خودم گوشی دست سعيده، من حرف می زنم. - سعيد! يعنی سربه زير بودنِ
بحث می رود سر بند و بساط عروسی. قرار شده که خيلی طول نکشد. دارند طرح بنّايی برای طبقه دوم را می دهند. وقتی که می رسيم، می روم توی اتاق تا مبينا را پيدا کنم. پيامکی از بچه ها آمده که قرار پارک گذاشته اند و از من خواسته اند جواب رفتن و نرفتنم را بدهم. بايد فکر کنم که رفتنم فايده دارد يا نه؟ تماسم برقرار می شود و خوشحال می دوم سمت آشپزخانه. صدای «سلام ليلا جان» مبينا سرحالم می آورد. مادر تندتند دستش را خشک می کند و گوشی را می گيرد. عاطفه مادری چه وسعتی دارد. تجربه اش خيلی دلچسب است، حتماً. مادر همان طور که جواب سؤال های پی در پی مبينا را می دهد، می رود سمت پدر و علی. گوشی را به آن ها می دهد. مثل جوجه اردک دنبال آن ها راه می روم تا سر آخر، خودم هم صحبت کنم که تماس قطع می شود. علی چند بار تلاش می کند و فايده ندارد. قبل از اينکه به اتاقم برسم مادر می گويد: - ليلا اين لباسی رو که برای ريحانه خريديم کادو کن. لباس را می گذارم جلوی علی، با کادو و چسب. - برای خانمت خريدن، سوغاتی مشهده. خودت کادو کن. اين قدر کاراتو رو دوش ديگران ننداز. علی لبخندی می زند. اين روزها خيلی مظلوم تر از قبل است. دلم نمی آيد... می نشينم کنارشان و کادو می کنم. پدر می گويد: - خواهر دلش به برادر خوشه. هميشه بند برادره. هر چند برعکسش خيلی درست نيست! علی معترض می گويد: - بابا اين چه حرفيه؟ و می رود. چشمم مات کادو است. چسب را باز و بسته می کنم. نمی خواهم علی را نگاه کنم. کادو را برمی دارد. خم می شود و آرام می گويد: - ليلا! تو قُل ديگه مبينا نيستی. تو قُل منی. هيچ کس، هيچ وقت و هيچ جا نبايد بين ما فاصله بندازه. باورم کن. فقط يه مدت صبر کن تا اين زندگی تازه رو پيدا و جمع و جور کنم. من حرفی نزدم. اما انگار پدر ريشه ای را محکم می کند تا هر بنايی ساخت، ويران نشود. می روم سمت اتاق علی. می خواهد بخوابد. خُب حتماً توی راه همه اش گل گفتند و گل شنفتند حالا حضرت ملاصدرا خوابش می آيد. خستگی علی به من ربطی ندارد. بايد جواب درگيری ذهنم را بدهد... می نشينم کنار رخت خوابش و متکا را از زير سرش می کشم. پتو را هم بر می دارم و پرت ميکنم عقب اتاق. نيم خيز می شود و می گويد: - تو خوبی؟ - نه! - معلومه. - تا برام نگی صحرا کفيلی چی شد، نه از اتاقت می رم، نه می ذارم بخوابی. دوباره صورتش جمع می شود. می نشيند و تکيه به ديوار می دهد. - ديگه خبر ندارم. می دونم افشين درگير بود. فقط قرار ازدواج و عقدشون رو هم شنيدم. بعد هم من اومدم دانشگاه شريف. خبر ندارم. - ايميلی، پيامکی. - ايميلم رو که کلاً گذاشتم کنار. تا پنج شش ماهم گوشی نخريدم. از بچه ها شنيدم عقد کرده اند. توی دانشگاه هم نديدمش. سؤال زياد دارم. اما صورت آرام علی را به هم ريخته ام. سختی ويران کننده ای را به سلامت گذرانده و آينده زيبايی هديه گرفته است. اين يک قرار است بين خالق و مخلوق. @shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_شصت_و_هفتم بحث می رود سر بند و بساط عروسی. قرار شده که خيلی طول نکشد. دارند طرح بنّ
با بچه ها قرار داشتيم و علی من و ريحانه را رساند به پارک. مادر هم شيرينی پخته بود و همراهمان کرده بود. توی گوشی، عکس هايی را که مبينا برايم فرستاده بود، نشان بچه ها می دادم. يکی از بچه ها گفت: - واقعاً دستشويی شون شير آب نداره؟ صورت های بچه ها دو حالت داشت: يا از تعجب باز شده بود، يا از تصور آلودگی شان جمع شده بود. - اين طور که مبينا می گفت فقط دستمال مرطوب استفاده می کنن. جيغ هم زمان چند نفرشان می رود بالا که: - ای چندش! کثيف! اه اه حالم بد شد. ريحانه می پرسد: - بو نمی دن؟ يعنی منظورم اينه که خب... از تصويرسازی که ذهنم می کند خنده ام می گيرد. تصويرسازی ها به بچه ها هم سرايت می کند. «صدسال تنهايی» گابريل گارسيا مارکز را برای بچه ها تعريف می کنم، جيغشان در می آيد. دو سه نفری خوانده اند. باهم صحنه های دستشويی کردن توی باغچه و گل و گوشه خانه، مارمولک خوردن شان، بچه دار شدن شان. آدم کشتن شان، تنهايی هايشان را تعريف می کنيم. حانيه می گويد: - يعنی هرچی که ما هزار و چهارصد سال پيش ترک کرديم، اينا تا همين دويست سال پيش هنوز داشتن. پلاستيک ميوه را می کشم طرف خودم. بچه ها دارند نظر می دهند: کنارم گلبهار و عطيه نشسته اند. بچه ها دارند دوتايی صحبت می کنند. - داره بی شعور بازی در می آره. نه به اون ظاهرسازيش، نه به اين افکار و اخلاق بدش. - تو هم داری شلوغش ميکنی. - اه ببين چه جوری پيام داده. مشغول خواندن پيام ها که می شوند، دوباره می توانم حرف های بچه ها را بشنوم که هنوز دارند درباره داشته نداشته آن ها بحث می کنند. ياد کتاب های ارنست همينگوی می افتم. آخر داستان ها همه اش به هيچ می رسند؛ يعنی مبارزه ای که منفعتی ندارد. عطيه می گويد: - بچه ها رمان «دزيره» معشوقة ناپلئون رو می خوندم، تاريخ همين يکی دو قرن اخيره. سالی يکی دو بار بيشتر حموم نمی رفتن. ريحانه گوشی ام را خاموش می کند و می گذارد توی کيفم و می گويد: - ولی خيلی عجيبه ها اينکه اين قدر توی داشته ها و دانسته های درست از ما عقب بودن. گلبهار می گويد: - خودش هم خيلی مغروره. همه چيز رو برای خودش می خواد. مگه من ماشينم که مالکم باشه؟ سعی می کنم حواسم را از گلبهار دور کنم. می گويم: - ما هم اگر جنگ خارجی، تفرقه، تحريم، ترور، تهاجم فرهنگی سرمون هوار نمی شد از طرف همين کشورهای بی دستشويی حالا جلوتر بوديم. تازه خودشون می گن اگه تو کشوری انقلاب بشه، پنجاه سال زمان می بره تا اون کشور سرپا شه. اگه جنگی بشه، بايد بيست و پنج سال تلاش کنه تا برگرده به وضعيت درست. ما هر دو تاشو داشتيم، بازم خودشون توی آمارشون ما رو از نظر علمی جزو ده کشور اول نام می برن. برين تو اينترنت بزنيد دستاوردهای ايران. سارا که هميشه معترض است ميگويد: - ليلا اينا راسته؟ يعنی دروغ نيس؟ شبکه های ماهواره ای که می گن ايران که از پيشرفت هاش تعريف می کنه دروغ می گه. همش تو سر ما می زنن. مسخره مون می کنن. گلبهار به عطيه می گويد: - اونم همين طوره. مدام تو سرم می زنه. مسخره ام می کنه. هر کاری که من می کنم اما و اگر و چرا می آره. کارای خودشو بزرگ و درست می دونه. جديداً دروغ هم می گه. - يکي عين خودت. چرا ناراحت می شی؟ - الآن تو طرفدار منی يا اون؟ @shahidMohammadAliHeydari